بعد دوباره سعي ميكنم آن آدمي را كه فراموش كرده بودم، هميشه در خاطرم حفظ كنم. براي اين كار مثلا دستخطي، يادگارياي، نشانهاي از او در خانه ميگذارم تا اجازه ندهد هرگز فراموش شود.
آقاي منصوري يكي از اين آدمهاست. يكي از اين آدمها كه اگر فراموشاش كنم، عذاب وجدان ميگيرم. آقاي منصوري را وقتي شناختم كه در خانه اجارهاي قبلي ساكن بودم. همسايه طبقه چهارمام بودند. ساختمانمان آسانسور نداشت و آقاي منصوري هم يك پا. هر بار كه ميديدم با عصايي در دست از پلهها بالا ميرود و لبخند ميزند و مثل يك آدم معمولي روي پلهها ميايستد و سلام و احوالپرسي ميكند، با خودم ميگفتم: «تحمل انسان هم حدي دارد، بالاخره روزي ميرسد كه از اين شرايط به ستوه بيايد». اما 5سال همسايه بودنمان ثابت كرد كه آقايمنصوري، اهل كمآوردن و بهستوه آمدن نيست. سال پنجم هم مثل روزهاي اول آمدنشان به آپارتمانمان با صبوري از پلهها بالا ميرفت و اگر يكديگر را ميديديم، ميايستاد و لبخند ميزد و حال و احوالي ميكرد و آخرش ميگفت: «ازدواج نكردي هنوز؟» نميخواهم هرگز آقايمنصوري را فراموش كنم؛ يعني به هر زحمتي شده نبايد فراموشاش كنم.
با خودم گفتم بايد يك چيزي توي دكور خانه بگذارم كه هر بار نگاهم به آن ميافتد ياد آقاي منصوري بيفتم. به هر چيزي فكر كنيد، فكر كردم. آخرش مستاصل شماره خودش را گرفتم و موضوع را با او در ميان گذاشتم و گفتم: «نميخواهم فراموشتان كنم، چه چيزي را ببينم كه ياد شما بيفتم؟» خنديد و گفت: «يك مشت خاك از توي كوچه جمع كن، بريز توي ظرف، بگذار قاطي دكور خانه. هر بار كه ميبينياش ياد آدمهايي بيفت كه همه جانشان را براي اين كشور دادند، ياد ما هم باش كه از قافله عشق جا مانديم». سكوت كردم و به خاك ميهن فكر كردم. خنديد و گفت: «ازدواج نكردي هنوز؟».