چشم رو هم بذاری، تموم میشه. زورکی قبول کردم. نه که راضی باشم ها. دیگران زیرزیرکی بهت خندیدن، هیچی هم نگفتی. ولی دیگه نمیشه. یعنی نمیذارم. آقای موسیزاده گفته؟ خب گفته باشه. نمرهات کم شده، هیچی بلد نیستی؟ خب نباشی. نمیذارم بیش از این مایهي ننگ بشی. حق نداری بری کنار اون پسربچهی...»
حرفهایش تمامی ندارد. از توی آینه چشمهایش را برایم درمیآورد و انگشتش را به نشانهي تهدید تکان میدهد. خوب است آینه است، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میآورد. اولینبار نیست که به حرفش گوش نمیدهم. تا حالا چند بار او را زیر پا گذاشتهام و هر بار به من اخطار میدهد که مرا میگذارد و میرود. خب برود این غرور لعنتی! بهتر!
از سرویس بهداشتی بیرون میآیم. شایان، کتاب زبان بهدست، توی راهرو قدم میزند. میآيد طرفم و میگوید: «هادی، نمیآی درس بخونیم؟» غرورم همچنان درحال جنگيدن است با من، ولی چند لحظه بعد که با دوست کوچکم درسها را برای امتحان آخر ترم دوره میکنیم، دیگر خبری از او نیست.
سارا عیشآبادى،16ساله
خبرنگار افتخاري از بم
عكس: آتوسا درويشي، 15ساله از كرج