جورابها را كه يكييكي ميداد ميگفت: «همهچيزش كار خودمونه، از پشمش كه مال گوسفندهاي خودمونه تا ريسيدن و بافتنش كه كار زنعموئه.» تمام اين چند سالي كه همهمان از اين جورابها داريم، پوشيدن جوراب پشمي در فصل سرما برايمان شده يك سنت و آيين. اما هر بار كه هوا سرد ميشود و مادر از چمدان لباسهاي زمستاني، جورابها را درميآورد و ميپوشيم، ناخودآگاه همهمان از پنجره به آسمان نگاه ميكنيم.
آن سال آخرين باري بود كه عمورضا آمد خانهمان. وقتي بقچه سوغاتي را باز كرد، نشسته بوديم دورش. جوراب بود، چند ميوه تازه و خوشعطر روستا و يك روسري براي سميه كه تازه عروس شده بود. اما هنوز يك كيسه ديگر در بقچهاش مانده بود. ما كه بچهتر بوديم، طاقت نياورديم، پرسيديم: «اين چيه عمو؟» دستي به سرمان كشيد و گفت: «سوغاتي پرندههاي شهرتونه عموجان». رفتيم پارك نزديك خانه و براي پرندهها ارزن ريختيم. عمورضا ميگفت ارزنها را بريزيد پاي ديوار، وسط معركه نريزيد عموجان. پرندهها مسافرند، غريبي ميكنند، خجالت ميكشند بيايند وسط جمعيت غذا بخورند. ما ميخنديديم به اين مدل حرفهاي عمو. ما ميخنديديم اما عمورضا قربان صدقهمان ميرفت، ميگفت: «اي جان عمو، قربان صداي خندههاتون».
فرداي آن روز عمورضا رفت بيمارستان. آمده بود شهر كه برود آن تركش را كه توي گردنش بود، نشان دكتر بدهد. دكتر همرزمش بود. عكس راديولوژياش را فرداي آن روز برداشت و گفت: «ميرم با دوستم عكس يادگاري ببينيم». رفت، و چندماه بعد از عمل گردنش، ديگر نه به خانه ما برگشت نه به روستا پيش زنعمو. محمد كه از همهمان كوچكتر بود از مادر پرسيده بود: «عمو كجا رفت؟» مادر كه هنوز كيسه ارزن عمورضا را گوشه حياط خانه ميديد، گفته بود: «با پرندهها مهاجرت كرد و رفت». حالا سالهاست هر زمستان، جوراب پشمي ميپوشيم، براي پرندههايي كه مهمان شهرند دانه ميريزيم و به آسمان خيره ميشويم.