برگهاي زرد يكييكي در ميان بادي نسبتا آرام از شاخهها جدا ميشدند و رقصان خود را به جمع ديگر برگهاي كف زمين ريخته پارك ميرساندند. از ميان شاخههاي انبوه درختان صداي چند كلاغ شنيده ميشد. كمي آن طرفتر و شايد بيرون از پارك، صداي گنگ ياكريم بود كه در آسمان پيچيده بود. بچههاي كوچك از پي هم ميدويدند و به شادي از دل ميخنديدند. حاجعلي اما در ميانه ميدان وسط پارك تكيه داده به عصايش و چشمش به آسمان بود؛ بيهيچ حركتي. توپ بچهها كه افتاد جلوي پايش سرش را از آسمان كند و به زمين برگشت. پسربچه در چند قدمي حاجعلي متوقف شد. حاج علي خم شد و توپ را برداشت و گرفت سمت پسربچه. پسربچه مكثي كرد و بعد به جايي كه مادرش نشسته بود نگاه كرد. حاجعلي آرام گفت: «بيا توپت». بچه چند قدم به عقب برداشت. حاج علي توپ را انداخت روي زمين؛ سمت بچه. توپ را برداشت و به سرعت سمت مادرش دويد.
حاجعلي به آهستگي سمت نيمكتي رفت و به زحمت روي نيمكت نشست. دوباره به آسمان خيره شد. صداي غارغار كلاغها دوباره در آسمان پارك پيچيد. صداي آب وسط حوض پارك هم همراه ديگر صداها به گوش ميرسيد. پسرجواني آمد كنار حاجعلي نشست. سلام و عليكي كردند و بعد از سكوتي رو به پسر جوان گفت: «صداي كلاغها رو ميشنوي؟ صداي آب، صداي باد پيچيده بين برگهاي درختها رو ميشنوي؟»پسر چشمهايش را ريز كرد و گوشاش را تيز و بعد با لبخندي گفت: «بله». لبخندش پررنگتر شد و ادامه داد: «انگار صداي پرندهها يادم رفته بود». پيرمرد با خوشحالي لبخندي زد و گفت: «تو شهرهاي بزرگ آدم از آسمون غافل ميشه». پسر بهصورت پيرمرد نگاه كرد و سرش را به نشانه تأييد تكان داد. دوباره هر دو به آسمان خيره شدند و به صداي زندگي گوش دادند. پيرمرد آرامتر از قبل گفت: «بايد به آسمون نگاه كرد و گوش داد. معني زندگي انگار تو آسمونه».