منبرسازان قديمي قصد و نيتشان در ساخت منبر بيشتر از هر چيزي معنوي بود. آنها وضو ميگرفتند و دست به چوبي ميزدند كه قرار بود تكههاي دلشان را لابهلايش جا بگذارند. حالا روزبهروز از تعداد منبرهاي هنري كاسته ميشود و نسل هنرمندان اين رشته هم از بين ميرود. سيدحسين افشارامين يكي از همين هنرمندان است؛ كسي كه منبرهاي بسياري را براي مساجد و اماكن متبركه مختلف تهران ساخته. او هماكنون عضو رسمي گروه كارشناسان صنايع اتحاديه اروپاست. افشارامين مدتها در سمتهايي چون كارشناس اتاق بازرگاني، كارشناس اتحاديه درودگران و مبلسازان و نايبرئيس اتحاديه سابق صادركنندگان مشغول به فعاليت بوده است.
- منبرسازي كار دل است
قرارمان را در اتحاديه درودگران تهران در خيابان هدايت گذاشتهايم. افشارامين پيرمرد خوشپوشي است كه با كت و شلوار نو نوار و اتو كشيده به استقبالمان ميآيد. اعضاي اتحاديه و كارمندان آنجا همين كه امينافشار را ميبينند دست روي سينه ميگذارند و ارادتشان را ابراز ميكنند. منبر پنجپله ساخت افشارامين را گوشه حسينيه طبقه دوم اتحاديه گذاشتهاند. ديوارهاي حسينيه را با تكههايي از پارچهنويسيهاي محرمي پوشاندهاند. افشارامين به سمت منبر ميرود و ميگويد: «اين منبر را به سفارش بچههاي اتحاديه ساختهام. علت استفاده از چوب در منبر اين است كه چوب گرماي خودش را دارد. معمولا ارتفاع نخستين و آخرين پله بيشتر است. ارتفاع بيشتر پله اول به اين دليل است كه زانوي خطبهخوان نبايد بالاتر از كمرش قرار بگيرد. همينطور براي كسي كه پاي صحبت خطبهخوان مينشيند سخت است او را در ارتفاع پايين و به سختي ببيند. آن وقت حواس حضار هم به اين موضوع پرت ميشود». دل او پراست از وضعيت امروز هنرمندان اين رشته؛ «نسل قديم منبرسازي در ايران كمكم دارد فراموش ميشود. ديگر دوره منبرسازاني كه با وضو دست به چوب ميزدند و تكههاي دلشان را لابهلاي چوبها جا ميگذاشتند، گذشته است. آنها براي دل خودشان كار ميكردند. ما اصطلاحي داريم به نام «پا به تو» كه مخصوص هنرمنداني است كه سالهاي بسياري را در اين حرفه فعاليت كردهاند. اما متأسفانه تعداد اين هنرمندان به انگشتان دست هم نميرسد. حالا انگار همه ارزشگذاريها مادي شده. كسي وقتش را نميگذارد تا يك اثر هنري دلي بسازد. اغلب ميخواهند هر چه زودتر كار را تمام كنند و به پول برسند. قديمها براي ساخت يك منبر زمان و انرژي زيادي ميگذاشتند، بنابراين براي منبرهاي قديمي نميتوان ارزش مالي گذاشت. در حال حاضر منبرهايي ساخته ميشود كه هر پلهاش يكميليون تومان است و هيچگونه تزئينات هنري هم ندارد.»
- خاتمكاري و منبتكاري عناصر اوليه منبرسازي
او درباره هنرهاي چوبي كه در ساخت منبرها استفاده ميشود ميگويد: «معمولا در ساخت منبرها از هنر خاتمكاري و معرق استفاده ميشود. معمولا نميتوان براي قسمتهاي يكسره، از چوب يك تكه استفاده كرد چون بهاصطلاح «لول» ميشود. چوبها را ميليمتري برش ميدهند و لايهلايه به هم ميچسبانند و در كنار هم قرار ميدهند. به اين ترتيب نيرويي كه چوبها به هم منتقل ميكنند باعث ميشود محكمتر كنار هم قرار بگيرند و مدتهاي طولاني ظاهرشان را حفظ كنند. روي ديوارههاي كناره منبر پر از نقوشي است كه با گرههاي مختلف هنري طراحي شده. در اصطلاح فني به اين هنر «گرهچيني» ميگويند كه به معني چيدن گرههاست. چوبهاي استفاده شده در منبرها بهصورت سهلايي به همديگر پرس ميشوند. همينطور جاي دستههاي منبر و زاويهاي كه براي گذاشتن دست خطبهخوان درنظر گرفته شده همه بهصورت كارشناسي شده است تا بتواند راحتترين مكان را براي او آماده كند.» او درباره مدتزمان ساخت منبرهايي كه با جزئيات هنري فراوان ساخته ميشوند ميگويد: «زمان ساخت منبرهاي 10 پلهاي كه در بازارهاي تجاري اين شغل ساخته ميشود يك هفته است اما منبرسازهاي قديمي كه براي منبر ارزش هنري قائل بودند گاهي 3 تا 5 سال روي آن وقت ميگذاشتند».
- ماشين جاي دست را نميگيرد
افشارامين درباره تكنيكهايي كه در ساخت منبر استفاده ميشود اضافه ميكند: «براي همه عجيب است كه چوبهاي به اين نازكي چطور ميتوانند براي ساعتهاي طولاني تا 200كيلوگرم را تحمل كنند اما اين بستگي به جنس چوب و پرداخت آن دارد. هيچكدام از منبرهاي قديمي كه با اصول فني درست ساخته شدهاند بهخاطر وزن زياد نميشكنند. اما در قم، ملاير و اصفهان منبرهايي با تعداد پلههاي كم ساخته ميشود كه ماده اوليه آنها از فلز است. اين منبرها بيشتر شبيه صندلي هستند تا منبر. آنها را با فلز قوطيسازي ميسازند كه كيفيت مناسبي ندارند. وقتي خطبهخوان روي آنها مينشيند، با هر جابهجايي، صداهايي از منبر بلند ميشود كه ممكن است تمركز حضار را از صحبتهاي خطبهخوان از بين ببرد. اين يكي از آسيبهاي هنر منبرسازي است و توليد تجاري و انبوه اين منبرها روز به روز بيشتر ميشود». دستش چنان پلهها و گره چينيها را لمس ميكند كه گويي پدري دست بر سر فرزندش ميكشد. ميگويد: «تعداد پلههاي منبر را هميشه فرد ميسازند. اين تعريفي است كه براساس محاسبات اهل فن قديم بهدست آمده است و ريشه در اعتقادات ما دارد. البته شايد آنها اين نسبت را براساس جمعيتي كه دور خطبهخوان منبر مينشست گذاشتهاند. هر چه امكان حضورجمعيت حضار بيشتر باشد پلهها هم بيشتر ميشود. چون خطبهخوان بايد بر جمعيتي كه جلوي منبرش نشستهاند مسلط باشد، بنابراين هر چه تعداد پلهها و ارتفاع او از جمعيت بيشتر شود احاطهاش بر آنها افزايش مييابد. آن وقت كسي كه در رديف انتهايي مجلس مينشيند هم ميتواند چهره خطبهخوان را ببيند و صحبتهايش را گوش كند». در حاشيه پايينترين پله منبر، داغ مهري به نام شريف افشار ديده ميشود. ميگويد:«معمولا منبرسازان در پايينترين پله اسم خودشان و نام كارگاهي كه منبر در آن ساخته شده را مهر ميزنند».
او درباره تفاوت ميان منبر مسلمانان اهل سنت و شيعه ميگويد: «هيچ تفاوتي ميان آنها وجود ندارد. اما بعضي از منبرسازان خلاقيتهاي خاصي در ساخت آن ايجاد ميكنند. مثلا بالاي منبر آرك ميسازند كه از معماري روميها وارد شده است. ما در تاريخ ايران منبرهاي بسيار زيادي داريم كه هنرمندان به اهالي محبوب منبر تقديم كردهاند و نام و خاطره آنها در تاريخ آن زمان ماندگار شده است. در كشورهاي خارجي مردم براي تاريخشان هم اهميت قائل هستند. من در يك كشور خارجي به خانه يكي از دوستانم رفته بودم، روي ديوار، صندلي كهنهاي را نصب كرده بودند كه يك پايهاش با نخ آويزان شده بود. صاحب خانه گفت: اين صندلياي است كه جد پدريام روي آن مينشسته به همين دليل برايمان ارزش فراواني دارد. قديمترها خانههاي مردم پر از صنايعدستي بود؛ دستساختههايي كه با سختي فراوان بهدست استادكاران ساخته ميشد اما حالا ماشينها جاي دستها را گرفتهاند».
- يك عيب هزار ماجرا
بازديدمان از منبر تمام ميشود. افشارامين پيشنهاد ميدهد كه به كارگاه مبل يكي از شركايش سري بزنيم. در راه از او درباره خاطرات دوران جواني و روزها و سختيهايي كه براي ورود به بازار كشيده ميپرسيم. ميگويد: «من بچه جنوب تهران(بازار) هستم. در زمان ما دورههاي تحصيلي به 2سيكل ابتدايي و دبيرستان تقسيمميشد. من سيكل اولم را در مدرسه اميركبير و سيكل دومام را در دبيرستان البرز گذراندم. ورودم به شغل مبلسازي و صنايع مبل هم براي خودش داستاني دارد. من يك پسردايي دارم كه چندسالي بزرگتر از خودم است. وقتي كلاس يازدهم بودم او درسش را تمام كرده بود و سفارش ساخت مبلمان ميگرفت. يك روز آمد و گفت براي فروشگاهي در بازار تهران تعدادي مبلمان ساختهام و صاحبكار به بهانههاي مختلف دستمزدم را نميدهد، بيا با هم برويم سراغش تا شايد بتوانم پولم را از اين آقا بگيرم. صاحبكار مردي دقيق و حسابگر بود كه در بازار تهران چندين دهنه بزرگ فروشگاه مبل داشت. ازمن پرسيد: شما مبلساز هستي؟ من هم با اقتدار تمام گفتم: بله! من مبلساز هستم. با دست پسرداييام را نشان داد و گفت: اين آقا براي من مبل ناقص ساخته، من هم گفتم برو عيبش را بگير و بيار اما قبول نميكند. مبل را نگاه كردم و گفتم: عيب مبل در اين است كه موقع ساخت، پارچه روي دسته مبل چروك شده. فروشنده تا حرف من را شنيد خنديد و گفت: خدا پدرت را بيامرزد شما كه مبلساز نيستي اين ايراد را متوجه ميشوي اما پسردايي شما اين را قبول نميكند، من به او گفتم مبل را ببرد درست كند تا پولش را بدهم. از مغازه كه بيرون رفتيم به پسرداييام گفتم مبل را درست كند و تحويل بدهد ولي او ناراحت شد و گفت: تو به جاي اينكه پول من را بگيري رفيق او شدي. عصباني شدم و به شوخي گفتم: خيلي غر ميزني... . من هم لج ميكنم ميروم يك كارگاه مبلسازي راهمياندازم تا هم خيال تو راحت شود و هم خودم... . او هم گفت: آنهايي كه خيلي از تو گندهتر هستند در كارشان ماندهاند تو كه هيچي!»
- بلندپروازي دل و جرأت ميخواهد
«حرف پسرداييام برايم گران تمام شد! فرداي آن روز با جيب خالي مغازهاي در نارمك با ماهي 3 تومن اجاره كردم و كارم را شروع كردم. آنوقتها نارمك بيابان بود.» با 2دست فرمان ماشين را محكم لمس ميكند و به دوردستها مينگرد. وقتي پاي جسارتهاي جواني به ميان ميآيد پسركي 19ساله ميشود كه لبخند به لب، دلش را بهدست گرفته و آرام و مطمئن نخستين قدمهايش را برميدارد. حالا دل و جرأت آن پسرك 19ساله را تحسين ميكند و اشك به چشمهايش ميآيد. سكوت ميكند. صداي تاپتاپ ضربان قلبش شنيده ميشود؛ «خدابيامرز مادرم در خانه يك ميز و چرخخياطي داشت كه هيچ وقت استفاده نميكرد. آن را همراه چكشي كه داييام به من داده بود و يك اره كماني كه در دوران مدرسه با آن كاردستيهايي مثل برج ايفل درست ميكردم به مغازه بردم و اينها شد ابزار اوليه كار من... .»
ذوق كه ميكند چشمهايش برق ميزند. داستان را چنان با آب و تاب و صداي بلند تعريف ميكند كه انگار بايد تمام آدمهاي سواره و پياده اتوبان آن را بشنوند. ميخواهد به آنها بگويد گرههاي اخمآلود روي پيشانيشان را در پس آيندههاي خوب و اميد به زندگي فراموش كنند و با دلشان به دنيا لبخند بزنند؛ «هيچ پولي نداشتم، كار هم بلد نبودم و آخرماه هم بايد اجاره مغازه را ميدادم. آنموقع در ميدان هفتحوض نارمك داشتند سينما ميساختند. البته حالا آن سينما مسجدالنبي شده. با پرسوجو صاحب سينما را پيدا كردم و گفتم من صندليهاي سينماي شما را ميسازم.» مكث ميكند، دستش را كه روي فرمان صاف ميكند، نفسي عميق ميكشد؛ «مردم آن زمان مثل حالا نبودند. صاحب سينما ديد من خيلي جوان هستم. پرسيد: كارخانه شما كجاست؟ اسم كارخانه كه آمد نميدانستم بايد چه جوابي بدهم. آن موقع من اصلا كارخانه نديده بودم ولي خيلي زود گفتم: همين جاست... توي نارمك. گفت: اسمش چيه؟ گفتم: صنايع چوب آرش... اسم آرش را همان موقع از خودم درآوردم و گفتم. پرسيد: تا حالا صندلي سينما ساختي؟ الكي گفتم: بله! يك كفي صندلي سينما همراه با پشتياش آنجا بود پرسيد: اين صندليها چقدر پارچه ميخواهد؟ گفتم: بايد عرض پارچه را ببينم تا بگويم... يك توپ پارچه مبلي داخل نايلون بود، نشان داد و گفت اينه! پارچه 140سانتيمتر بود و كف صندلي 70سانتيمتر... با خودم فكر كردم 70سانتيمتر براي كف صندلي و 70تا هم براي پشت... گفتم: 70سانت پارچه ميخواهد... با تعجب گفت چقدر؟ گفتم 70سانت. تندي يك قيچي آورد و گفت: ببر ببينم درستميگي يا نه؟! قلبم تندتند ميزد و زمان دست خودم نبود. خلاصه 70سانت را بريدم و گفتم: آقا ببين اين 70سانت كف صندلي كوبيده ميشود و اين هم 70سانت ديگر براي پشت صندلي.... ناگهان با صداي بلند فرياد كشيد و گفت: حسن آقا اون قراردادو پاره كن بريز دور... ، اون مرتيكه دزد بوده... . از حرفهايشان جا خوردم اما به هر حال داستان داشت به نفع من پيش ميرفت. صاحبكار دست در جيبش كرد و براي ساخت 3 هزار صندلي، هزار تومان پيش پرداخت به من داد. آن موقع سال1339 بود. از اينكه با چندتا سؤال كار به آن بزرگي را به من داده بودند هم خوشحال بودم و هم نميدانستم بايد چطوري كار را انجام دهم چون چيزي بلد نبودم. خلاصه براي من قراردادي نوشتند كه در آن جاي قيمت را خالي گذاشته بودند تا قيمت نهايي را به آنها بدهم. داستان را با شوهرخالهام درميان گذاشتم و با آن هزارتومان ابزارهاي اوليه كارم را خريدم. شوهرخالهام استادكار صنعت چوب بود. به كارخانهاش رفتم و كارگر ارهكارش را ديدم. آنها پنجشنبهها ظهر تعطيل ميكردند. «به كارگر گفتم من يك نصف روز كار دارم و بايد برايم چندتا چوب را ببري. او روزي 7 تومان مزد ميگرفت به او 10تومان دادم و قبول كرد. پنجشنبه ظهر من چوبها را به كارگاه بردم و جمعه شب كار تمام شد. شنبه صبح به كارگاه رفتم تا شوهرخالهام با ديدن چوبهاي بريده شده كارگرش را بازخواست نكند. داستان را برايش تعريف كردم. شوهرخالهام خوشاش آمد و به كارگرهايش سپرد تا خيلي زود كارهايم را انجام بدهند. راستي آن پسرداييام كه ادعاي مبلسازي داشت و با هم كل انداخته بوديم ديد من شبها هم سركار هستم آمد و با من شريك شد.»
- غرورم را ميشكنم تا كار ياد بگيرم
آن موقع بعدازظهرها همين كه كلاس درسم تمام ميشد به كارخانه مبلسازي ميرفتم و پادويي ميكردم. يكبار وقتي داشتم جارو ميكردم صاحب كارخانه آمد و جارو را از دستم گرفت و پرت كرد و گفت: تو درس ميخواني و اين كار تو نيست. گفتم: آدمهايي كه اينجا كار ميكنند اسمشان كارگر است اما همهشان استادكار هستند. من چيزي بلد نيستم و آمدهام ياد بگيرم. البته اينها را بيشتر براي دل خودم ميگفتم كه وقتي چيزي را به من ياد ميدهند غرورم بشكند و زودتر ياد بگيرم. آن موقع من ميدانستم كه در آينده يكي از متوليان صنعت چوب در ايران و جهان خواهم شد. من تا 23سالگي در آن كارخانه بودم و بعد كارگاهي را در افسريه خريدم و توسعه دادم. چند سال بعد هم كارگاه ديگري در تهراننو راهاندازي كردم تا اينكه از وزارت صنايع مجوز كارخانه گرفتم و در شهرك عباسآباد كارخانه بزرگي ساختم. چند سال بعد كارخانه را بستم و ديگر كار نكردم. حالا دختري دارم كه در اداره اعتبارات بيمارستانها كار ميكند و من هم سالهاست كه با شركايم بيمارستان ميسازيم اما همچنان عشق و علاقهام را به صنايع مبلسازي حفظ كردهام و ارتباطهايم را با فعالان اين شغل دارم.