ولي ديدن مرگ همسايگان و آشنايان ما را به فكر اين پديده مرموز مياندازد؛ پديدهاي كه اميرالمومنين علي(ع) درباره آن ميگويند «براي پيداكردن راز مرگ تلاش زيادي كردم ولي هيهات كه رازي را كه خدا بخواهد مخفي بماند، بندهاي بتواند آن را بگشايد». عادتمان شده كه پنجشنبه و جمعه به سر قبور اموات ميرويم ولي آنها كه قوانين مادي مثل زمان برايشان معنايي ندارد هميشه منتظر ما هستند و ريشه اين حرف را ميتوان در روايات متعدد ديد. تصميم بر اين گرفتيم كه يك روز غيرتعطيل به بهشت زهرا سري بزنيم و ببينيم در جايگاه ابدي مردگان چه ميگذرد. بهشت زهرا ايام غيرتعطيل آرامشي دارد كه انگار هيچ كجا پيدا نميشود و فرصتي به ما ميدهد كه در ازدحام عصر تكنولوژي كمي به سرنوشت محتوممان فكر كنيم.
فكركردن به مرگ كار آساني نيست و ما هم در قد و قوارهاي نيستيم كه بتوانيم هر روز به خوبي به آن فكر كنيم و بهدنبال آبادكردن خانه ابديمان باشيم. ولي ديدن مرگ همسايگان و آشنايان ما را به فكر اين پديده مرموز مياندازد؛ پديدهاي كه اميرالمومنين علي(ع) درباره آن ميگويند «براي پيداكردن راز مرگ تلاش زيادي كردم ولي هيهات كه رازي را كه خدا بخواهد مخفي بماند، بندهاي بتواند آن را بگشايد». عادتمان شده كه پنجشنبه و جمعه به سر قبور اموات ميرويم ولي آنها كه قوانين مادي مثل زمان برايشان معنايي ندارد هميشه منتظر ما هستند و ريشه اين حرف را ميتوان در روايات متعدد ديد. تصميم بر اين گرفتيم كه يك روز غيرتعطيل به بهشت زهرا سري بزنيم و ببينيم در جايگاه ابدي مردگان چه ميگذرد. بهشت زهرا ايام غيرتعطيل آرامشي دارد كه انگار هيچ كجا پيدا نميشود و فرصتي به ما ميدهد كه در ازدحام عصر تكنولوژي كمي به سرنوشت محتوممان فكر كنيم.از سردر ورودي بهشتزهرا كه رد ميشويد نماد لالهها و همچنين فوارهها با آب قرمز رنگ توجه را بهخود جلب ميكند. اما چيزي كه براي ما جاي سؤال دارد دكههايي است كه مواد خوراكي ميفروشند. داشتن يك سوپرماركت يا فروشگاه كوچك مواد غذايي در هر جاي تهران عجيب نيست ولي اينكه كسي حاضر ميشود در بهشتزهرا كار كند باعث تعجب است. سجاد حاتمي از فروشندگان بهشتزهرا اين كار را عجيب نميداند؛ «من الان 2 سال است كه اينجا كار ميكنم. راستش تا الان به خانوادهام كه در شهرستان زندگي ميكنند نگفتهام كه در بهشتزهرا مشغول به كارم چرا كه ممكن است من را منع كنند ولي بهنظر خودم اصلا شغل عجيبي نيست. بالاخره مردمي كه براي دفن امواتشان به بهشتزهرا ميآيند نياز به آب و تنقلات و خرما و غيره دارند». ميپرسيم وقتي چنين جايي كار ميكني چقدر به فكر مرگ هستي و اينطور پاسخ ميدهد:«من قبل از اينكه اينجا بيايم اصلا به مرگ فكر نميكردم نه اينكه كلا فكر نكنم ولي خيلي برايم مهم نبود. از وقتي هر روز مجبورم از بين قبرها رد شوم به مرگ فكر ميكنم و تازه ميفهمم زندگي خيلي پيچيده نيست وقتي ايستگاه آخرش مرگ است». از آدمهايي ميگويد كه روزانه از او خريد ميكنند؛ «در اين 2سال آدمهاي زيادي را اينجا ديدهام، يكي پولدار، يكي فقير، جوان، پير و خلاصه همه جور آدم اينجا ميآيند و از ما خريد ميكنند ولي چيزي كه هميشه من را تحتتأثير قرار داده و شايد تا 2 روز هم ناراحت باشم مرگ بچههاست. خيلي رويم تأثير ميگذارد. واقعا حال و روز پدر و مادر اين بچهها وخيم است. ماه پيش دختر بچهاي را براي دفن آورده بودند كه در تصادف مرده بود؛ مادر اين دختر چنان گريهاي ميكرد كه من هم ناخودآگاه به گريه افتادم و آنقدر ناراحت بودم كه همه آبمعدنيهايي كه خواستند را بهعنوان خيرات بهشان دادم و پول هم نگرفتم». كنار فروشگاه، گلفروشي نشسته كه اين روزها، يعني روزهاي سرد پاييزي دستههاي زرد و قرمز داوودي جلوي پايش خودنمايي ميكند. محمد كيايي از فروش كم گلهايش گلايه دارد و ميگويد: «اين روزها مثل قديم نيست؛ مردم خيلي كم گل ميخرند. چه ايرادي دارد اگر سر قبر كسي ميرويم يك شاخه گل هم بگذاريم تا نشان دهد ما به فكر او بودهايم؟ هم فاتحه بفرستيم و هم گل برايش ببريم. آدم وقتي پيش عزيزي ميرود برايش گل ميبرد كه محبتش را نشان دهد». چند لحظه مكث ميكند و انگار چيز غريبي را كشف كرده باشد با برقي در چشمانش ادامه ميدهد: «البته اين را بگويم كه مردم براي قطعه شهدا خيلي بيشتر گل ميگيرند. خود من هم بهخاطر حاجتي كه از يكي از شهدا گرفتهام هر روز يك شاخه گل رز روي مزارش ميگذارم».
- جايي براي دلتنگي
برگ درختها زرد شده و بلوارها حسابي خلوتند؛ تك و توك در قطعهها كسي پيدا ميشود كه بر مزاري نشسته باشد. كاجهاي سربهفلك كشيده نشان ميدهد كه به قطعات قديمي نزديك ميشويم و بعد تابلوي «قطعه 1» نمايان ميشود. روي يكي از سنگها نوشته شده مجتبي مرادي و 4 نفربالاي سر قبر ايستادهاند و خاك روي آن را با گلاب ميشويند. پسر آقاي مرادي به همراه دوستانش سري به قبر پدر زده است؛ «تصميم نداشتيم وسط هفته به بهشتزهرا بياييم؛ امروز مراسم تدفين يكي از دوستان بود و بعد گفتيم كه فاتحهاي هم سر خاك پدرم بخوانيم. من سعي ميكنم ماهي يكبار را سر خاك پدرم بيايم چرا كه هم دلم برايش تنگ ميشود و هم اينكه از او ميخواهم برايم دعا كند. شنيدهام دعاي اموات زود مستجاب ميشود. الان هم كه وسط هفته آمدهام حس عجيبي دارم و اگر دوستانم نبودند دلم ميخواست ساعتها اينجا بنشينم و با پدرم درد دل كنم. بهنظرم خوب است كه آدم گاهي هم در خلوتي سراغ اموات بيايد اگرچه بعد مسافتي اين اجازه را نميدهد ولي باز اينكار آدم را ياد مرگ مياندازد و باعث ميشوند آنقدر از خودمان و زندگيمان غافل نباشيم». كمي آنطرفتر مردي 60ساله مشغول تعارف سيب و نارنگياي است كه براي خيرات آورده، از او ميخواهيم علت حضورش در بهشتزهرا را بگويد؛ خودش را مهندس حسيني معرفي ميكند و توضيح ميدهد كه «خواهرزن من از خارج از كشور آمده و به محض ورودش به كشور سر خاك پدر و مادرش ميآيد. براي همين است كه ما وسط هفته به اينجا آمدهايم. واقعا بهشتزهرا جاي خوبي است، هم بسيار تميز است و مرتب و هم اينكه اگر كسي دلش گرفت ميتواند به اينجا بيايد تا دلش باز شود. از طرف ديگر اموات هميشه چشم انتظار ما هستند و دستشان هم كه از دنيا كوتاه است پس چه خوب است ما هر موقع فرصت كرديم به بهشتزهرا سري بزنيم، هم عبرت بگيريم و بدانيم كه جاي ما هم همينجاست، هم با فرستادن فاتحهاي، روح آنها را شاد كنيم».
- مرگ؛ اندرزي براي بينندگان
شلوغترين قسمت بهشتزهرا كه روز تعطيل و غيرتعطيل نميشناسد مربوط است به غسالخانه؛ جايي كه مرده را تحويل ميگيرند و او را غسل مي دهند و كفن ميكنند. تا چند سال پيش ميشد شستوشوي اموات را هم از پشت شيشهها ديد ولي الان اين كار ممنوع شده است. خانوادهاي منتظر رسيدن جنازه عزيزشان هستند و چند دقيقهاي نميگذرد كه صداي گريه و شيون بلند ميشود. پدر خانواده به رحمت خدا رفته و پسران و تنها دخترش جنازه پدر را بغل كردهاند. بعد از خواندن نماز ميت، مرحوم محمدرضا را به سمت قطعات جديد ميبرند؛ جايي كه تا چشم كار ميكند قبرهاي 3طبقه است و همه اين قبرها منتظرند تا صاحبان اصلي آنها به خانه ابديشان بيايند. حال وخيم فرزندان مانع از گفتوگو با آنها ميشود اما آقا رضا كه دايي بچههاست و ملبس به لباس روحانيت با چشمهاي گريان از مرگ ميگويد: «امام صادق(ع) در حديثي ميفرمايند كه ياد مرگ، خواهشهاي نفس را ميميراند و طبع را نازك ميكند و دنيا را درنظر كوچك ميكند. ما هميشه بايد به ياد مرگ باشيم و اينكه ميگويند حتما وقتي جنازهاي را ديديد در تشييع آن شركت كنيد و حتي براي اين مسئله ثواب هم ذكر كردهاند براي همين است. ما اگر به ياد مرگ باشيم و بدانيم كه آخر سر وقتي سنگ لحد را ميگذارند و بعد خانواده هم ما را رها ميكنند و تنها اعمالمان ميماند از خيلي گناهان و پليديها دوري ميكنيم ولي متأسفانه الان آنقدر سرگرم دنيا و كار و اين تكنولوژيهاي عجيب و غريب شدهايم كه فراموش ميكنيم بايد براي آخرت توشه جمع كنيم و در همين دنيا از خودمان و كارهايمان حساب بكشيم».
حالا نوبت مداح بهشتزهرا است كه با بلندگو بالاي سر قبرتازه مرحوم شروع ميكند روضه حضرت سيدالشهدا(ع) را خواندن. اين فرصت خوبي است كه سراغ قبركني برويم كه با لباس يكدست زرد از ديگران متمايز است و مشغول تكاندن گرد و خاك از روي سر و صورتش است. اسمش حميد است، 10دقيقهاي طول ميكشد تا راضي شود چند كلمه براي ما حرف بزند؛ «كار ما سخت است، يعني سختي كار آنجايي است كه هر روز مجبور ميشوي براي جنازهاي قبر بكني و وقتي هم بخواهي از كارت براي ديگران بگويي رويت نميشود. البته اين كار انتخاب خودم بوده است ولي به هر حال سختيهاي خودش را هم دارد». از او ميخواهيم خاطرهاي از كارش بگويد؛ «خاطره خاصي ندارم كه بگويم. واقعا خاطره من براي چهكسي اهميت دارد؟ اصلا چهكسي بهكار من توجه ميكند! ولي طي چند سالي كه اين كار را انجام ميدهم چندبار افرادي را ديدم كه هم از نظر مالي وضعيت خيلي خوبي داشتند و هم تحصيلكرده بودند ولي ميآمدند و ميخواستند كه بيل و كلنگم را بدهم تا آنها هم قبر بكنند و هدفشان هم اين بود كه ببينند كار ما چقدر سخت است. من مانع ميشدم ولي اين برايم خيلي جالب بود كه هستند كساني كه بخواهند بدانند يك قبركن چه كاري انجام ميدهد». مداح كارش تمامشده و چند نفر مشغول جمع كردن بلندگوها هستند؛ مصطفي شعباني از 12سالي ميگويد كه بهعنوان مداح به بهشتزهرا آمده است: «زماني كه به سمت مداحي رفتم فكر نميكردم روزي سر و كارم به بهشتزهرا بكشد ولي كمكم خواندن زيارت عاشورا در قطعه شهدا تبديل شد به خواندن روضه امام حسين(ع) بر سر قبور افراد مختلف و بعد هم كه مداح رسمي سازمان بهشتزهرا شدم. اين را سرنوشت خودم ميدانم ولي اصلا از اين ناراحت نيستم و همه تلاشم را هم ميكنم تا كارم را به درستي انجام دهم. در اين مدت سعي من اين بوده كه مرهمي باشم براي دلهاي داغديده صاحبان عزا؛ چرا كه خانوادههاي متوفي آخرين نفري كه از سازمان بهشتزهرا را ميبينند ما هستيم، پس وظيفه داريم آينه تمام نماي اين سازمان باشيم». آقاي شعباني وجود شهدا در اين خاك را باعث بركتش ميداند و ثمره آن را در زندگي خودش هم ديده است؛ «بهنظر من همه كساني كه براي تدفين به بهشتزهرا ميآيند مهمان شهدا هستند چراكه هزاران شهيد اينجا خوابيدهاند و وجود آنها باعث خير و بركت است. اين بركت را من در زندگي خودم هم احساس ميكنم، يعني همين كه در زندگي آرامش دارم اول بهخاطر شهداست و بعد بهخاطر اين است كه ميبينم خانه آخر ما كجاست. هر قدر حرص بخورم و ولع داشته باشم تا مال و ثروت جمع كنم باز با يك كفن من را در قبر ميخوابانند و نهايتا كسي سرخاكم يك روضهاي بخواند تا شايد شب اول قبر دستگيري كند».
كارمان در بهشتزهرا تمامشده و صداي اذان، آسمان بهشتزهرا را پر ميكند. راهمان را با زمزمه اين شعر مولانا به سمت در خروج پيش ميگيريم:
بهروز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر كه مرا دردِ اين جهان باشد
براي من تو مَگِري و مگو «دريغ! دريغ!»
به دام ديو دراُفتي، دريغ آن باشد
جنازهام چو ببيني مگو «فراق! فراق!»
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاري، مگو «وداع! وداع!»
كه گور، پرده جمعيتِ جنان باشد
- توبه نصوح
سوار دوچرخهاش در حال گذشتن از خيابان است، پشت دوچرخه بلندگوي كوچكي گذاشته و از همين ميشود فهميد كه بر سر قبرها روضه ميخواند. خنده از لبهايش جدا نميشود و قبول ميكند براي ما بگويد كه چطور شد مسيرش به بهشتزهرا(س) افتاد؛ «اول از همه بگويم كه من مداح رسمي اينجا نيستم ولي هفتهاي يكيدو بار به بهشتزهرا ميآيم و بالاي قبور كساني كه ميخواهند، قرآن يا زيارت عاشورا ميخوانم. هيچ موقع هم براي كسي نرخ تعيين نكردهام و هرقدر هم كه خودشان خواستهاند دادهاند». آقارضا از اينكه اينجا كار ميكند خيلي راضي است و ميگويد: «از وقتي كه در بهشتزهرا مشغول بهكار شدم خدا زندگيام را عوض كرد. الان خدا را شكر، روزيام زيادشده و اين را از بركت شهدا و بعد هم اموات ميدانم. بهنظرم آنها از ما كه در اين دنيا هستيم زندهتر هستند و انگار همه مشكلات من را ميدانند. راستش همسرم خيلي راضي به اين نبود كه من براي كار به اينجا بيايم ولي خدا خواست و بعد از آمدنم زندگيام هم عوض شد». از گذشتهاش ميگويد؛15سال پيش كه بهخاطر جرمي راهي زندان شده است؛ «قديم واقعا شر بودم. يعني دلم نميخواست سمت خلاف بروم ولي بهخاطر نداري و مشكلاتي كه پيش از آن در خانواده داشتم كمكم به سمت خلاف كشيده شدم. چند باري تا پاي دستگيري پيش رفتم ولي توانستم از دست پليس فرار كنم تا اينكه يكبار بهخاطر خلافي راهي زندان شدم. اينكه ميگويند زندان يك دانشگاه است حق دارند؛ من در زندان كمكم قرآن خواندن را ياد گرفتم و بعد هم چون كمي آواز بلد بودم و دستگاههاي موسيقي را هم ميشناختم دوستان به من پيشنهاد دادند كه قرآن و ادعيه را با صوت بخوانم و اينجا بود كه مداحي را هم كمي ياد گرفتم. بعد از اينكه از زندان بيرون آمدم تصميم گرفتم كه روي كارهاي گذشتهام خط بكشم و توبه كنم. ديدم تنها كاري كه بلدم يا خلاف است و يا قرآن خواندن؛ براي همين به بهشتزهرا آمدم و بالاي سر اموات قرآن خواندم. خدا هم به اين نيت خيرم بركت داد، يعني هم فنون مختلف مداحي را ياد گرفتم و هم روزي خودم و زن و بچهام زياد شد. باورتان نميشود ما شايد درماه يكبار هم نميتوانستيم گوشت بخوريم اما الان كاملا زندگي فرق كرده و من همه را از بركت قرآن و زيارت عاشورايي كه هر روز ميخوانم ميدانم».
- همه مصطفي هستند
نميشود بهشتزهرا آمد و سري به قطعه شهدا نزد؛ جايي كه هزاران شهيد كنار هم آرميدهاند و طبق آيه قرآن نزد خداي خودشان روزي ميخورند. در بهشتزهرا ميشود شهداي عملياتها را كنار هم پيدا كرد، والفجرهشتيها در كنار هم، كربلاي چهاريها، بيتالمقدسيها، خيبريها، بدريها، كربلايپنجيها... و هر كدام در يك قطعه آرام گرفتهاند. وسط هفته است و برخلاف پنجشنبهها و صبحهاي جمعه قطعه شهدا خلوت است. بين قطعهها چشممان ميخورد به خانم مسني كه مشغول آب و جارو كردن قبرهاست. سراغش كه ميرويم نميخواهد حرف بزند ولي با اصرار از جوانش ميگويد؛ «سيد مصطفي پسر بزرگم بود. براي خدمت رفته بود جنگ و برگه پايان خدمتش را هم گرفته بود اما در تنگه ابوغريب برخورد خمپاره شهيدش كرد». اشك در چشمهايش جمع شده و بغض صدايش را ميگيرد. از او ميپرسيم چرا اين موقع به اينجا آمده؟ «دلم گرفته بود. ديدم اين موقع هم كسي نميآيد گفتم هم قبر پسرم را آب و گلابي بدهم و هم بقيه قبرها را جارو كنم. بالاخره اينها همه مثل مصطفاي من هستند و من هم مادر همه اين شهدا». ديگر نميخواهد حرف بزند و ما هم بيشتر مزاحمش نميشويم. سمت مقبره شهيد پلارك ميرويم، شهيدي كه خاك قبرش بوي گلاب ميدهد. 2 سرباز با فاصله از قبر اين شهيد ايستادهاند و بالاي سرش هم 3 خانم جوان با ظاهري نه چندان محجبه. كنجكاوانه از آنها ميپرسيم شما چرا وسط هفته به اينجا آمدهايد؟ كه يكي از آنها با چشماني كه هنوز از اشك نمناك است ميگويد: «شهدا براي همه هستند. شايد ما چادر سرمان نكنيم ولي دليل نميشود كه به شهيدان علاقهاي نداشته باشيم. خود من هر موقع كه حاجتي دارم به اينجا ميآيم و هزار صلوات براي روح شهيد پلارك ميفرستم؛ خدا شاهد است هر بار هم حاجتم را گرفتهام. اينكه وسط هفته هم به اينجا ميآييم بهخاطر شلوغ بودن قبر او در آخر هفته است و اينكه نميتوانيم مدت زيادي سر قبرش بمانيم. وسط هفته كلا بهشتزهرا و بهخصوص قطعه شهدا حال و هوايي دارد كه هرگز نميشود آن را تجربه كرد. انگار همه اين شهيدان زندهاند و ما را ميبينند و ما هم با آنها ارتباط ميگيريم».