در سفر اربعين صدها سليمان ديدم، يكي از يكي بهتر.«علويه بگوم» سيده مهرباني بود كه با پسرش سليمان در خانهاي خشت و گلي زندگي ميكرد. وارد خانهاش كه شديم، برايمان آيت الكرسي خواند و اسفند دود كرد.هي دورمان ميچرخيد و قربان صدقهمان ميرفت. او «هلابيكم» ميگفت و ما حيران مانده بوديم از اين همه مهماننوازي. همه خانهشان را اگر بار وانتي ميكردند، خوش انصافترين سمسار 200هزار تومان هم بابتش نميداد.توي آشپزخانهشان يخچال كوچكي بود كه درش خراب شده بود.يك دبه آب گذاشته بودند جلوي در يخچال كه بسته بماند.ظرفهاي پلاستيكي سادهاي داشتند كه عمرشان از سليمان اگر بيشتر نبود، حتما كمتر هم نبود.فرش نازكي پهن بود كه بيشتر به پتوهاي سربازي خودمان ميمانست.
برايمان اما شامي آماده كرده بودند كه قسم ميخورم در تمام طول سال خودشان نميخورند. مرغ بزرگي بريان شده بود، چند رقم ترشي، يك پارچ دوغ، نان تازه و چيزي شبيه قيمه خودمان. مادر سليمان مدام ما را به امام حسين قسم ميداد كه غذا بخوريم.توي چشمش برقي را ديدم كه فقط ميشود در چشم خوشحالترين آدمهاي روي زمين ديد. موقع شام خوردن از پدر سليمان سراغ گرفتم.سيده خانم عكس روي ديوار را نشان داد و سليمان گفت كه بابايش شهيد شده است.صدام پدرش را به جنگ ايران فرستاده بود و حالا ما سر سفرهشان نشسته بوديم، توي خانهاي كه از ما مثل مهمترين مهمانهاي همه عمرشان پذيرايي ميكردند. طعم آن مرغ لذيذ مثل زهر شد توي دهنم.چه بايد ميگفتم؟ سليمان گفت: «الموتللحرب» او جنگي را نفرين ميكرد كه پدرش را گرفته بود و البته باباي داوود را. داوود بغض كرد و گفت: «باباي من هم شهيد شده» كاش لال شده بودم و از باباي سليمان نپرسيده بودم.سليمان ولي بلند شد، داوود را بغل كرد و گفت: «ما با هم برادريم».چقدر گريه كرديم آن شب... .