ميگفتند: «براي طواف، بهسوي خانهي خدا رفته...» من هم احرام بستم و سربهزير، دور خانهاش چرخيدم. آرزويم اين بود كه او را ببينم و هزارهزار سؤال بيجوابم را با خود او در ميان بگذارم و پاسخشان را از زبان خودش بشنوم! اما... هرچه سر ميچرخاندم او را نميديدم؛ نه او را، نه ياران و نه خانوادهاش را!
انگار كمي دير رسيده بودم! مكّيان ميگفتند: «با همهي خانوادهاش، به زيارت خانهي خدا آمده بود، اما نميدانيم چه شد كه طوافش را نيمهكاره رها كرد و رفت...» نيمهكاره! مگر كاري جذابتر از طواف خانهي خدا هم وجود دارد؟ من هم مثل او اعمالم را نيمهكاره رها كردم و بهدنبالش رفتم.
***
هر سال كه محرم ميرسيد، اين سؤال هميشگي ذهنم را به خودش مشغول ميكرد: «حسين، چگونه حسين شد؟ چگونه اينهمه ماندگاري؟ چگونه اين همه گستردگي؟ آيا نمازش بود؟ روزهاش، حجّاش...؟
و هر سال، حرفي جديد! نقلي متفاوت، بياني عجيب! اما به دلم نمينشست. بايد كاري ميكردم. بايد خودم پيدايش ميكردم، همراهش ميشدم و ميشناختمش!
***
اولين روزهاي محرم بود و من در پي حسين(ع)! بهراحتي مسير كاروان را پيدا كردم، عين روز روشن بود. رد پاي حسينيان روي ريگهاي بيابان، باقيمانده بود و محو نميشد. مسير را شناختم و به سويش تاختم.
***
مقصدشان كوفه بود. كوفيان، امام را دعوت كردهبودند كه اگر تو رهبرمان شوي، مقابل ظلم ميايستيم و چنين ميكنيم و چنان! و حسين(ع) به سوي كوفه در حركت بود... و من نيز هم!
***
تا كوفه و كوفيان، كمي راه مانده؛ اما... اما نه! انگار كوفيان بيعتشان را با حسينع نقض كردهاند! انگار مرعوب يزيديان شدهاند، اما امام لبخند ميزند و بهراهش ادامه ميدهد. به امام ميگويند: «تو هم با يزيد بيعت كن تا از اين مهلكه جان سالم بهدر ببري! يا بهسوي كعبه، بهسوي حرم امن الهي باز گرد! لااقل آنجا در امان ميماني. اما امام و يزيد؟ نور و تاريكي؟ هَيْهاتِ مِنّا الذلَّه... امام زير بار نرفت!
***
نگرانم! اگر جنگي در بگيرد چهكنم؟ من كه فقط ميخواستم بدانم حسين(ع)، چرا هميشه زنده است؟ اما حالا...! اگر جنگي دربگيرد...؟
اصلاً چرا امام در اين سفر دشوار، خانوادهاش را همراه خودش آورد؟ اگر جنگي دربگيرد كه از دست علياصغر، فرزند ششماههاش كاري برنميآيد.
اما شايد همين رفتار، جواب سؤال من باشد. براي زنده ماندن، بايد با همهي زندگيات و همهي وجودت، وارد ميدان شوي! و شايد كودكان و زنان اين كاروان، همهي زندگي حسين(ع) بودند.
***
در راه به چشمهاي رسيديم. امام گفت آب بنوشيم و تا ميتوانيم مشكهايمان را از آب پركنيم؛ و دوباره ادامهي راه!. از دور، نخلستانهاي انبوه كوفه چشم را مينواخت؛ اما... نه! انگار انبوهي از سپاهيان دشمن، به سويمان ميآمدند. ترس همهي وجودم را فراگرفت. اما اهالي كاروان جور ديگري بودند. حتي قاسم نوجوان هم عين خيالش نبود. انگار شرط آرامش، اعتماد به امام بود.
***
سپاهيان ابنزياد، راهمان را بستند. انگار ميخواستند اسيرمان كنند و اگر مقاومت ميكرديم...
انگار دشمن هم خسته بود، خسته و تشنه! حتي اسبهايشان هم! گفتم حتماً امام، سياست به خرج ميدهد و از اين عطش و بيقراري سپاه ظلم، بهره ميبرد و آنها را غافلگير ميكند. خودم را براي جنگ آماده كردم، براي يك حملهي غافلگير كننده!
اما امام فرمان داد خودشان را و اسبانشان را و همهي كسوكارشان را سيراب كنيم! و حسينيان، با ذوق تمام يزيديان را سيراب كردند، حتي اسبانشان را!
نميدانم... شايد شرط ماندگاري، محبت است... حتي به دشمن!
***
دم ظهر بود و امام به نماز ايستاد. وضو گرفتم. سپاهيان دشمن هم وضو گرفتند! انگار محبت امام، كار خودش را كردهبود. همه پشتِ سرِ امام نماز خوانديم، حتي فرمانده سپاه ابن زياد! انگار او از اينكه سد راه نور شده، پشيمان بود و امام به روي او هم خنديد!
***
محرم، نهمين روز خود را هم به پايان ميبرد. ديگر ميدانستم جنگ نزديك است. انگار شب آخر بود. امام، شب هنگام، همه را فرا خواند. يارانش را جمع كرد.
محاصره تنگتر شده بود و امام در اين لحظه، بيش از پيش به وجود ما نيازمند بود. اما او پس از تمجيد و تشكر، به همه گفت دشمن، با شما كه كاري ندارد. گفت كه من، مسئوليت بيعت خويش را، از دوش شما برميدارم؛ از تاريكي شب استفاده كنيد و با خيال راحت، از چنگال دشمن برهيد.
خوشحال شدم. انگار امام، حتي براي من هم حق انتخاب قائل بود. نميگفت اگر تنهايم بگذاريد، خدا چنينتان ميكند و چنان! و اگر بمانيد...! انگار اگر ميرفتم باز هم امامم باقي ميماند، برايم طلب خير ميكرد، لبخندش را نشانم ميداد...! چه امام رئوفي!
***
عاشورائيان همه ماندند، اما من...! ترسيده بودم! ترس مرا بهسوي خود ميكشيد... به سوي خود!
انگار اگر ميخواستم حسيني شوم، بايد «نه» محكمي به خودم ميگفتم، به ترسم، به مَنيّتهايم... وگرنه در سياهي شب، گم ميشدم... و از سپاه ظلم سردرميآوردم... و شايد شرط ماندگاري حسين(ع) همين بود؟ گفتن يك نه محكم به خودش!
***
شبانه، به سپاه دشمن سرك كشيدم، ترس بود بود و دروغ؟ گروهي اصلاً امام را نميشناختند و يا ميپنداشتند حسين(ع)، از دين جدش، خروج كرده! آنان نشانههاي امامشان را گم كردهبودند.
گروهي ديگر هم به طمع مال و مقام، نميتوانستند به خودشان،«نه» بگويند.
اما اينجا و در ميان سپاهيان ابنزياد، جاي من نبود! بدم ميآمد از اين همه ترس، از اين همه جهل! اين همه خودخواهي!
***
دنيا دور سرم ميچرخيد. نكند فردا، خورشيد طلوع كند... نكند فردا بيايد... نكند ظلم، افسارگسيخته شود و خورشيد را...
اي كاش بتوانم تا فردا يار حسين(ع) باقي بمانم، ايكاش فقط تا فردا...!