دوران دبستان را در مدرسهاي گذراندم كه بضاعت همهمان در يك حد بود. اما دوره راهنمايي از عذابآورترين دوران تحصيلم شد؛ چون در محلهاي درس خواندم كه فاصله فقير و غنياش، زمين تا آسمان بود! در كنار دختري مينشستم كه نام خانوادگياش با من يكي بود. معلم هنري داشتيم كه خودش واقعا هنرمند بود و علاقه زيادي هم به هنرمندكردن بچهها داشت. خوشنويسياش عالي بود! من با او مشكل داشتم اما... او سرسختانه دستور استفاده از تمام رنگها را به ما داده بود و من، يك بسته مدادرنگي 6رنگ كوچك داشتم.
دختر بغلدستيام اما مدادرنگي 24رنگ داشت؛ از آنها كه جعبه فلزي داشتند و وقتي تراش ميخوردند، نوكشان نميشكست! يكبار دلش به حالم سوخته بود انگار... گفت: «از مدادرنگيهايم استفاده كن، اما آن را محكم روي كاغذ فشار نده! چون نوكشان ميشكند و كوچك ميشوند»! حسرتي بود كه در دلم ماند... همهاش از يك درددل ساده بين من و همسرم شروع شد. او گفت كه ميخواهد با 100هزار تومان براي بچههاي كمبضاعت مدادرنگي بخرد. گفتم: «حالا چرا مدادرنگي؟» گفت: «به خاطر خاطره تلخي كه قبلا از دوران مدرسهات گفتهاي...» گفتم: «بيا دوستان ديگرمان را هم شريك كنيم.» گفت: «موافقم. بيا يك كمپين راه بيندازيم و اسمش را بگذاريم مدادرنگي براي رنگيكردن دنياي همه كودكان...». كمپين را راه انداختيم. آنچه خوشحالم كرد، پيامهاي خصوصي دلگرمكننده بود. آنها شماره حساب ميخواستند و ما هم شماره حساب يكي از اعضاي هيأت رئيسه خانه مطبوعات آذربايجانغربي را داديم و به همين راحتي كمپين مدادرنگيمان را راهاندازي كرديم. راستي شما به اين فكر كردهايد كه با همين چيزهاي كوچك ميتوانيد براي خوشحالي همنوعانتان كارهاي زيادي بكنيد؟