اما هميشه همهچيز همانطور كه فكرش را ميكني پيش نميرود. خستگي راه و توقفهاي پياپي براي ديدن شگفتيهايي كه در راه بود باعث شد از برنامه عقب بمانيم. حوالي عصر راه زيادي نمانده بود اما قرار شد امشب را هم توقف كنيم. حالا عصرانه هم يكي از وعدههاي غذايي ثابت ما شده بود. اين بار ماهي بود با نانهاي مخصوص عراقيها.البته نان لواش هم بود.
نانواييهاي كوچكي درست كرده بودند و نان تازه ميدادند دست ملت. نماز مغرب را خوانديم، كمي استراحت كرديم و دوباره راه افتاديم. حالا جمعيت از روزهاي قبل هم بيشتر شده بود. ديگر ديدن كسي كه حتي يك پا نداشت و با عصا پياده راه ميرفت يا خانوادهاي كه بچههاي 10سالهشان هم همپاي آنها پياده راه ميرفت موجب تعجب من نميشد. فقط 300تير تا پايان راه باقي مانده بود. فاصله تيرها تغيير نكرده بود اما سرعت ما انگار كم شده بود. چند توقف و البته غذاهاي زيادي كه خورده بوديم باعث شد حسابي خسته شويم.هر چه گشتيم موكبي براي استراحت نبود. عدهاي از عراقيها كنار جاده با صداي بلند زائران را به خانههاي خودشان دعوت ميكردند. خانههاي آنها در روستاهايي در چندكيلومتري جاده بود و به اميد پيدا كردن مهمان آمده بودند.
سراغ يكيشان كه ميرفتي، چند نفر ديگر هم سراغت ميآمدند و هر كدام، از ويژگيهاي خانهشان تعريف ميكردند. درستش را اگر بخواهم بگويم داشتند التماس ميكردند. درست مثل وقتي بود كه براي پيدا كردن كارگر ساختماني در تهران به محل تجمعشان ميروي. همين كه بفهمند كارگر ميخواهي هر كدام سعي ميكند از ديگري جلو بزند. به داوود گفتم مثل كارگر گرفتن در تهران است.گفت: «نه جانم، اين مصداق فاستبقوا الخيرات است. دارند در خدمت به ما مسابقه ميدهند». يكي ميگفت در خانهشان حمام هم دارد، آن يكي ميگفت برايتان گوشت تازه كباب ميكنم و يكي هم گفت: «ستلايت موجود،
آي فيلم موجود!» يعني ميتوانيد تلويزيون هم نگاه كنيد. من پرسيدم كسي اينترنت هم دارد؟! سؤال عجيبي بود اما بالاخره ميخواستم يك مورد «فول آپشن» را انتخاب كنم. مردي كه اسمش «عمار» بود جلو آمد و 3بار گفت:«انترنت موجود سيد».
سوار ماشين عمار شديم، يك تويوتاي سواري قديمي داشت. توي راه گفت كه ديشب 2ساعتي منتظر بوده و نتوانسته مهماني به خانه ببرد. گفت كه 100صلوات نذر كرده و حالا خوشحال بود از پيدا كردن مهمان. تلفن كرد به خانهاش. گمان كنم با همسرش حرف ميزد و سفارشهايي براي پذيرايي ميكرد. حدود 15كيلومتر از جاده اصلي دورشديم. در بيابان تاريك، سوار بر ماشين يك مرد عرب قوي هيكل در دل خاك عراق اما هيچ نگران نبوديم. چند دقيقه بعد چراغهاي روستاي عمار پيدا شد. اسم روستايشان «حيالحر» بود.همسر و 4پسرش به استقبال آمدند. وسيلههايمان را گرفتند و محل استراحت مان را نشان دادند.
خانهشان از خانههاي روستاي ما هم سادهتر بود ولي به چشم من مثل يك قصر ميآمد از بس كه با صفا بود. قبل از اينكه برسيم سفره شامشان را پهن كرده بودند. گفتم شام خوردهايم. اصرار كرد. قسم خورديم كه گرسنه نيستيم و او ما را به امام حسين(ع) قسم داد كه شام بخوريم و تا تمام آنچه آماده كرده بودند را نخورديم دست برنداشت. بعد هم به زور قهوه عربي خورديم. موقع خواب از عمار درباره اينترنت پرسيدم. سرش را پايين انداخت و گفت:« عفوا، حلني، كذبت عليك»؛ يعني ببخش، حلالم كن، دروغ گفتم! بعد هم توضيح داد كه اينجور گفته تا راضي مان كند شب را مهمانش شويم. داوود عمار را بغل كرد و به من گفت: «بگو به خدا قسم اين شيرينترين دروغي بود كه در همه عمرم شنيدهام.» مرتضي باز گريه كرد.