به اين سر كوچه نگاه كرد، به آن سر كوچه، خبري نبود. توي دلش گفت: «هميشه يه وقتي ميام خريد كه پرنده پر نميزنه.» حرفهاي دلش تمام نشده بود كه مهدي پيچيد توي كوچه. سرش را پايين انداخته بود، از كنار حاجخانم كه رد شد، آرام گفت: «سلام حاجخانم. خدا رحمت كنه آقاسامان رو.» هر بار پيرزن را ميديد همين جمله را ميگفت. پيرزن نگاه كرد به قامت رعناي مهدي كه همانگونه كه سلام و دعا ميكرد، سر به زير رد شد. مثل هر بار، اسم سامان را كه آورد قلبش تير كشيد. حاجخانم صلواتي فرستاد و خم شد كيسه ميوهها را بردارد. مهدي لحظهاي ايستاد و برگشت به حاجخانم كمك كند.
كيسه ميوهها را برداشت و تا دم در خانهشان برد. حاج خانم آرام گام برميداشت و هنوز چند دقيقهاي مانده بود تا به در خانه برسد. مهدي به ديوار خانه نگاه ميكرد؛ به اينكه بيشتر از 30سال از روزهايي كه با سامان دم همين در مينشستند و گپ ميزدند گذشته است.
سامان با مهدي ميدويد توي همين كوچهها، فوتبال بازي ميكرد، با هم صبحها مدرسه ميرفتند. خندهاش گرفت. حاجخانم تازه از مكه آمده بود، مهدي و سامان نشسته بودند دم در حرف ميزدند، حاج خانم گفت: «چقدر مگه حرف داريد شما دونفر؟» سامان به شوخي گفت: «راستش حاج خانم، مهدي دلخوره كه از مكه براش سوغاتي نياوردي، الان هم داره درددل ميكنه.» مهدي خنديد، حتماً حاجخانم فهميده بود كه سامان شوخي ميكند اما رفته بود داخل و با تسبيح برگشته بود پيش مهدي. دست كرد توي جيبش، تسبيح را توي مشتش فشار داد.
كيسه ميوهها را كه گذاشت روي ميز و بعد رو به قاب عكس گفت: «مهدي بهم كمك كرد ميوهها رو آوردم خونه.» سپس خندان رو به قاب گفت: «مهدي رو كه يادته، همون يار غارت.» مهدي اما ايستاده بود سركوچه و به تابلوي نام كوچه خيره بود: «كوچه شهيد سامان اسدي».