مرد معترض به پل اشاره كرد و گفت: «دم پل پارك كردي. با خودت نميگي اگه يكي بخواد از اين پل رد شه، چي كار بايد بكنه؟» راننده گفت: «يه دقيقه ميرم مغازه رفيقم، زود برميگردم. الكي صداتو ميبري بالا. آخه كي بايد از اين پل استفاده كنه؟» بعد درحاليكه در ماشين را قفل ميكرد، زير لب گفت: «همه مدعيالعموم شدند واسه من.»
مرد وارد مغازه دوستش شد و بعد از سلام و احوالپرسي، حرفشان كشيده شد به بحثش با مرد معترض و از دوستش پرسيد: «اين طرفها كسي هست كه مثلاً معلول باشه يا مشكلي داشته باشه؟» دوستش كمي فكر كرد و گفت: «نه، من نديدم.» مرد خنديد و گفت: «پس واسه چي اين همسايهتون اينقدر جوش ميزد؟ مردم دوست دارن الكي سر و صدا راه بندازن و شلوغ كنن.
خب يكي نيست بهش بگه، آقاي محترم اصلاً به تو چه ربطي داره؟ تو وكيل وصي مردمي؟» دوستش نگاهي به او انداخت و گفت: «شوخي ميكني؟» مرد گفت: «نه، شوخي چرا؟» دوستش حرفي نزد، سراغ قفسههاي مغازه رفت و شروع كرد به مرتب كردن وسايل و يكدفعه دست از كار كشيد و گفت: «فكر كنم سكوت كردنم، كار اشتباهيه اما ترجيح ميدم دربرابر اين منطقت، سكوت كنم.» مرد بلند شد و نزديك دوستش رفت و گفت: «تو ديگه نميخواد مدعي بشي، اگه حرفي داري بگو.» دوستش دست از مرتبكردن قفسهها كشيد. گفت: «بهنظرم آدم اول از همه بايد خودش درست برخورد كنه، با متهم كردن ديگران به نداشتن فرهنگ و ال و بل، فقط يه چيزي ثابت ميشه، اينكه آدم ميل به اصلاح خودش نداره و به جاي فكر كردن به رفتار خودش، الكي به ديگران انگ ميزنه.» مرد مكثي كرد و گفت: «ميگي چي كار كنم؟» دوستش لبخندي زد و گفت: «اول از همه برو ماشينت رو از جلوي پل بردار.» مرد با شك سوئيچ ماشين را برداشت و از مغازه بيرون رفت.