يك رانندهتاكسي دستش را گذاشته بود روي بوق تا به ماشين جلويي كه داشت مسافر سوار ميكرد فشار بياورد كه راه بيفتد. ماشين جلويي مسافرانش را سوار كرد و رفت. من ماندم پشت همان تاكسي كه تا همين چندثانيه پيش صداي بوقش گوش فلك را كر كرده بود. ايستاد، مسافر سوار كرد، بيهيچ عجلهاي.
رانندگي براي من كار سادهاي است. توي ترافيك ماندن آنچنان ناراحتم نميكند. با آسفالت پر از چالهوچوله خيابانها هم نسبتا كنار آمدهام؛ ولي هنوز از آدمها موقع رانندگيشان تعجب ميكنم.
گاهي فكر ميكنم موقع رانندگي آدمها خودشاناند؛ خودي كه حالا در يك حفاظ فلزي امن قرار گرفته، از ديگران دور است و كسي نميشناسدش؛ خودي كه براي بقيه فقط يك غريبه است، يك ماشين. براي همين موقع رانندگي خودخواه بودن و قانونمند نبودنمان ميزند بيرون و ميشويم آني كه واقعا هستيم. در خانواده و آشنايان مجبوريم بهخاطر مصلحت، بهخاطر شناختي كه از فرد مقابلمان داريم كوتاه بياييم، در خيابان وقتي راه ميرويم بيمحافظيم و با يك عكسالعمل اشتباه خطر تهديدمان ميكند، اينجا خودمانيم؛ با كمترين سانسور و مصلحتانديشي. ميتوانيم دستمان را بگذاريم روي بوق و خوشحال باشيم كه داريم با اين كار اعصاب ماشين جلويي را خطخطي ميكنيم.
خوشحال باشيم كه داريم ازش انتقام رانندگي بدش را ميگيريم. خندهدارش آنجاست كه دقيقا همان كاري را كه از نظرمان غيرقانوني يا نادرست است، ممكن است خودمان هم تكرار كنيم. در يك خيابان شلوغ ميايستيم كنار يك ماشين كه دوبله پارك كرده و با غيظ نگاهش ميكنيم و از قانونمند نبودن مردم تأسف ميخورديم. ولي چند درصدمان اگر لازم باشد، اگر راه ديگري نباشد دوبله پارك نميكنيم و با خودمان نميگوييم فقط چندلحظه است؟ وقتي ميخواهيم از ماشيني راه بگيريم و راننده راه نميدهد بر سرش فرياد ميزنيم: «راهنما زدم. نميبيني؟» ولي وقتي كسي ميخواهد ازمان راه بگيرد دقت ميكنيم كه فاصلهمان با ماشين جلويي بيشتر از چند سانتيمتر نشود؛«حق تقدم با منه. كجا ميآي؟»
چند روز پيش سوار يك تاكسي شده بودم. داشت راهش را ميرفت كه يك ماشين پيچيد جلويش. منتظر بودم داد بزند. منتظر بودم سرعتش را زياد كند، برود جلوي آن ماشين و پايش را روي ترمز بكوبد. حداقل سر من كه توي ماشين نشستهام ماجرا را خالي كند. هيچچيز نگفت. رانندگياش را ادامه داد. تعجب كردم. فكر كردم تابهحال آدمي به اين صبوري موقع رانندگي نديده بودم يا شايد به اين بيتفاوتي.
گاهي وقتي ميايستم توي خيابان، از اين حجم بوق و عصبانيت وحشت ميكنم. با خودم ميگويم چرا ما آدمها آنقدر از دست همديگر عصبانيايم؟ يا شايد همه اين عصبانيتها بهخاطر شلوغ بودن تهران است؟ شايد خيليهامان ديگر كشش زندگي در شهر به اين بزرگي را نداريم. با خودم فكر ميكنم چه وحشتناك كه وقتي آدمها ميروند توي غار فلزي امنشان آنقدر نسبت به هم بيرحم ميشوند. از خودم ميپرسم چرا نميتوانيم همديگر را تحمل كنيم؟ چرا رانندگي بقيه را درك نميكنيم؟ چرا براي آدمهاي شهرمان صبر نداريم؟