دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۸ - ۲۱:۰۶
۰ نفر

محمد مصطفی‌نیا: فکر می­‌کنم بخواهیم یا نخواهیم هر از گاهی این سؤال توی سر هر کدام از ما می­‌چرخد و ما را به خود مشغول می‌کند؛ این که خدا از من راضی است؟ یا چه وقت خدا از من راضی خواهد بود؟ این سؤال ناگزیرمان می­‌کند به رابطه‌مان با خدا فکر کنیم.

می­‌گویند روزی این سؤال را با درویشی درمیان گذاشتند که «چه وقت‌­ها یا در چه حالاتی حس می­‌کنی خدا از تو راضی است؟» درویش گفت: «هرگاه من از خدا راضی باشم، او هم از من راضی است.»

 گفتند: «حدیث تن می­‌گویی!» گفت: «هرگاه که خود را آیینه حق گردانی، هر آنچه در اوست در تو به تصویر درمی‌­آید.»

* * *
به نظرم حس متناقضی است. نمی‌دانم این چگونه رابطه‌­ای است که از یک سو نباید در برابر خدایی که ما را آفریده گردن‌کشی کرد که حق، هر که را که دربرابرش عرض اندام کند بر زمین می­‌زند و از سوی دیگر چنان مجال بالا رفتنت می‌­دهد که بتوانی خود را آیینه او کنی.
رابطه شگفتی است. از یک طرف حس می­‌کنی هر دم کوچک بودنت را نشانت می‌­دهد و می­‌خواهد یک لحظه هم خود را چندان بزرگ نبینی که در مقابل وجودش دم از بودن بزنی و از سوی دیگر چنان بزرگت می­‌خواهد که او در دلت جای بگیرد؛ او که آسمان‌ها و زمین گنجایشش را ندارند.

گویی پرسش نخست از یادم می‌رود و حالا به این می­‌اندیشم که چرا و چگونه مرا با این همه حس‌ وقابلیت متناقض آفریده‌­ای؟ یک وقت می‌‌خواهم در تو حل شوم، صفت‌‌های تو را در وجودم پرورش دهم و صاحب خلق و خویی چون تو شوم. گاهی انگار پاک تو را از یاد می­‌برم و به سمتی می‌­روم که اگر هم در ظاهر نام تو بر آن باشد، نشانی از تو در آن نیست.
یک دم دوست دارم کمی دورتر به تماشای زیبایی­‌های تو و زیبایی‌­های آفرینشت مشغول شوم و هر دم از یکی از جلوه‌­های تو به وجد بیایم و دمی دیگر کم‌طاقت، فریادم از سختی­‌ها و ناملایمات به آسمان بلند می­‌شود و انگار جز گله و شکایت حرفی ندارم و جز سختی و دشواری چیزی نمی­‌بینم.

یک لحظه تمنا می­‌کنم که چون شبان داستان «موسی و شبان» مولوی در آرزوی چنان صمیمیت و دوستی ساده‌­ای باشم که به دست و پا و پیراهن و موی تو مشغول باشم ­و ساعتی دیگر از تو می­‌ترسم و عاقلانه به حساب و کتاب می­‌پردازم و از کوتاهی‌­ها و گناهان خود به هراس می‌­افتم.

توی اتاق نشسته‌­ام و به این چیزها فکر می­‌کنم و آفتاب پاییزی سرسختانه می­‌تابد و از لابه‌­لای پرده تمام تنم را گرم می­‌کند. گرمای مطبوعی است. انگار آفتاب هم از آنچه در سر من می‌گذرد خبر دارد. انگار می‌­خواهد توانی به من ببخشد و فضایی مساعد برایم فراهم کند تا بیشتر به سؤال‌­هایم فکر کنم.

شعاع آفتاب همه ذره‌­ها را نشان می‌­دهد. همه ذره‌­ها را دیوانه‌­وار به رقص درمی‌­آورد. انگار آفتاب از راز دل همه ذره­‌ها خبر دارد و با همه آنها دوست است که می‌­داند کی و چه­‌طور آنها را به رقص وادارد. آفتاب آن‌­قدر با من و اتاق و همه ذره‌­های اتاق صمیمی است که می­‌تواند نرم خود را از پرده عبور دهد و گرمایش را توی تن ما بدمد و یک حس خوب ادامه دادن را توی تن و جان ما برویاند.

آفتاب انگار نرم و صمیمانه همه جا را روشن و شفاف می­‌خواهد و به همین خاطر تا وقتی هست سعی می‌کند از لابه‌لای پرده‌­ها بگذرد و پشت ابرها نماند. آفتاب وظیفه خودش را خوب می‌­داند و همیشه در تلاش است تا گرما بپراکند و همه را، از آدمی که گاه چنان مغرور می­‌شود که می­‌خواهد تا دل خورشید سفر کند و همه چیزش را اندازه بگیرد تا کوچک‌­ترین ذره‌­­ای که با ریزترین مقیاس‌­ها باید سنجیدش، همه و همه را به زندگی و حرکت و جنبش وادارد.

فقط شب است که پرده‌­ای بر همه جا می­‌کشد و آرامش را همه جا حاکم می‌­کند و من نمی­‌دانم این تناقض است، شبیه همان تناقضی که در خودم و حس­‌هایم می­‌دیدم یا نه؟ شاید این راز ماندن است که باید هر کداممان سهم خودش را از هر دو بردارد. بی خورشید زندگی می­‌میرد و بی آرامش شب از هم می‌­پاشد و شاید این منم که هر وقت در شناختن سهم خودم و انتخاب آن به بیراهه می‌­روم دچار تناقض می‌­شوم.

* * *
به خودم برمی­‌گردم. فکر می‌‌کنم همه آن حس­‌ها را لازم دارم. آن حس‌‌ها را لازم دارم تا خودم باشم؛ تا خودم به انتخاب دست بزنم.

حس می­‌کنم باید پرده را کنار بزنم. پنجره را باز کنم. گرمای آفتاب را جدی‌تر حس کنم. صداها و هیاهوی شهر را بشنوم. جریان زندگی را ببینم. دوستی‌­ها و دعواها را حس کنم.

حس می­‌کنم هر کداممان  از لابه‌­لای این همه حجاب و پرده باید عبور کند تا بتواند به او نزدیک شود؛ تا بتواند به آیینه‌شدن نزدیک شود؛ تا بتواند هم‌­زمان، هم چنان آرامش و ظرفیتی پیدا کند که خدا را توی دلش جا بدهد و هم از بودن او، از حضور او، دیوانه­‌وار به وجد بیاید و ببیند که با بودن او، خودی در کار نیست و آن وقت، رضایت او را در رضایت خودش و رضایت خودش را در رضایت او ببیند و دچار تناقض نشود؛ که آدمی وقتی دلش نرم شد و با همه آفریده‌‌های خدا مهربان شد و خودش را در دل او، نه در برابرش دید و دلش را برای پذیرفتن او وسعت داد، بزرگی خدا چنان آدمی را در بر می­‌گیرد که جز او نمی­‌بیند و جز صدای او نمی­‌شنود و جز خواست و اراده او احساس نمی­‌کند و طبیعی است او هم که آدمیان را بزرگ و عزیز می‌­پسندد، رضایتشان را هم­‌سنگ رضایت خود بالا می‌­برد و از چنان کسانی با این تعبیر یاد می­‌کند که خدایشان از آنها راضی است و آنها نیز از خدای خود راضی‌­اند. رضایتی که نه بی‌­اراده، که در پی خواست و انتخاب و تلاش آدمی به­‌دست
می‌­آید.

کد خبر 94923

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز