پاهايش از در باز قسمت بار ماشين آويزان بود. پشت سرش تا كابينراننده پر بود از انارهاي درشت. ماشين را پارك كرده بودند توي سايه سرد پاييزي كوچهاي خلوت. راننده نشسته بود پشت فرمان و داشت توي ظرف يكبار مصرف نهار ميخورد اما امانالله آن پشت زدهبود زير آواز «صد دانه ياقوت، دسته به دسته...» هنوز به ماشينشان نرسيده بودم كه راننده داد زد: «بس كن امانالله سرم رفت.» امانالله سكوت كرد، از جايش بلند شد و اناري سمتم گرفت. ايستادم. گفت: «ارزونه، ميوه بهشتي ارزون بخر آقا.» پرسيدم انارها شيرين هستند، امان نداد، چاقو انداخت و همانطور كه با سليقه اناري را قاچ ميكرد با آواز ميخواند: «ياقوتها را پيچيده با هم، در پوششي نرم، پروردگارم» راننده دوباره داد زد: «بس كن امان. امانم رو بردي از بس از صبح خوندي.» خنديدم.
راننده گفت: «بيا ناهارت رو بخور.» امانالله نگاهي از روي شانه به راننده انداخت و برگشت سمت من. انارها شيرين بودند. گفتم: «كيلويي چند؟» گفت: «عموي بماني هست. ميدونه خواستگار برادرزادهشم، هي بهم دستور ميده، هي سرم داد ميزنه. هر بار ميخوام جوابش رو بدم، يهو ياد بماني ميافتم، با خودم ميگم امانالله صبوري كن.» و بعد خنديد. گفتم: «چند تا برام بذار.» رفت بالا، كنار انارها و يك انار داخل كيسه انداخت و بعد سرش را برد سمت آسمان و گفت: «هم ترش و شيرين، هم آبدار است، سرخ است و زيبا، نامش انار است» عموي بماني چنان كوبيد روي فرمان كه ماشين به آن بزرگي تكاني خورد و فرياد زد: «بسه بابا، بسه.» امانالله نگاهم كرد و گفت: «خيلي مهربونه. عصبانيتش رو نبين.» گفتم: «خب تو هم يه شعر ديگه بخون. اين همه شعر درباره انار.» چشمي گفت و كيسه انار را داد دستم. خواستم بروم كه گفت: «آقا دعام كن.» لبخندي زدم و ازشان گذشتم. صدايش را شنيدم كه با صداي بلند ميگفت: «من اناري را ميكنم دانه، به دل ميگويم، خوب بود اين مردم دانههاي دلشان پيدا بود... .»