میخواستم به تو چشم بدوزم و لبخند و بغض و اشکم را یکجا جاری کنم.
میخواستم... ولی تو آنقدر بالا رفتهای که دیدم وقتی به تو فکر کنم، خودم را با فاصلهای که از تو دارم میسنجم و انگار باز هم خودم را میبینم. وقتی از تو میخوانم، بیشتر راه پیشِ رویم روشن میشود. و وقتی به تو نگاه میکنم، میخواهم به خودم هویتی ببخشم.
به تو که فکر میکنم، میبینم حضورت را و نشانههایت را خیلی جاها میتوانم دنبال کنم. انگار کسی مرتب نام تو را و نشانههای تو را در زندگی و وجودم کاشته است؛ نشانههایی که ریشه بعضی از آنها پیش از تولدم، شکل گرفته و جوانه زده است.
بدم نمیآید که خودم را با نشانههای تو ببینم؛ خودم را با نشانههای تو پیدا کنم؛ خودم را با مهر تو بشناسم و هر وقت خودم را مرور میکنم، حضور تو را حس کنم. خودم را مرور میکنم. توی شهر کوچکی بزرگ شدهام که در هر گوشه و هر خانهاش، نام و نشانی از تو پیدا بود.
عکس: محسن موسوی زاده ، مشهد
ماه تو که میرسید، تقریباً همه خانههای شهر، پرچم تو را بر سردر و بر پشتبامهای کاهگلی میزدند. دو طرف کوچهها و خیابانها، پرچمهای سیاه و سبز و سرخ تو در اهتزاز بود و هرکدام حرفی داشت انگار. یکی از عزاداری تو خبر میداد و آن یکی از راه و رسم و دین و آیین پدربزرگت و سومی هم از آمادگی برای مبارزه با ستم.
ماه تو که میرسید، تا 40 روز یا دو ماه، هر روزِ شهر، مردم دسته دسته نام تو را زمزمه میکردند. هر روزِ شهر، کوچهها و خیابانها شاهد قدمهای دستههای عزاداران تو بودند که از این خانه به آن خانه و از این مسجد به آن تکیه میرفتند تا همه جا نام تو برده شود؛ تا همه جا ذکر تو خوانده شود؛ تا مبادا هوای یک خانه و یک کوچه از نبردن نام تو و از نبودن به یاد تو نفستنگی بگیرد.
ماه تو که میرسید، مشکی دلگیر نبود. مشکی، رنگ محبوب کودکی و نوجوانی ما در ماه تو بود. اصلاً پیراهن مشکی ما، پیراهن ماه تو بود. نه دلمان میآمد آن پیراهن را به مناسبتی دیگر بپوشیم و نه در ماه تو آن را از تن درمیآوردیم. راست راستکی در آن روزها، مشکی رنگ عشق و رنگ هویت ما بود. اصلاً انگار با این رنگ، با یکدیگر و با دیگرانی که ممکن بود نبینیمشان، حرف میزدیم. مشکی، زبان حال ما بود.
* * *
حالا هم که به دوروبرم نگاه میکنم؛ میبینم هنوز دوست دارم توی دستههای نوجوانها باشم یا توی دستههای بزرگ، این طرفتر، نزدیک نوجوانها بمانم و همراه آنها سینه بزنم و نذری بگیرم.
آن روزها، بزرگترها را خیلی نمیدیدم و حالا نمیدانم دلم را در کدام بخش از ماه تو جا بدهم که نه از آنها خیلی جا بمانم و نه از اینها خیلی دور شوم.
نمیدانم چرا، ولی هنوز وقتِ بادسته رفتن انگار نوجوان میشوم، کودک میشوم. هنوز فکر میکنم چهقدر میتوانم به تو نزدیک شوم؟ هنوز از خودم میپرسم آنقدر بزرگ شدهام که آرزو کنم کاش با تو بودم؟
عکس: حمیدرضا مجیدی/اراک(چهارمین جشنواره عکس رشد)
آن روزها، محرمهای گرم تابستان تشنگی را به همهما میچشانید و حالا گاهی محرمهای سرد و پرسوز زمستان، انگار شلاق سرد ستم را بر تن و جانمان می نشاند.
آن روزها، شربت خنک تو بود که کاممان را شیرین می کرد و حالا چای داغ توست که توی خیابان گرممان میکند و در هر دو حال، چون هم آن شربت و هم این چایی مال توست، خجالت نمیکشیم که برای گرفتن و نوشیدنش بایستیم.
* * *
خجالت نمیکشیم که برای گرفتن غذا و چایی و شربت نذری تو بایستیم و بگیریم؛ ولی با خودم فکر میکنم برای شنیدن صدای تو، برای شنیدن حرفهای تو هم خجالت نمیکشیم بایستیم؟ اصلاً برای شنیدن و فهمیدن صدای تو، برای دیدن نگاه تو چه کار میکنیم؟
نمیدانم. میدانم و نمیدانم. میدانم رازی و گوهری ویژه داری که این همه سال، این همه آدم را در جاهای مختلف و سنهای گوناگون، دسته دسته جمع میکنی و دنبال خود میکشی؛ رازی که رنگ تو را ماندنی کرده و گوهری که با آن، رنگ تو انگار رنگ خدا شده. و نمیدانم. نمیدانم چهقدر دارم دنبال تو میآیم؟ چهقدر صدایت را میشنوم؟ چهقدر به حرفهایت گوش میکنم؟ چهقدر تو را و دوستانت را درست می شناسم، فقط حر و حبیب و مسلم و عباس و اکبر سال 60 هجری را نمیگویم، هم آنها و هم حر و حبیب و عباس امروزت را. چهقدر دشمنانت رامی شناسم، چهقدر میتوانم عمرسعد و شمر و ابنزیاد و یزید امروز را تشخیص بدهم؟
همین روزها رادیو سخنرانی حدود 40 سال پیش شهید مطهری را پخش کرد. شهید مطهری از عمرسعدها و شمرها و ابنزیادهای روز حرف میزد. میگفت به این فکر کنیم که اگر امروز امام حسین ع در میان ما بود، در برابر چه کسانی میایستاد و با چه کسانی مبارزه میکرد؟ و چه کسانی در برابر امام حسینع میایستادند؟ میگفت که ابن زیاد و یزید امروز را باید در میان سران رژیم صهیونیستی جستوجو کرد؛ در میان همانها که حاضرند به هر جنایتی در حق مردم و بهویژه کودکان و نوجوانان فلسطینی دست بزنند.
* * *
یاد حرفهای تو میافتم. یاد حرفهایی که در باره تو میشنیدیم و میگفتیم. یاد این میافتم که گفتهای آی مردم! نمیبینید که حق کنار گذاشته شده و به باطل عمل میکنند؟ یا آن که گفتهای من برای ترویج خوبیها و بازداشتن از بدیها و زشتیها و زنده نگه داشتن آیین و سنت پیامبر خداص قیام کردهام و ...
و یاد حرفهایخودمان میافتم، که توی زیارتنامهها و نوحهها میگفتیم و میگوییم که «ایکاش با تو بودیم و در راه تو جان خود را فدا میکردیم» یا این که «به خدا تا همیشه، تا ابد حسینع را از یاد نمیبریم»و ...
فکر میکنم کاش همچنان همان حسوحال و همان فکر و باور، در جانمان زنده بماند و باز هم از ته دل بخوانیم که:
«... چه غم ما را؟
که عاشقیم و مجازات عشق سنگین است
در آن شبی که چراغ خموش خیمه تو
گریز پایان را
مجال رفتن داد
به خیمهگاه تو ماندیم، جرم ما این است.»*
-------------
* از شاعر معاصر، ساعد باقری (نجوای جنون)