نوجوانها و جوانها پشت در ایستادهاند. بعضیهاشان کتاب خریدهاند، بعضیها هم منتظرند که مترجم کتاب بیاید و کتاب را برایشان امضا کند.
ویدا اسلامیه از آن همه شلوغی خیلی آرام میگذرد و پشت میز مینشیند و کتابها را تند تند امضا میکند با 2 عبارت «به امید تندرستی و شادی» و «با بهترین آرزوها». امضایش هم همان اسمش است.
اینجا همهجور آدمی میبینی؛ یک خانم پیر چادری آمده تا از اسلامیه تشکر کند، پدری ساعت پروازش را عوض کرده تا کتاب را سوغاتی برای بچهاش ببرد و جوانها که با هیجان کتاب را میخرند و منتظر امضا میایستند. انگشت اشاره خانم اسلامیه زخم شده. همسرش - رضا آقا کثیری - میگوید نگران انگشت ویدا هستم، زخم شده.
مهمانی این دفعه در همین کتابفروشی است؛ جایی که ویدا اسلامیه، همسرش و دخترش – نیوشا - برای توزیع روز اول کتاب آمدهاند.
اسلامیه میگوید که خانهمان خیلی شلوغ و هری پاتری است؛ مهمانی موقع توزیع کتاب.
13سال است ازدواج کردهاند. ویدا میگوید که برای زندگیشان خیلی تلاش کردهاند. آقای آقاکثیری میگوید که ویدا فداکاری کرده. ویدا آرام است، آنقدر آرام است که گاهی با خودم میگویم او مترجم یک کتاب پر از جادوست. فکرم را اینطور اصلاح میکند که «به نظرم همه چیز ممکن است».
گفتوگو با یک خانواده هری پاتری بین هزاران عکس هری پاتر، هرمیون و رون.
- خانم اسلامیه، هری پاتر از کجا آمده؟
از تخیل خانم رولینگ، از قطاری بین لندن و یک جای دیگر.
- شما چه زمانی با هری آشنا شدید؟
آقای میرباقری - مدیر انتشارات - پیشنهاد کردند. کتابی بود که معرفی کردند. اول هم جلد سوم کتاب - زندانی آزکابان - را خواندم، بعد جلدهای اول و دوم را. من اصلا هری پاتر برایم آشنا نبود. من فکر میکنم اتفاقی بود که اول جلد سوم را خواندم چون یکی از جذابترین جلدهای مجموعه بود. آن موقع هری اصلا در ایران محبوب نبود. از داستان خیلی خوشم آمد.
- زندگی خودتان بعد از هری پاتر چه فرقی کرد؟
بعضی تغییرات پیش آمد که [درحالت عادی] به مرور زمان پیش میآید. هری پاتر برای ما، هم خوب بوده، هم باعث بینظمی شده.
- چه خوبیای داشته؟
محبت مردم. اینکه میبینم بقیه هم از کاری که من کردهام لذت میبرند، خیلی برایم مهم است اما از زمانی که هری پاتر میآید تا آخر تابستان فرصت ندارم با نیوشا باشم. من نمیتوانم ببرمش بیرون و بهاش برسم. این برایم خیلی سخت است.
- هیچوقت خواستهای کسی را غیب کنی؟
نه.
- خودت را چی؟
خودم را خواستهام غیب کنم. وقتی درس نمیخواندم دوست داشتم در کلاس غیب شوم. هیچوقت انشا نمینوشتم.
- کدام شخصیت کتاب را بیشتر دوست داری؟
دامبلدور
- فصلی که مرد؟
خیلی گریه کردم. تا 3-2 روز گریه میکردم. وقتی به ترجمهاش رسیدم، خیلی حالم بد بود. انگار یکی از نزدیکانم فوت کرده باشد.
- چرا دامبلدور را دوست داشتی؟
خیلی قابل اعتماد بود. دانا، خردمند و شوخ بود.
- ما به ازای خارجی هم برایت داشت؟
نه، او خیلی کامل بود.
- هیچ فصلی از کتاب را دوست نداشتی خودت جور دیگری بنویسی؟
نه، فقط در برگرداناش فکر کردم که کاش اینجوری مینوشت که من هم اینجوری ترجمه میکردم.
- کارهای هری پاتری هم میکنی؟
در آشپزی آره. هی دوست دارم چیزهای عجیب و غریب را با هم قاتی کنم. درست میکنم، کسی هم در خانه نمیخورد. همه سبزیها را قاتی میکنم. وقتی درست میکنم که غذای دیگری هم باشد. بقیه خیلی بد به غذای جدیدم نگاه میکنند. بعد هیچوقت هم غذای جدید را امتحان نمیکنند.
- با تناقض دنیای هری پاتر و دنیای واقعی چطور کنار میآیی؟
خب، ما همیشه دوست داشتهایم این دنیا وجود داشته باشد. اینجا هم اتفاقهای جادویی زیاد میافتد. هری پاتر خودش جادویی است، کسانی که شفا پیدا میکنند، کسانی که کارشان گیر است. من که زیاد میبینم.
- دوست دارید کجا ظاهر شوید؟
الان هیچ جا. وقتی در ترافیکم دوست دارم در مقصد ظاهر شوم.
- عشق کجای زندگیات هست؟
همه جا، در زندگی خانوادگیام؛ همسرم و دخترم.
- مفهوم بچه برایت چیست؟
وقتی بچه میآید، بر همه چیز مقدم است. وقتی بچه به دنیا میآید، آدم یک بار خودش را تربیت میکند.
- برای شما هم این اتفاق افتاد؟
آره چون من فکر کردم به نبایدهایی که میخواهم به نیوشا بگویم و دوباره خودم را چک کردم.
- بزرگترین آرزو؟
اینکه آدم مفیدی باشم. وقتی موفقیت بچهام را میبینم میگویم حتما خودم هم در آن شریک بودهام.
- بزرگترین فداکاریای که کردهای چه بوده؟
من اصلا فداکاری نکردهام.
- ولی همسرتان میگفت که خیلی فداکاری کردهای.
آدم در مسائل کوچک از خیلی چیزها میگذرد. دیگران به خاطر من فداکاری کردهاند. اینکه من کار میکنم و آنها صبر میکنند، فداکاری آنهاست.
- چه کسانی؟
همسرم و دخترم به خاطر کارم خیلی فداکاری کردهاند.
- مهمترین ویژگی همسرتان چه چیزی است؟
فوقالعاده مهربان، فوقالعاده مسئول، فوقالعاده حساس.
- از زندگی خسته نشدهای؟
قبلا شدهام. هیچکس نمیتواند بگوید خسته نشدهام، ولی الان سالهای زیادی است که خسته نشدهام.
- از کی خسته نشدهای؟
هر چه زمان گذشت فاصله خستگیهایم بیشتر شد. کمکم قلق دنیا دستم آمد.
- قلق دنیا چیست؟
اینکه هر چیزی یک راهی دارد، باید راهش را پیدا کنی.
- الان چیزی هست که احساس کنی راهش را پیدا نکردهای؟
نه، صبر میکنم تا راهش را پیدا کنم.
- هری پاتر چقدر وارد زندگیتان شده؟
خیلی زیاد. هر جلد از این کتابها را که میبینم، یاد یک دوره از زندگیام میافتم. اصلا از روی کتابهای هری پاتر میفهمم که آن موقع چه اتفاقی در زندگیام افتاده.
- جلد یک را میبینی یاد چه چیزی میافتی؟
روی جلد 1 و 2 و 3 همزمان کار میکردم. آن موقع حال بابایم خوب نبود، بیمارستان بود.
- جلد چهارم؟
دوست خواهرم جلد چهارم را از انگلیس برایم فرستاد. خیلی خوشحالم کرد.
- جلد پنجم؟
چیز خاصی یادم نیست.
- ششم؟
بعد از ترجمه جلد ششم میخواستیم اسبابکشی کنیم، دلم شور میزد که باید اسبابکشی کنیم. وقتی کتاب را بخوانم، خط به خطش یاد زندگیام میافتم.
- چقدر از شخصیتها لجتان میگرفت؟
از لاگهارت خیلی لجم میگرفت.
- خودتان شبیه کدام شخصیت هستید؟ژ
مخلوطی از همه.
- بیشتر کدام شخصیت؟
هرمیون.
- خیلی اهل انضباط هستید؟
بله، در حدی که خودم و بیشتر بقیه را اذیت نکنم.
- به خاطر کار چقدر به نیوشا فشار میآید؟
سعی میکنم از آن برنامهریزی عبور کنم تا جلو بیفتم.
- شده به خاطر نیوشا یک صفحه را ترجمه نکنید؟
انداختهام روز بعد.
- آقای آقاکثیری ناراحت نمیشود؟
رضا خیلی درک میکند. اصلا اگر رضا درک نمیکرد من نمیتوانستم اینقدر وقت بگذارم. برایش خیلی مهم است.
- عجیبترین فکری که کردهای؟
کلا فکرهایم عجیب است.
- خودتان هم تخیلتان قوی است؟
نه پذیرشم قوی است. هیچوقت فکر نمیکنم که امکان ندارد.
- عجیبترین اتفاقی که برایتان افتاده چه بوده؟
مثلا نان خانهمان تمام شده بود، وسط ترجمه هری پاتر بودم. رفتم نانواییای که همیشه شلوغ بود اما هیچکس نبود یا به آژانسی زنگ زدهام که همیشه باید 2 ساعت صبر کنی ماشین بیاید ولی همان لحظه آمده. خب، همه این چیزهای ساده خیلی خوب هستند.
- در ذهنتان چی؟
چیزی که خیلی عجیب است، این است که در تجربه هری پاتر، همهچیز معجزهوار است.
- الان از تمامشدناش ناراحت نیستی؟
نه، الان جایی بود که باید تمام میشد.
- با فکرهای عجیب و واقعیت زندگی چه میکنی؟
برای من خیلی عجیب نیست، من برای بقیه عجیبم.
- چقدر هیجانی میشوی؟
زیاد، بیشتر هم خوشحال میشوم.
- خدا چقدر برایت مهم است؟
خیلی زیاد، از یک جایی به بعد مهمتر شده.
- از کی؟
از وقتی احساس کردم پیدایش کردهام.
- کی پیدایش کردی؟
از یک جایی نشانههایش برایم مشخص شد، یقین پیدا کردم. نه اینکه من بهاش نزدیک هستم، او به همه ما نزدیک است.
- اگر یک در جلویت باشد، دوست داری پشت در بسته چه چیزی باشد؟
خواهرم، شوهرش و دخترش.
- همان خواهری که لباس یانگوم برای نیوشا فرستاده؟
آره.