پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۹۴ - ۱۰:۰۰
۰ نفر

فقط صدای محمد توی گوشم است. آخرین چیزی که از بچه‌ها یادم می‌آید، یک کابوس کش‌دار است. فکر می‌کنم زمان ایستاده. زمان از وقتی ایستاد که محمد فریاد زد: «گـــــــــــل!»

دوچرخه شماره ۸۱۰

صدای قدم‌های سنگین بچه‌ها را پشت سرم می‌شنوم، تاپ تاپ‌های سنگین. عجیب است. انگار همه‌ی محله را می‌شناسم. تندتند کوچه‌ها را قیچی می‌کنم و فاصله‌ها را کوتاه می‌کنم. انگار دارم در زمین صاف و خالی می‌دوم. صدای نفس‌هایشان خیلی به من نزدیک است. یک لحظه به پشت سرم نگاه می‌کنم. از 9 نفر فقط کیا و مهرداد و ناصر مانده‌اند. می‌دانم هر کسی ولم کند، ناصر بی‌خیالم نمی‌شود. به قول خودش «سه کرده‌ام».

یاد دست سنگینش که می‌افتم، پاهایم قوت می‌گیرد و تندتر می‌دوم. می‌پیچم توی کوچه‌ی فرعی و از روی دیوار خانه‌ی آقا اصلان می‌روم بالا، دیوارها را رد می‌کنم و می‌رسم به خانه‌مان. جرئت نمی‌کنم به پشت سرم نگاه کنم و می‌دانم ناصر هم جرئت ندارد به خانه‌مان بیاید. یک محله از ناصر می‌ترسد و ناصر از بابای من!

* * *

توی خواب هم آرام نیستم. ناصر را می‌بینم که دم در با میترا حرف می‌زند. بعد میترا را هل می‌دهد. میترا پرت می‌شود توی حوض و همه‌ی بچه‌های محله می‌ریزند توی حیاط. من از پشت پنچره نگاهشان می‌کنم. کیا توپ را شوت می‌کند توی شیشه و شیشه خرد می‌شود توی صورت من. بعد ناصر می‌آید جلو و با صدای کلفتش می‌گوید: «گل به خودی؟! می‌دونی یعنی چه؟ می‌فهمی؟ سه کردی دااااااش!»

صدای آی کش‌دارش می‌پیچد توی خوابم، می‌خورد به در و دیوار مغزم و هزار برابر می‌شود.

* * *

درست دو دقیقه بعد از این‌که بابا پایش را از در خانه می‌گذارد بیرون، دست‌های بچه‌ها انگار می‌خواهد در را از جا بکند. بلند می‌شوم، دست میترا را می‌گیرم و می‌کشانمش دم در و التماسش می‌کنم: «فقط نذار بیان تو.» می‌دوم طرف زیر زمین.

- اگه به زور اومدن چی؟

- جیغ و داد راه بنداز، جون مامان!

فقط چند دقیقه طول می‌کشد. میترا می‌آید توی زیرزمین و خیلی خونسرد می‌گوید: «بهت نیم ساعت وقت دادن تا خودت رو تسلیم کنی وگرنه ناصر هروقت هرجا ببیندت، کارت ساخته است.» می‌رود بیرون و از توی حیاط می‌گوید: «تو که باید کتکت رو بخوری، خب همین الآن برو!»

* * *

بیست دقیقه طول می‌کشد تا همه‌ی جرئتم را توی پاهایم جمع کنم.

در را که باز می‌کنم کسی پشت در نیست. پا می‌گذارم توی کوچه و بچه‌ها را می‌بینم که دو طرف کوچه ایستاده‌اند. انگار محاصره‌ام کرده‌اند. ناصر لبخندی از سر پیروزی می‌زند و می‌شمارد: «یک... دو... سه...» و بچه‌ها انگار من سبد بسکتبال باشم، توپ‌هایشان را پرت می‌کنند به طرف من. کلمه‌ی سه‌ی ناصر خیلی کش‌دار به نظر می‌رسد و توی گوشم زنگ می‌زند و بعدش چیزی یادم نمی‌آید.

مریم رضایی از تهران

تصويرگري: فاطمه وزيريان

کد خبر 315145

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha