وقتی که اسم مادربزرگ برای مکه درآمد او دیگر نبود. چند هفته پیشاش رفته بود دیگر مادربزرگ. مادرم گفت: «چون آرزویش را داشت میرسد به ثوابش.» ولی مادربزرگ فقط ثواب را نمیخواست. خود آن حال را میخواست. خود آن دنیای مکعبی ساده را. نرسید بهش مادربزرگ.
راه دور بود. خیلیها توی نوبت بودند. مادربزرگ چشم به راه رفت. ولی خیلی وقتها میآمد پیش شما و با بقچهای برمیگشت پر از سوهان پسته. ما دورش جمع میشدیم و مادربزرگ برای ما لیوانهای سفالی آورده بود که توی جاده خریده بود و تسبیح تربت کربلا.
زیارت مشهد را هم خیلی دوست داشت. میگفت مرا ببرید مشهد. بنشینم رو به گنبد، جوشن کبیر بخوانم. عاشق جوشن کبیر بود مادربزرگ! وقتی که قطار مشهدمان جور شد مادربزرگ تازه از پیش شما برگشته بود. مادر گفت: «خسته راهی؟»
مادربزرگ گفت: «نه جونم! از حضرت معصومه س سفر خواستم!»
مامان گفت: «با این پا؟ با این حال و روز آخه مادر دورت بگردم؟»
مادربزرگ گفت: «با این پا که نمیرم. بالاخره اتولی، طیارهای، قطاری؟ ها؟ خیلی از قطار مشهد تعریف میکنند!»
مامان با شیطنت پرسید: «کی تعریف میکنه مامان؟»
مادربزرگ گفت: «همه ... همه مادر ... هر کی قسمتش شده تعریف میکنه!»
مامان گفت: «انشاءالله قسمت شما هم میشه. حالا طیاره نشد، قطار که میشه!»
مادربزرگ ابرویش را کج کرد. فهمید خبرهایی هست. گفت: «خواهرش گفته بود بهم!»
ما همه گفتیم: «خواهرش بهت گفته بود؟»
مادربزرگ گفت: «تکیه که داده بودم به ضریح نقره به دلم افتاد که این دفعه مسافر مشهدم. دلم لرزید. نذر کردم اون قدری زنده بمونم که این زیارت آخر رو هم برم!»
من گفتم: «وا! مادرجون؟! ما از الان به فکر سوغاتیای مکهایم! میپیچونی؟»
مادربزرگ گفت: «مکه رو که گفتم، حضرت معصومه هیچی نگفت! چی بگم؟ خدا خودش میدونه!؟»