اصرار داشت كه حرفاش، بهترين حرف دنياست؛ هر كاري ميكرد تا حرفاش را به كرسي بنشاند. تمام روزهاي منتهي به اول زمستان، به جاي تدارك شب يلدا، تنها به اين فكر ميكرد كه اين روز و شب تنها بيايند و بروند؛ بيهيچ اضافهاي و بيهيچ تداركي؛ سادهتر از هميشه؛ بدون برنامه؛ از رفتارش به روشني ميتوان فهميد كه برايش، سوز و سرماي زمستان لطف بيشتري از گرماي شب يلدا دارد. رفتارش براي خيليها جاي سؤال داشت.
اما تا حالا، هيچكسي پيدا نشده بود كه درست و حسابي روبهرويش بايستد و از او بپرسد كه چرا با شب يلدا تا اين اندازه مسئله دارد. آنهايي هم كه ميآمدند و چيزي ميپرسيدند، تنها ميخواستند چيزي بگويند براي خالي نبودن عريضه. جز يكيدو دوست خيلي نزديكاش، هيچكسي دليل رفتارش را نميدانست.
ميلاد اما از چند روز مانده به شب يلدا، هر مرتبه كه كار مهمي نداشت كه مجبور به انجامش باشد، راهش را كج ميكرد و به مسيرهايي ميرفت كه در تمام سال قبل، از رفتن به آن مسيرها اجتناب ميكرد. تنها يك بهانه كوچك برايش كافي بود تا ظرف چند دقيقه خود را به تمام خيابانهايي برساند كه يك سال تمام، از ديدنشان گريزان بود. خيابانهايي كه بودن و ماندن در آنها تنها كاري كه ميكرد بازكردن زخمهاي كهنهاش و نمك پاشيدن روي آنها بود. اگر كسي صدايش را ميشنيد بيشتر از هر كلمه ديگري ميشد صداي «ايواي» را از او شنيد. خيابانها را كه گز ميكرد هر از گاهي وارد يك كوچه ميشد؛ كوچه بهار؛ برخلاف نام كوچه، او كه داخلش ميشد، رنگش پاييز بود و دلش زمستان؛ هر از گاهي مقابل يك خانه ميايستاد؛ گاهي كنار يكي از ماشينهاي پارك شده در كوچه ترمز ميكرد؛ گاهي هم ميرفت جلوي يكي از رستورانهاي شلوغ شهر كه يك كوچه پايينتر از بهار جا خوش كرده بود؛ ميايستاد و به گوشهاي از خيابان خيره ميماند. نگاهش ميگفت كه ميخواهد فرياد بزند؛ اما سكوتش ترجمهاي بود از داغي كه قرار است تقاصاش از يلدا گرفته شود. نگاهش آنقدر به اين شب، تاريك است كه انگار سالهاست، دنيايش يلدا شده و برايش يك روز يلدا در تقويم معني ندارد.
حالا اما درست، شب يلدا رسيده است. ميلاد دوباره جلوي همان رستوران ايستاده؛ رستوران شلوغ است. اتفاقا يكي از دوستان نزديكاش هم آمده؛ آمده براي خانه چيزي بخرد. او را كه ميبيند به همراهش ميگويد: «شب يلدارو خيلي دوست داشت؛ باهاش زندگي ميكرد؛ با فال حافظاش؛ با انارش؛ با هندوونه و آجيلاش؛ ذوق رسيدن شب يلدارو داشت؛ هر جا كه ميتونست، مياومد و مينوشت كه بهتر از شب يلدا نيست؛ بهخاطر همين، توي اين شب، از كسي كه دوست داشت، خواستگاري كرد؛ دختري كه خونشون يه كوچه بالاتر از اينجاس؛ اما نشد. از اون روزه كه شب يلداها براش، جز تنهايي، چيزي نداره» صحبتهاي مرد ادامه داشت و ميلاد همچنان خيره بود اما در آن طرف خيابان، جوانها با هم از برنامههايشان ميگفتند كه قرار بود، امشب را در كنار خانواده با عشق، بگذرانند.
نظر شما