دلت ديدار ميخواهد، اين روزها دلت براي خانهاي كه تو را در آغوش بكشد تنگ شده است.
- لبريز اما تشنه
توپي جلوي پايمان ميافتد. يكي با چهرهاي خندان و بشاش ميگويد: شوتش كن، بلدي؟ شوتش ميكنم و او با صداي بلند ميگويد: دمتگرم، آفرين و به بازي با دوستانش ادامه ميدهد.
كمي جلوتر يكي ديگر از ما ميپرسد: سيگار داري؟ آدامس چي؟ و اين دو جمله را براي هر تازه واردي تكرار ميكند، بدون آنكه منتظر جوابش بماند. چهرههايشان بدون استثنا مهربان است، هيچچيز جز محبت از دنياي خاكي نميخواهند، همين كه جواب سلامشان را ميدهيم انگار دنيايي را به آنها بخشيدهايم. با ورودمان به سراي احسان، جلوهاي ديگر از خلقت خداوند را ميبينيم؛ جلوهاي كه تماما حكمت است و آدمهايي كه لبريز از محبتند اما خودشان تشنه آن.
در حاشيه جنوب شهر تهران، كمي دورتر از سراي سالمندان كهريزك، مركزي براي نگهداري و توانمندسازي آسيبديدگان اجتماعي و بيماران رواني مزمن ايجاد شده؛ مركزي كه با آدمهايي سرو كار دارد كه ارتباط با آدمهاي شهر، حتي به كوتاهي پاسخ دادن جواب يك سلام ميتواند زندگي آنها را رنگ دهد. سراي احسان، محلي براي نگهداري كساني است كه گاهي حتي نامشان را فراموش كردهاند يا در دنياي لبريز از توهم و هذيان زندگي ميكنند.
- چرخ روزگار از اتريش تا...
صادق، يكي از مددجويان سراي احسان است كه از 16سال پيش در اين مركز زندگي ميكند. قصه زندگي صادق قصه عجيبي است؛ قصهاي كه شايد بتوان نامش را چرخ روزگار و بازيهايش ناميد.
خودش را صادق، بچه تهران، 54ساله و از محصلان دبيرستان خوارزمي معرفي ميكند. هر كلامي كه ميگويد تأييدي بر ادعايش است، متين حرف ميزند. از روزهاي سفر به اروپا بيشتر از هر زمان ديگري برايمان ميگويد. صادق تحصيلكرده رشته زبان آلماني در يكي از دانشگاههاي اتريش است.
وقتي با بلوز و شلوار آبي از در اتاق وارد ميشود هيچكس باورش نميشود صادق همان كسي است كه روزگاري از بهترين شاگردهاي مدرسه بوده و حالا بهدليل مشكلات رواني و شوكي كه به او وارد شده در اين مركز نگهداري ميشود.
صادق به پنجره اتاق خيره شده، انگار روزهاي زندگياش را در پس پنجره ميبيند. كمي سكوت ميكند و بعد ميگويد: مادرم را خيلي دوست داشتم. او سال 66بر اثر بيماري سرطان فوت كرد. مزه كتلتهاي مادرم هيچ وقت از يادم نميرود، خيلي خوشمزه بود و من هيچ جا چنين كتلتي پيدا نكردم.پدرم هم سال 72فوت كرد و من همان سال بود كه به اتريش سفر كردم.
- ميخواستم مرد بزرگي شوم
صادق بچه آخر خانواده بوده و هميشه دلش ميخواسته مرد بزرگي شود. از او درباره روزي كه به سراي احسان پا گذاشت ميپرسيم و او جواب ميدهد: وقتي از دبيرستان خوارزمي ديپلمام را گرفتم براي ادامه تحصيل به اتريش رفتم و در آنجا رشته زبان و ادبيات آلماني را انتخاب كردم. حدود 7سال در اين كشور زندگي كردم و به نقاط مختلفي از اروپا سفر كردم. تا اينكه خواهر و برادرهايم خواستند كه به ايران برگردم تا به مسائل ارث و ميراث رسيدگي كنيم.
من به ايران آمدم و به خانه پدري رفتم اما كسي مرا به خانه راه نداد چون يكي از برادرها تمام ارث و ميراث پدري را بالا كشيده بود و با سندسازيهاي صورت گرفته ديگر كسي حرف مرا قبول نميكرد.شوكه شده بودم و نميدانستم بايد چكار كنم. 2 شب بيرون از خانه ماندم و بعد از آن گشت سراي احسان مرا ديد و به اينجا آورد.
صادق هنوز هم دلش ميخواهد به اتريش برگردد و ادامه تحصيل دهد. او ميگويد: من هميشه تحصيل را دوست داشتم، الان هم تنها آرزويم اين است كه به حق و حقوقم برسم و درسم را ادامه دهم.
- صبر داشته باش
او اين روزها در سراي احسان مسئوليت بخش بيماران ايزوله را بهعهده گرفته و از آنها نگهداري ميكند. از او ميپرسيم: محبت را برايم به زبان آلماني ميگويي؟ لبخندي ميزند و ميگويد: ليبه. دوست داشتن هم ميشود ايشليبه. خندهاي ميكند و ميگويد: بعضي از كساني كه اينجا هستند دوست دارند كه من به آنها آلماني ياد بدهم، من هم يادشان ميدهم.
از او درباره نصيحتي كه هميشه آويزه گوشاش شده ميپرسيم و او ميگويد: پدرم هميشه ميگفت پسرم در زندگي صبر داشته باش و در كارهايت هيچ وقت عجله نكن. هميشه نصيحت پدرم آويزه گوشم بوده و براي همين است كه در اين 16سال هم تنها صبر كردهام و باز هم صبر ميكنم.
- شوك و شروع يك بيماري
از مددكار صادق ميپرسيم مشكل اصلي آقا صادق چيست؟ ميگويد: او وقتي به ايران برميگردد و مسائل و مشكلات متعدد را ميبيند دچار شوك ميشود و اين شوك سرآغاز بروز بيماري رواني در او ميشود. صادق هماكنون دارو مصرف ميكند و نياز به حمايتهاي عاطفي دارد.
مددكار ميگويد: تاريخچهاي از شروع بيماري رواني وجود ندارد اما با توجه به علائمي كه در او هست ما حدس ميزنيم كه ايشان مستعد بيماري بوده و يك شوك در زندگي او را به اين مرحله رسانده است.
او ادامه ميدهد: يكي از برادرهاي صادق پيگير كارهاي حقوقي و ارث و ميراثشان است و گاهي به صادق هم سر ميزند. صادق تحت درمان است البته اين به اين معنا نيست كه او يك بيمار رواني خطرناك است بلكه براي درمانش نياز به مراقبت مداوم دارد.
- من اينجا هستم اما پسرم...
فاطمه، مددجوي ديگري است كه در سراي احسان زندگي ميكند. او 47ساله است و 8سالي ميشود كه در اين مركز زندگي ميكند. فاطمه، زاده اراك است و يك فرزند دارد. او ميگويد: 31ساله بودم كه همسرمردي 70ساله شدم، بچههاي شوهرم هيچ وقت با من سر سازگاري نداشتند و بالاخره باعث شدند كه با وجود داشتن يك پسر 2 ساله از شوهرم جدا شوم. بعد از طلاق به خانه پدري برگشتم اما پدرم فوت كرده بود و من كه حال و روز خوبي نداشتم مدام با مادرم درگير ميشدم طوري كه خانوادهام ديگر حاضر نبودند مرا پيش خودشان نگهدارند؛ بنابراين به سراي احسان آمدم و پسرم به بهزيستي سپرده شد.
نگاهش روي در اتاق ثابت مانده، كمي مكث ميكند و دوباره ميگويد: پسرم امسال كلاس نهم ميرود. گاهي تلفني با او صحبت ميكنم. هر 3 چهارماه هم او را ميآورند اينجا تا ببينمش.
فاطمه دوباره سكوت ميكند و به فكر فرو ميرود. از او ميپرسيم: فاطمه خانم آرزويت چيست؟ دوستداري چه اتفاقي در زندگيات بيفتد؟
كمي نگاهمان ميكند و ميگويد: دلم ميخواهد زندگيام سرو سامان بگيرد. آرزويم داشتن خانهاي است كه بتوانم در آن با پسرم زندگي كنم. دلم ميخواهد دوباره با خانوادهام آشتي كنم و مادرم مرا ببخشد.
فاطمه، دنيا را زيبا ميبيند و دلش ميخواهد ديوارهاي خانهاش را با رنگ صورتي و بنفش ملايم رنگآميزي كند. او ميگويد: در اين سرا قاليبافي و سفالگري را درحد استادي ياد گرفتهام و ميتوانم فرش ببافم و از اين راه كسب درآمد كنم. الان هم كار ميكنم و حقوق دارم، تمام حقوقم را در بانك ميگذارم تا در آينده به درد بچهام بخورد.
- مشهد حالم را خوب ميكند
فاطمه عضو گروه سرود سراياحسان هم هست و شعرخواني را دوست دارد. او كه تاكنون 4، 3بار از طرف سراي احسان به مشهد مقدس رفته است درباره اين سفرها ميگويد: مشهد حال و هواي خوبي دارد، آدم سبك ميشود. وقتي در آن مكان نماز ميخوانم و روزه ميگيرم بيشتر به دلم مينشيند.
فاطمه هيچ گلهاي از خدا ندارد. ميگويد: خدا هر چيزي را كه از او خواستهام به من داده يا اگر نداده حتما صلاح نبوده. حتي وقتي ازدواج كردم ، از خدا فرزندي سالم خواستم، خدا نصيبم كرد و من هميشه از خداي متعال سپاسگزارم و هيچ گلهاي از او ندارم. به هر حال زندگي با بدي و خوبي ميگذرد، فقط اميدوارم كه هر چه زودتر به پسرم برسم و با او زندگي كنم.
- فاطمه؛ نيازمند حمايت
مددكار فاطمه نيز درخصوص وضعيت او ميگويد: فاطمه بهدليل مشكلات رواني به سراي احسان آمد و درمانهاي دارويي از همان بدو ورود شروع شد. او در حال حاضر از نظر روانشناسان مشكل حادي ندارد و ما در صدديم كه خانهاي را در نزديكي مركز بهزيستي براي او و پسرش مهيا كنيم تا او به همراه پسرش تحت نظارت ما در كنار هم زندگي كنند. او اضافه ميكند: فاطمه زن بسيار مشورتپذيري است و تابآوري بالايي دارد. او هماكنون به مرحله مستقل زندگي كردن رسيده اما چون حامي ندارد هنوز مددجوي سراي احسان است. مددكار فاطمه با اشاره به اينكه مهمترين مشكل بيماران اعصاب و روان طرد شدن از جامعه و خانواده است، ميگويد: ما سعي داريم كه اين مادر و فرزند را به هم برسانيم و آنها در كنار هم زندگي كنند. براي اجراي اين طرح، پسر فاطمه را 3 روزي به مركز آورديم و يك اتاق مستقل در اختيارشان قرار داديم كه خوشبختانه مشكلي پيش نيامد. با اين حال اگر خانهاي هم برايشان مهيا كنيم بحث نظارت و حمايت خود را از آنها نميگيريم تا از موفق بودن زندگيشان مطمئن شويم.
- چند زندگي چند آه...
ستاره صدايمان ميزند. كنارش ميرويم و او شروع به نشان دادن بافتنيهايي كه بافته است، ميكند. ميپرسد: قشنگ شدهاند؟ ميگوييم: خيلي، چقدر خوب بافتهاي. ميخندد، ذوق ميكند و دوباره ميل بافتني را در دستش ميگيرد و دانهها را به هم گره ميزند. ستاره 32ساله است و حدود 3 سالي ميشود كه در سراي احسان زندگي ميكند. خودش ميگويد: بابام كه فوت كرد مامانم حالش بد شد بعد برادرم من را آورد اينجا. اگر مامانم حالش خوب شود برميگردم خانه. دعا كنيد حال مامانم خوب شود.
ميگويد: دنيا قرمز است. ميپرسيم چرا؟ ميخندد و ميگويد: چون من پرسپوليسيام.
مهري، مددجوي ديگري است كه از آن سوي سالن صدا ميزند: خانم، بيا اينجا. به سويش ميرويم و او نقاشياش را نشانمان ميدهد. ميگويد: خودم و مادرم را كشيدهام، مادرم دارد چايي ميريزد و من هم در حال بازي هستم.
ميپرسيم: پدرت كو؟ ميگويد: او را نكشيدهام، بلد نيستم او را بكشم. مهري 48ساله است و از 11سال پيش وارد سراي احسان شده. او ميگويد: پسرم 21ساله بود كه مرد، يادم نيست چرا مرد، شوهرم هم نميدانم كجاست. دوباره ميگويد: خانم؟ ميشود به آنهايي كه بيرون هستند بگوييد بيايند ديدن ما و برايمان شكلات و آدامس بياورند؟ من شكلات و آدامس خيلي دوست دارم، بگو دهانمان تلخ ميشود برايمان شكلات شيرين بياورند.
كمي حرفهاي پراكنده ميزند و دوباره ميپرسد: ميخواهي برايت يك شعر بخوانم؟ جواب مثبت را كه ميشنود شروع به خواندن شعرش ميكند و ميگويد: بنويس: گويند خدا هميشه با ماست...
- چشم انتظار نگاه شما
آقا مهدي تنها در گوشهاي از سالن نشسته است و با برگي كه در دست دارد كلنجار ميرود. به سويش ميرويم و با او شروع به صحبت ميكنيم. ميگويد: متولد 1336و بچه شميران هستم، سال 55با مدرك فوقديپلم وارد يكي از ادارات دولتي شدم و در امور اداري فعاليت كردم. جنگ كه شروع شد به منطقه رفتم و جنگيدم. سالها گذشت و من دچار افسردگي شدم بعد هم خانوادهام طردم كردند و الان 15سالي ميشود كه در اين مركز زندگي ميكنم. من 4پسر دارم اما هيچ كدامشان به من سر نميزنند. الان هم تنها آرزويم اين است كه از اينجا بروم و در جايي مشغول بهكار شوم حتي اگر نگهباني يك ساختمان باشد. من 8ترم هم زبان انگليسي خواندهام و تقريبا به اين زبان مسلطم.
از آقا مهدي ميپرسيم: دنيا چه رنگي است، نگاه تلخي ميكند و ميگويد: نميدانم، دنياي من كه تاريك است.
كمكم بايد سراي احسان را با همه چشم انتظاريهايش ترك كنيم؛ سرايي كه ساكنانش نه از قيمت دلار خبر ميگيرند و نه از زمان دريافت يارانهها چيزي ميدانند. اين ساكنان تنها به داشتن لبخندي اميدوار ميشوند و به از بين رفتن برگ درختي به گريه ميافتند. اينجا دلهاي بزرگ هم تنگ ميشود و غم بينوازشي شانههايشان را خم ميكند.اينجا سراي احسان است؛ سرايي كه چشم انتظار نگاههاي مهربان مردم ميماند.
- سراي احسان در چند خط
عزيز مومني، مسئول روابط عمومي سراياحسان در گفتوگو با همشهري درخصوص اين مركز ميگويد: موسسه خيريه حمايت از آسيبديدگان اجتماعي (سراي احسان) تشكلي غيردولتي و داراي مجوز فعاليت از سازمان بهزيستي است كه فعاليت خود را از سال 77آغاز كرده و هماكنون 475مددجو دارد كه 110نفر آنها خانم هستند.
او با بيان اينكه حدود دوسوم هزينههاي اين مركز از سوي خيرين تأمين ميشود، ميافزايد: خوشبختانه ما از نظر مالي نياز خاصي نداريم اما از نظر معنوي واقعا با مشكل مواجهيم. افرادي كه در اينجا زندگي ميكنند بهدليل اختلالات رواني از جامعه و محبت خانواده دور هستند و اين دور شدن موجب ركود ذهني و پسرفت تواناييهاي ارتباطي بيمار ميشود؛ بنابراين ما با برگزاري جشنها و دعوت افراد به اين سرا درصدد هستيم كه مشكلات آنها را به حداقل برسانيم و در اين راه نيازمند همراهي مردم مهربانيم تا با حضورشان محبت را به اين بيماران منتقل كنند.
مومني با اشاره به اينكه اين مركز فقط 80پرسنل دارد كه در 2 بخش اجرايي و ستادي فعالند، ميگويد: ما با كمبود نيرو مواجهيم. در واقع حدود 100نفر نيرو كم داريم. اين مركز تنها 3 پزشك عمومي آن هم در شيفت صبح دارد، 2روانپزشك و 3 روانشناس هم در اين مركز فعاليت ميكنند اما تعداد مددجوها زياد است و به پرستار و مربي و مددكار نياز داريم.
او ادامه ميدهد: در شيفت شب تنها 13نفر در مركز حضور دارند و اين در حالي است كه پزشك و روانپزشك در شبها نداريم.
مومني تصريح ميكند: با توجه به كمبود مربي كارگاهي و هنري، مربيان و هنرمندان ميتوانند ما را در آموزش و توانمندسازي مددجويان ياري كنند همچنين با توجه به اينكه سراي احسان بزرگترين مركز توانمندسازي و نگهداري مددجويان رواني مزمن است دانشگاههاي پزشكي ميتوانند كارورزي دانشجويان خود را در اين مركز بگذرانند.