آنها نماد خوشبختی هستند، چون در زندگیشان رو به جلو میروند. هر کس و هر چیز که در زندگی پیش میرود، خوشبخت است. همین که در جا نزنم خوب است.
هر کس به معنای واقعی زندگی میکند، پیش میرود. پس هر کس زندگی میکند خوشبخت است. فرمول سادهای دارد این اتفاق. با کوچکترینها میشود آن را تجربه کرد. هر صبح یک بار دیگر آغاز میشویم و در امتداد خودمان ادامه پیدا میکنیم. این یعنی هر روز خوشبختی را از نو، از سر میگیریم.
خورشید در پایان خودش در اوج است پس خوشبخت است. هیچ کس در جهان نیست که منظرهی غروب خورشید را دوست نداشته باشد. همه، این شکوه را تحسین میکنند و خورشید هم از این غروب خرسند است. بعضی از پایانها اینگونه باشکوهاند.
پایان، نقطهی تمامشدن نیست. لازم است پایانی باشد تا شروعی تازه متولد شود. برای همین از تمام شدنهای مقطعیام نمیترسم. میدانم وقتی خسته و بیحوصلهام و فکر میکنم هیچ راهی برای رهایی نیست، میدانم وقتی غمهای ظریف و بیمقدمهی نوجوانانه سراغم میآیند، شروعی تازه در نزدیکیام وجود دارد که منتظر است بعد از این پایان سراغش بروم. هر وقت خوب نگاه کردهام دیدهام روبهرویم پر از شروعهای تازه است و خوشبختی لذت شروعی دوباره است. وقتی فرصت دارم كه دوباره شروع کنم، یعنی در جا نمیزنم. یعنی زندگیام جریان دارد و میتوانم به فتح قلههایم فکر کنم.
جایی خواندهام خوشبختی مقصد نیست، بلکه مسیر است. میتوانم این جمله را لمس کنم. در تمام طول راه در تکاپوی دستیافتن به هدفم هستم. پیش میروم و خوشبختم، اما به محض اینکه به هدفم میرسم میایستم، و ایستادن رکود است. رکود رابطهای با خوشبختی ندارد.
پیش میروم. بعد از رسیدن به یک هدف، برای رسیدن به هدفی دیگر پیش میروم. رفتن حال آدم را خوب میکند حتی اگر آن رفتن، پُر از پایان باشد. از زاویهای دیگر پایانها را نگاه میکنم و شروعها را میبینم. هیچ پایانی، پایان محض نیست. همیشه و همیشه هر پایاني، از شروعی دیگر استقبال ميکند.
از پنجرهی ماشین کوه را میبینم که برای درختچهها و گیاهان کوچکی که در آغوشش آرام گرفتهاند، نجوا میکند. قصهی رویش را یادشان میدهد و رمز خوشبختی را در آنها به جا میگذارد. خوشبختی سبز آنها با نسیمی که از سمت کوه میوزد به من میرسد. احساس خوشبختی در جانم میپیچد.
خوشبختی رازی است که دنیا آن را برملا کرده. همه رمز آن را میدانند. من هم میدانم؛ رمز آن خوب دیدن است. وقتی خوب میبینم یک درخت، یک سیب کوچک، خندیدن با دوستی صمیمی، تنفس اکسیژن در کوهستان و خواندن یک کتاب جدید تجربهی حس خوشبختی است. وقتی تجربه میکنم، وقتی شکست میخورم، برنده میشوم، زیر لب شعری پُرخاطره را زمزمه میکنم و یا نُتی مبهم از دور میشنوم یعنی خوشبختم. مرداب نیستم. حتی صدای ریزش چای در استکان هم برای من لحظهی خوب خوشبختی است. خداوند خوشبختی را در لحظهها و اشیا آفریده است. خداوند حواسش به همه چیز بوده. تنها منم که باید حواسم به خوشبختیهای کوچکم باشد!
به این باور رسیدهام كه حتی شکستخوردن، گریه کردن و غمگین شدن هم ميتواند نشانهای از خوشبختی داشته باشد. چرا که در پس آن شكست و گريه و غم، ميتواند یک پیروزی، یک خنده و یک شادی شورانگیز منتظرم باشد. شاید همین روزها ایمان بیاورم كه همیشه همه چیز خوب تمام میشود و در آخر همه خوشبختیم. خوشبختی موهبتي از سوي خداوند است و من به او ایمان دارم.
چراغها را روشن کردهام و تلویزیون را خاموش. میخواهم صدای ناب خوشبختی را بشنوم. سکوت سرشار از نتهای خوشبختی است. باید خواست تا شنید. شب در خانهی ما پر از همهمهی درونی برای درک اتفاقهای تازه است. اتفاقی تازه و در عینِ حال همیشگی، مثل خوشبختی که در تمام خانه، کنار پنجره، کنار گلدانها و در زمزمهی تلخ و شیرین استکان چای و حتی درون من برپاست. خوشبختی هوایی است که مرا پایبند دنیایم میکند؛ دنیایی که دوستش دارم.