اتوبوس توي ايستگاه ايستاد، پرسيد به ايستگاه آزادي رسيديم؟ « گفتم: ، يه ايستگاه ديگر مونده». توي دستش كيسههايي پر از كتاب بود، نگاهم را كه روي كتابها ديد، گفت: «كتاب ميخواستن، اومدم تهران براشون خريدم.» گفتم: «كتاب هم خيلي گرونه.» با خوشحالي خنديد و گفت: «آدم پولش رو خرج كتاب و موفقيت بچههاش نكنه، خرج چي بكنه؟» سري تكان دادم و آرام گفتم: «ايشالا به همه آرزوهاشون برسن.» 2 نفر پياده شدند، صندلي كه خالي شد، اشاره كرد روي صندلي بنشينيم. نشستيم، انگار بخواهد رازي بگويد، سرش را نزديك گوشم آورد و گفت: «خيليها بهم ميگن اينقدر خرج كتاب و تحصيل بچهها نكن كه كلي تحصيلكرده بيكار داريم اما من ميگم به بهانه بيكاري نبايد كاري رو كه الان داريم انجام ميديم، ناقص رها كنيم. مثلا بگم چون ممكنه بيكار بشن پس الان به جاي درس خوندن درست، فقط مدرك بگيرن.» نگاهش كردم و توي دلم گفتم، چقدر جامعه ما به اين تفكر نياز دارد.
مرد جواني كه دم در ايستاده بود، گفت: «آقا ايستگاه بعد، ايستگاه آزاديه.» همانطور كه پياده ميشد گفت: «راستش اينها هديه روز دانشجوي بچهها هستند. كلي تلاش كرديم كه بفهميم چه كتابهايي نياز دارند.» با لبخندي گفتم: «كتاب هديه خيلي شيرينيه.» تلفنش زنگ خورد، دخترش بود. مرد چشمكي به من زد و گفت: «اي بابا، اون كتاب كه رسما در ناياب بود.» و بعد مكثي كرد و گفت: «اما من پيداش كردم.» صداي خوشحالي دختر را از پشت تلفن هم ميشد شنيد. از اتوبوس كه پياده ميشد، پدر و دختر از پشت تلفن ميگفتند و ميخنديدند. تنها روي صندلي نشسته بودم و به مرد نگاه ميكردم كه سمت ترمينال ميرود، توي دلم گفتم: «از طرف من روز دانشجو رو بهشون تبريك بگو.»
نظر شما