رسيدم به كوچه توي آدرس، پلاك خانهها را نگاه كردم تا آدرس روي كاغذ را پيدا كردم. زنگ خانه را كه زدم، چند دقيقهاي طول كشيد تا پيرزني پنجره خانه را باز كند و بگويم: «اومدم خونه رو ببينم حاجخانم.» وقتي وارد خانه شدم، همه وسايل را جمع كرده بودند. روي جعبهها با دستخطي كه معلوم بود موقع نوشتن لرزيده است، نوشته شده بود، شكستني، ترشيجات، ظرفهاي دمدستي و... . همه فرشها را هم جمع كرده بودند جز يك فرش كه ظرفي ميوه وسطش بود. در گوشه اتاق اما تختي بود كه پيرمردي روي آن عميقا به خواب فرو رفته بود. پيرزن، آشپزخانه را نشانم داد و گفت: «بزرگه، آشپزخونه محل فرماندهي خونه هست، بايد بزرگ باشه.» از كنار پيرمرد كه رد شدم به كيسه قرصها نگاه كردم كه بالاي سرش بود. پيرمردي نحيف كه توي خواب، لبخندي شيرين به لب داشت. اتاق خوابها، حمام و بالكن را هم ديدم. دم در داشتم كفشم را ميپوشيدم، پيرزن گفت: «ما اهل كاشان هستيم. همسرم خيلي مريضه. گفته اين دمآخر برگرديم كاشان.» چيزي نگفتم. گفت: «الان 04 ساله تهرانيم.
ديگه وقتشه بريم تو خونه خودمون. هميشه احساس غريب بودن ميكرديم.» آرام گفتم: «انشاءالله هر جا دلتون شاد باشه، همونجا مستقر شين.» آرامتر گفت: «همه جا زمين خداست اما خب، خاكه ديگه. اين آخر عمري اگه بريم تو شهر خودمون دلمون قرصتره.» با لبخندي گفتم: «خب حاجخانم شما كه وسايلتون رو جمع كرديد، ايشالا بهزودي تشريف ميبريد.» گفت: «شما از خونه ما خوشتون نيومد؟» گفتم: «چرا اما خب هزينهش برام زياده.» گفت: «آخه ما بايد همين پول رو براي خونه بديم به صاحبخونه شهرستان.» خداحافظي كردم. مشاور املاك زنگ زد، پرسيد: «خونه رو پسنديدي؟» گفتم: « اجارهاش زياد بود اما تو رو خدا كمك كن اين پيرمرد و پيرزن هر چي زودتر برن شهر خودشون.» با ناراحتي گفت: «پدر و مادرم هستند. شما خونه رو بپسند، من هرجور شده ميفرستمشون.»