تاریخ انتشار: ۲۶ آبان ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۵

همشهری دو - مرضیه رافع: روبه‌روی خانه‌ ما باغی «بود» که صبح‌ها عطر چمن‌ها و همیشه‌ بهارهای خیسش، حالت را جا می‌آورد.

كافي بود چشم‌هايت را ببندي تا باور كني در يكي از شهرهاي شمال هستي. باور نمي‌كردي اين‌‌ همان باغي است كه سال‌ها بي‌عطر و بو افتاده بود پشت ديوار، سمت چپ...

باغبانش پيرمرد بود ولي از‌‌ همان روز اول با بيل و بيلچه، كارش را شروع كرد. پنجره‌ اتاق من مشرف به باغ بود. مي‌ديدم كه او تمام روز بين خاك و گل و درخت است. كسي از اهالي ويلا كاري به‌كار او و دنياي سبز و معطرش نداشت.

تا اينكه چند‌ماه پيش بساطش را جمع كرد و رفت مثل همه‌ ساكنان ويلا كه چند روز بعد‌تر جمع كردند و رفتند. حالا به بهانه‌ برج، گور دسته‌جمعي كنده‌اند توي كوچه‌. گودبرداري وسيعي كه وقتي از كنارش رد مي‌شوي چشم‌هايت را هم ببندي باز مي‌بيني كه از باغ خبري نيست چون ديگر عطر چمن‌ها و هميشه‌ بهارهاي صبح از هيچ‌ كجاي ديوار به كوچه نمي‌آيد.

باغ ِ اين كوچه ديگر نيست ولي پيرمرد هست؛ باغي ديگر، جايي ديگر. براي باغبان كه فرقي ندارد سند باغ به نام چه‌كسي است، برايش فقط سبزي و نشاط گل‌ها مهم است. كار كردن مهم است؛ كاري كه دوستش دارد و در هواي آن نفس مي‌كشد.