مهربان و آرام با ابروهاي مشكي گره كرده پشت دخل نشسته و چرتكه مياندازد. از شيشه مغازه بيرون را تماشا ميكند و آمار مراسم عزا و عروسي مردم را ميگيرد تا كسي با دست خالي شرمنده عزيزانش نشود؛ پسر و دخترها، عروس و داماد شوند و كسي براي مرگ عزيزش لنگ خرج كرايه ظرف و دم و دستگاه نماند. حواسش باشد تا قيمتها را نصفه نيمه حساب كند. يادش بخير!
براي ما كه آن روزها را نديدهايم باوركردنش سخت است. ديدن آدمهايي كه براي برپا كردن مجلس عروسي تنها يك دلخوش داشتند و عزمي جزم تا زندگيشان را بسازند. چشم بر هم ميزدند 4-3 تا بچه قدونيم قد دوروبرشان را ميگرفت و به انتظار عروس و داماد كردن بچهها و ديدن نوه و نتيجه روزگار را سپري ميكردند. دوباره وقتش كه ميرسيد ميز و صندلي و ظرف و ظروف را ميسپردند به حاج آقا ظروفچي و اهل محل دست بهدست هم ميدادند و همهچيز رو به راه ميشد. حالا عروس و دامادها بايد مدتها به انتظار بنشينند تا هزينه مقدمات عروسيشان آماده شود. روايت اين داستانها از زبان حاجي ظروفچيهاي ديروز، امروز شنيدن دارد.
- حكايت ناتمام خسارت ظرفهاي لبپر
روي زمينه كرمرنگ تابلوي بالاي مغازه نوشته «ظروف كرايه صداقت». داخل مغازه پرنده پر نميزند. حاجآقا حقيقت دانا با عينك ته استكاني دور مشكي، گوشه مغازه نشسته و مات و مبهوت خيابان را نگاه ميكند. مردي ميانسال از پستوي داخل مغازه وارد ميشود. ميايستد به تماشاي سلام و عليك ما و حاجآقا حقيقت. دكور چوبي مغازه مال 40سال پيش است. رنگكرمي براقش مات شده و بعضي تكههايش از بين رفته. جعبه استكانهاي لب طلايي و بشقابهاي گل قرمز داخل ويترين با زبان بيزباني پايانگرفتن تاريخ مصرفشان را بازگو ميكنند. حاجآقا حقيقت بشقاب لبپر را وارسي ميكند و كنار ميگذارد. چهرهاش گلايه دارد اما لب به شكايت نميبرد. آهنگ حرفهايش تو را ميبرد به گذشتههاي دور. چشمهايت را كه ببندي حاج آقا ظروفچي را ميبيني؛ با تسبيح و كلاه معروفش نشسته بهحساب و كتاب ظرف و ظروفش؛ «هوا كه سرد ميشد تو حياطها داربست نصب ميكردند. يه پايه علم ميكردند و چادرها را ميانداختند بالايش. بعد مينشستند به فاتحهخوني يا عروسي. من از سال 52 وارد اين صنف شدم.»
- پسره با لباس عكس دايناسور نمياد ميز و صندلي بلند كنه
«اصل ظرفي از 4 تا سمساري تو ميدان اعدام شروع شد. كمكم بازارشان راه افتاد و سمساريها را جمع كردند و ظرفي شدند. بعد بورسشان رفت ميدان خراسان و بعد هم آمد زيرپل اميربهادر. قديما اينجا صفايي داشت. شب كه ميشد چراغهاي 3 توري را روشن ميكردند و صندليهاي لهستاني را ميچيدند تو پيادهرو» تلفن قديمي مغازه زنگ ميزند. گردي خاكستري رويش را پوشانده و سياهياش به خاكستري ميزند. حاج آقا حقيقت آرام صحبت ميكند. صدا به صدا نميرسد؛ «امروز صبح بار ميكنيم و فردا پس ميگيريم. ميز هم داريم. 1200تومان به بالا كرايه هر صندلي است. بايد بياييد در مغازه؛ اين جوري نميشه.» گوشي را ميگذارد و حواسش ميرود پي كارگرهايش. داغ دلش تازه ميشود؛ «جووناي قديم جون داشتن. حالا پسره با لباس عكس دايناسور نمياد ميز و صندلي بلند كنه.» دوباره چشمهايش ميرود به تماشاي خيابان؛ «آنوقتها ظرفها را در طبق جابه جا ميكردند و طبقكشها هر طبقي را 2تومان مزد ميگرفتند. يك تومان براي رفت يك تومان هم برگشت. كوچهها تنگ و باريك بود.»
به خنده ميافتد. شايد با خودش طبقكشهاي آن زمان را در خيابانها و كوچههاي شلوغ امروز تهران ديده و خنديده؛ «بعد از طبق، گاري آمد. آن هم گاريهايي كه چرخهاي چوبي ضخيم داشتند و يكي درميان خراب ميشدند. كوچههاي تهران باريك بود و جاي رد شدن گاري نداشت. اين شد كه طبقكشها نرفتند و ماندند. وانت كه آمد كار طبقكشها كساد شد. آنهايي كه وضعشان خوب بود براي خودشان وانت خريدند و كارشان را ادامه دادند. بقيه هم رفتند تو بازار كارگري.» حاج آقا حقيقت را همه محل ميشناسند. آشناها تا ببينند غريبهاي وارد مغازهاش شده و به حرف نشسته ميآيند سروگوشي آب بدهند. از بيرون مغازه كلاهشان را برميدارند و سلام ميدهند و ميروند. بعضيها هم وارد ميشوند و دوري ميزنند و از حاجآقا آمار سفر جمكران سهشنبهها را ميگيرند. حاجآقا حقيقت يكي درميان اول جملههايش ميگويد: «خدمت دختر خودم بگم...».
- صندلي لهستاني در مراسم اعيان و اشراف
«عروسيهاي قديم همه مثل هم بود. اعيان و اشراف به جاي صندليهاي ارج، لهستاني ميبردند و درصد كمي براي مهمانيهايشان حياط را فرش ميكردند. الوار ميانداختند روي حوض. سياهبازي و الاغسواري اجرا ميكردند و مردم را ميخنداندند. يادش بخير نمايش شاه عباس و 7 درويش.» حاج آقا حقيقت ميخندد اما باز مبهوت منظره روبهرويش است. دلش رفته پي خوشي آن روزها. دنبال بهانه ميگردد تا بيكاري و خانهنشيني فرزندانش را فراموش كند؛ «صبحها كه مراسم تمام ميشد ميرفتيم وسايلمان را بار ميكرديم و ميآورديم. بعدها آپارتمانسازي زياد شد و مراسم رفت تو تالار. صنف ما هم از رونق افتاد.»
- 100تا صندلي چند كيلو برنج ميخواهد؟
آن وقتها رئيس اتحاديهها اگر كسي را چند سال نميشناختند به او جواز كسب نميدادند. بايد همه چموخم كار را ميدانستي و اهل محل تأييدت ميكردند. نميخواستند صنف بدنام شود؛ «روزي كه براي گرفتن جواز كسب پيش رئيس اتحاديهام رفتم با اينكه من را ميشناخت، پرسيد چه مهارتهايي براي كارت داري؟ من تجربه 10ساله نداشتم اما از دوستان و آشنايانم به اندازه كافي پرسوجو كرده بودم. از من پرسيد: اگر كسي آمد و گفت من 100تا صندلي ميخواهم چندتا ميز بايد به او بدهي؟ گفتم 30 تا اگر فضا بزرگ باشد و 20 تا اگر كوچك باشد. معمولا صندليها را بهصورت 4تا يكي و 5 تا يكي در حياط تقسيم ميكردند. بعد ليستي به من داد تا براي 100تا مهمان تعداد ديسهاي ميوه و شيريني، بشقابهاي غذا، قاشق و چنگالها و مقدار برنج و قند و چايي را بنويسم.» داخل كشوي ميزش انبوهي از كارتهاي شناسايي است. دفترش را باز ميكند و اسمها را ميخواند. يكي پنكه برده و ديگري 5دست بشقاب گلقرمزي. پلاستيك كارتها زردشده و صاحبش براي دادن 20يا 30هزارتومان كرايه رفته و پشتسرش را هم نگاه نكرده. گوي مشكي رقصنورهمراه فيلترهاي رنگي كوچكش ميان آن همه ظرف و ظروف قديمي غريبگي ميكند. هنوز تصوير حاج آقا ظروفچي جلوي چشمهايم است. ميگردم تاقاب قرآني، قاليچه قمي جفت عكسدار و گلدانهاي دهن اژدري را پيدا كنم. حالا بايد سراغ عروسيهاي قديم را لابه لاي دل خوش مردمان ديروز گرفت. آدمهايي كه به وقت عاشقي دستشان را به دلشان ميگرفتند و ياعلي ميگفتند.
نظر شما