بالاي كمدها، زير تخت و اعماق كشوهايي كه سال تا سال سراغشان نميرويم بيشتر از هر چيزي به ما، بهخود واقعي ما شباهت دارند. اتاق پذيرايي خانه، آن آدم عصا قورت دادهاي است كه صبح به صبح دوش ميگيرد و با لباسهاي مرتب ميرود سركار. انباريها درونياتش هستند. سرگرميهاي مخفياش و ترسهايي را كه شايد بهوجودشان آگاه نباشد، در انباري پنهان ميكند. آداب معاشرت، غريبهها را در آستانه اتاقها نگهميدارد و انباري و كمد و كشو را از چشم اغيار مخفي ميكند. براي همين است كه ميشود كتابهاي كهنه مدرسه و لباسهاي 7 سالگي و تلويزيون سوخته را نگهداشت. براي اينكه فضايي هست در گوشه ناپيداي ساختمان، جايي كه بوي نا ميدهد و كسي هم از وجودش خبر ندارد.
گاهي نميشود تجسم كرد كه يك انباري خاك گرفته كه تا سقف پر از اثاثيه شكسته است به آدمي مرتب و وسواسي تعلق دارد. گوشهاي از روحش كه با اندوه، چيزهايي را براي روز مبادا نگهميدارد از ديد همه پنهان است؛ روز مبادايي كه در آن به وسايل تاريخ مصرف گذشته نياز پيدا كنيم، به گواه تاريخ تا به حال از راه نرسيده و از اين به بعد هم از راه نخواهد رسيد. با اين همه دههاسال است كه به جاي بخشيدن، انبار ميكنيم.
با اينكه انباري گاهي چند طبقه با خانههايمان فاصله دارد و درش را خوب قفل كردهايم، به ما نزديك است. آنقدر نزديك كه تقريبا هيچكس خانه بدون انباري را اجاره نميكند. براي هر كسي وسيلههايي وجود دارد كه جايش توي انباري است؛ انباري كه بايد سالها از اين خانه به آن خانه و از اين سر شهر به آن سر شهر همراه خودمان ببريمش تا كي و كجا، شهامت خالي كردنش را پيدا كنيم.
رها كردن اشياي قديمي، افكار قديمي و نامههاي قديمي به اين راحتيها نيست. حتي براي كسي كه ميداند بايد سبكبار باشد. براي همين است كه ميشود اتفاقي را جشن گرفت كه نيازي به جشن گرفتن ندارد؛ اتفاقي مثل آبگرفتگي موتورخانه، تركيدگي لولهها و هجوم بيامان كپك و رطوبت به آن اتاقك كوچك و نابودي كامل گذشتهاي كه آنقدر بو گرفته كه ديگر حتي به درد روز مبادا هم نميخورد.