ميگويم: «نه خانم، اشتباه گفت. راحت باشيد.»
سرم را روي ميله ميگذارم و تمام وزنم را رويش مياندازم. كاش من هم ميتوانستم راحت بخوابم. كيفم خيلي سنگين است و هنوز كلي راه مانده.
به دختر روبهرويم نگاه ميكنم. چشمهايش قرمز است و پر است از اشك. فكر نميكنم خيلي از من بزرگتر باشد. معلوم نيست چي شده كه اينطوري گريه ميكند.
دستمالي از توي كيفم درميآورم و جلوي دختر ميگيرم و ميگويم: «چي شده كه غمبرك زدي؟ اشكال نداره. منم امتحانم رو خراب كردم.»
دختر هاج و واج نگاهم ميكند و بعد كه انگار تازه منظورم را فهميده باشد، ميزند زير خنده و ميگويد:
«دلت خوشهها! آدم مگه واسهي نمره گريه ميكنه؟ خودم رو كشتم تا گريه كنم، اما حالا ديگه بند نميآد!»
با تعجب ميگويم: «براي چي؟»
- رفته بودم تست بازيگري. مَرده گفت يه نقش غمگين بازي كن. گريه كن و از اين حرفها.
- جالبه. هميشه فكر ميكردم واسهي بازيگرها پياز خورد ميكنن تا گريهشون بگيره!
- نميدونم والا. شانس نداريم كه!
- خب حالا به چي فكر كردي تا گريهات بگيره؟
دختر به كف مترو نگاه ميكند و بعد ميگويد: «به اين فكر كردم كه اگر روزي بابام بميره چيكار كنم؟ حال و روزم چه جوري ميشه؟»
مكث ميكند. چشمهايش دوباره اشكي ميشود. ميخواهد چيزي بگويد كه چشمش به ايستگاه ميافتد. هولهولكي كيفش را برميدارد و ميگويد:
«اي واي من بايد اينجا پياده بشم. خوشحال شدم از آشناييات.»
برايش دستي تكان ميدهم. به عكس خودم توي شيشه نگاه ميكنم كه واضح و واضحتر ميشود. دلم ميگيرد از حرفش. چهقدر راحت به اين چيزها فكر ميكند.
به بابا فكر ميكنم و حرفهايي كه به او زدم. حرف دختر توي ذهنم تكرار ميشود: «به اين فكر ميكنم كه اگه يه روز بابام بميره...» تنم ميلرزد از حرفش. به تاريكيهاي بيرون نگاه ميكنم كه آرام محو ميشوند.
صداي ضبطشدهي مترو من را از خودم بيرون ميآورد: «ايستگاه بعد: وليعصر.»
ليلا موسيزاده، 17ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
عكس: نسيم صفوي، 17ساله، خبرنگار افتخاري از تهران
نظر شما