دختر و پسر كوچكش وارد اتاق ميشوند و سلامي ميكنند. هركدام در گوشهاي از اتاق مينشينند. بهنظر ميرسد خجالت ميكشند. دختر كه چادر سفيدي به سر دارد زيرچشمي به من و مادرش نگاه ميكند. برادرش هم به من نگاه ميكند و با مدادي كه روي زمين افتاده بازي ميكند.
- غم اسكيزوفرني
مادر با نگاهي بهصورت معصوم دخترش ميگويد: سال 77ازدواج كرديم اما مشكلات كمكم خودش را از سال 79نشان داد. من نميدانستم كه شوهرم اسكيزوفرني حاد دارد؛ يعني كسي به من نگفت. بعد گويي ادامه جملهاش را قورت ميدهد. كمي نفس تازه ميكند و ميگويد: شوهرم با ماشين كسي كار ميكرد، الان چون ناراحتي اعصاب دارد و نميتواند رانندگي كند بيكار است، خودم هم دستفروشي ميكنم اما درآمد من براي كرايه خانه، درمان بيماري خودم و بچهها كفايت نميكند.
او 2پسرو يك دختر دارد كه هر 3بيش فعال هستند؛ پسر بزرگش سامان 11ساله وسواس فكري دارد. براي همين حاضر به هم صحبتي با كسي نيست و با آمدن ما از خانه رفته است. مادر ميگويد: دكترها ميگويند چون همسرم بيمار بود بيماري اين 3تا هم ژنتيك است و بايد مدارا كنم.
- 12 بار بيهوشي
از خودش ميگويد كه 8سال است سرطان پوست دارد و تاكنون 12بار عمل شده است. از او در مورد درمانش ميپرسم كه ميگويد: هزينه عمل جراحي من را يك خير از خيريه امام علي(ع) داد و بخشي را هم بيمارستان رايگان انجام داد اما براي خريدن داروها مشكل دارم. قبلا در خانه مردم هم كار ميكردم اما الان واقعا توان ندارم. وقتي درد به سراغم ميآيد يا قسمتي از بدنم درگير ميشود دوست دارم زمين را گاز بزنم و هيچ كاري نكنم اما مگر ميشود؟ اين 3تا چه گناهي دارند؟ در ميان كلام او، بچهها با هم درگير ميشوند و فاطمه خودش را به مادرش ميرساند تا از امير درامان باشد. امير هم سمت آشپزخانه ميرود و خودش را آنجا سرگرم ميكند.
مادر ميگويد: روزهاي نداري يا ناخوشي در همه زندگيها هست اما من سالهاست روز و شبم بيمارستان و دكتر شده. بعضي روزها واقعا كم ميآورم اما باز هم خدا را شكر.
- دوقلوهاي متفاوت!
در ميان صحبتهاي ما امير چاي ميآورد و با دستهاي مهربانش جلوي من ميگذارد. اصلا دوست ندارم باور كنم اين كودك بيمار است؛ مادرش ميگويد: امير و فاطمه 2قلو هستند و 10سال دارند اما امير چون نميتواند خوب درسها را حفظ كند الان كلاس دوم است و فاطمه كلاس چهارم. فاطمه علاوه بر بيشفعالي، دوسالي هم ميشود كه پلاكت خونش پايين و تحت درمان پزشكان است. وقتي بهصورتش نگاه ميكنم ميخندد و چادرش را روي صورتش ميكشد.
- براي كرايه خانه عاجز ميمانم
از خانهاي كه الان در آن سكونت دارند ميپرسم و ميگويد: قبلا طبقه چهارم يك خانه قديمي بوديم كه بچهها خيلي اذيت ميشدند بعد اين خانه را پيدا كرديم كه نوساز بود. پول پيش خانه را خيرين خودشان به صاحبخانه دادند و هرسال هم تمديد ميكنند اما واقعا بعضي ماهها براي كرايه خانه عاجز ميمانم. مگر چقدر درآمد دارم كه هم ماهي700هزار تومان كرايه خانه بدهم و هم هزينه داروهاي بچهها را. تازه مدرسه هم دارند.
او همانطور كه با پايين مقنعهاش بازي ميكند، ادامه ميدهد: وسايل خانه قبلي را بهخاطر داروي بچهها و خودم فروختم. وقتي آمديم اينجا وسيله چنداني نداشتيم تا اينكه مادر دوستم فوت كرد و او اين تلويزيون و فرش را به ما داد. حالا بچهها كارتون ميبينند و كمتر به من كار دارند.
- سقفي براي فرار از خانه به دوشي
او ديگر چيزي براي خودش نميخواهد؛ تمام خواستههايش را در يك جمله جمع ميكند و ميگويد: كاش يك سقفي داشتيم كه ميدانستم چندسالي راحت هستيم. از اين خانه بهدوشي خسته شدهام. بچههاي من بيشفعال هستند و هرجا نميتوانيم زندگي كنيم؛ شايد باور نكنيد، هنوز چند ماهي نبود كه به اين خانه آمده بوديم، بهخاطر سرو صداي بچهها و مشكلات شوهرم، همسايه بغلي رفت و خانه را تا حالا خالي نگه داشته است.
از مدرسه بچهها كه ميپرسم ميگويد: بچهها مدرسه دولتي ميرفتند اما هميشه مشكل داشتند و با همكلاسيهايشان دعوا ميكردند چون ناهنجاري داشتند، مدير يك خير را معرفي كرد تا هزينه مدرسه خاص هر 3را بدهد اما مگر فقط همين است هر روز يك چيز از من ميخواهند و از هر 10تا يكي را ميتوانم به سختي تهيه كنم.
- چشمهايي پر از غم
مادر با اين همه درد تنها و بيكس است؛ خودش چند سال پيش مادرش را از دست داده و همسرش هم يك مادر بيمار و خواهر معلول دارد. او ادامه ميدهد: كاملا در نگهداري از بچهها و تأمين هزينهها دست تنها هستم. شوهرم هم هروقت سركاري ميرود نميتواند دوام بياورد و دوباره خانهنشين ميشود. حالا ديگر فاطمه و امير در كنار من هستند و درگوشي با هم حرف ميزنند. مادر آنها 42سال دارد اما چهرهاش بيش از اينها را نشان ميدهد، چشمهايش پر غم هستند و هربار كه با من صحبت ميكند سعي ميكند آنها را ازمن بدزدد و به قالي زمين نگاه كند.
- ميخواهم دندانپزشك شوم
از فاطمه در مورد درس و مدرسه ميپرسم. گوشه چادرش را از زير دندانهاي سفيدش آزاد ميكند و طوري كه صدايش را بشنوم ميگويد: معدل پارسالم 20شد، دوست دارم دندانپزشك بشوم. بعد گويي چشمش به مادرش ميافتد كه ميگويد: آرزو دارم مامانم خوب شود تا از هيچكس پول نگيريم. امير وسط حرف فاطمه ميدود و ميگويد: من دوست دارم مهندس ساختمان شوم تا براي مادرم خانه بخرم و هرسال اسبابكشي نكنيم.
حالا ديگر مثل اينكه امير و فاطمه حوصلهشان سررفته است. به سمت قفس مرغ عشق ميروند تا به او غذا بدهند. اما وقتي امير به فاطمه اجازه نميدهد كه با مرغ عشقها بازي كند او هم چادرش را روي سرش مرتب ميكند و كيف صورتياش را از گوشهاي برميدارد تا درسهايش را بخواند.
- شما چه ميكنيد؟
همسر اين زن اسكيزوفرني دارد و خودش از سرطان پوست رنج ميبرد .بچههاي اين خانواده در سايه فقر و مشكلات بهداشتي زندگي ميكنند. شما براي كمك به اين خانواده چه ميكنيد؟
پيشنهادهاي خودرا به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما