پيرمرد اهل روستاي «طويليقصير» بود، بچههاي آنجا مدرسه داشتند اما بچههاي روستاي «گوارشك» مدرسه نداشتند. حاجحيدرعلي تا زماني كه توان كار داشت، يك مغازه كوچك در نزديكي حرم امامرضا(ع) را ميچرخاند. كل دارايياش همان يك مغازه بود و يك خانه دلباز كه تا وقتي طلعتخانم آنجا بود، صفاي ديگري داشت. يكسالي ميشد كه طلعتخانم به خانه سالمندان رفته بود و آقا حيدرعلي كه ديگر تواني براي كار نداشت و نميتوانست مغازه را بچرخاند، روزهاي كسالت باري را ميگذراند. از مدتها پيش تصميمش را گرفته بود اما حالا بهترين زمان براي عملي كردن خواستهاش بود. او فروردينماه سال گذشته در روز تكريم از مادران و همسران شهدا، منزل مسكونياش را به آموزش و پرورش منطقه محروم تبادكان اهدا كرد و امسال هم راهي خانه سالمندان شد.
حاج حيدرعلي مثل همه پيرمردهاي ساده سخن ميگويد: حاجخانم ما 3 سال است كه كمردرد و پادرد دارد و نميتواند روي پا بايستد. من هم پير و افتاده شدهام و نميتوانستم از حاجخانم مراقبت كنم، با رضايت خودش تصميم گرفتيم كه او را به خانه سالمندان بنياد شهيد ببريم. يكسال همسرم در خانه سالمندان بود و من در خانه تنها بودم. از خانه سالمندان درخواست كردم كه كنار همسرم باشم و تحت نظر پزشكان. كسي را نداشتم. دختر و دامادم در تهران بودند، اصرار داشتند كه من و مادرشان را پيش خودشان ببرند ولي ما مشهد را دوست داشتيم، همجواري با امام رضا(ع) را.
- كاري كنيم نام حميد بماند
دختر و دامادش ساكن پايتخت هستند و هر دوتايشان پزشك. يك نوه دختري دارد و يك نتيجه. نوهاش در مشهد زندگي ميكند و گاهي به آنها سر ميزند. خانواده دخترش شرايط مالي خوبي دارند. حيدرعلي طويليقصير، يك پسر داشت كه شهيد شد و همين يك دختر را. ميگويد: وارثي نداشتم. گفتم كاري كنم كه نام پسرم، باقيات الصالحات بماند.
طلعت خزايي، مادر شهيد است؛ پيرزني مهربان و خندهرو. او ماجراي شهادت پسرش را اينطور شرح ميدهد: پسرم در سپاه جذب شده بود و ميخواست به جبهه برود. دوستانش در سپاه توصيه ميكردند كه حميد نرو، ميگفتند جاي ديگر به تو نياز ميشود. ميگفتند آنجا پر از خطر است. حميد گفته بود سينه من، سپربلاها و خطرهاست. دوستانش آمدند با من حرف زدند و گفتند كه شما يك پسر داري، اگر برود و شهيد شود ديگر پسري نداري! مادري كه چند تا پسر داشته باشد، شهادت يكي از آنها شايد آنقدر برايش سخت نباشد كه براي شما. گفتم فرزند آدم، پاره تن آدم است فرقي نداره يكي باشد يا بيشتر. پسر من براي دفاع از ايران و اسلام ميرود و بايد برود. من مخالفتي ندارم. دشمن، همه جوانان ما را دارد از بين ميبرد، بايد از كشور محافظت كرد. حميد وقتي ميخواست به جبهه برود به من گفت مادر اگر تو ناراحتي نروم، گفتم راضي هستم، برو به خدا سپردمت.
- اثري از حميد نيافتيم
ياد پسر شهيدشان كه ميافتند، غمي همراه با شادي در نگاهشان مينشيند. غم به خاطر از دست دادن پارهتنشان و شادي بهخاطر رسيدن به حقش كه شهادت بود. طلعتخانم، روزهايي كه خبر مفقودالاثر شدن حميد را به او دادند به ياد دارد. تعريف ميكند: رفيق پسرم، رزمندهاي به نام علي رجبي بود. سنگرهايشان نزديك هم بود. سنگر حميد را محاصره ميكنند. علي رجبي ديده بود كه حميد روي زمين افتاده، ميگفت تير خورده بود. دشمن آنجا را ميگيرد و آنها ديگر پسرشان را نميبينند حتي جنازهاش را. حميد جزو مفقودالاثرهايي است كه بعد از سالها هنوز نه استخواني از او پيدا شده و نه پلاكي و حتي تكه پيراهني.
همان زمان پدر يكي از شهدا براي يافتن ردي از حميد به منطقه ميرود، پيكر پسر خودش را پيدا ميكند اما حميد را نه! طلعتخانم بعد از گفتن اين خاطره، ادامه ميدهد: آقاي رضايي سر مزار پسرم رفته و گفته بود حميد جان دنبال تو ميگشتم پيدايت نكردم ولي پيكر پسر خودم را پيدا كردم.
تا 4ماه در منطقه ميگشتند تا اثري از او بيابند ولي چيزي پيدا نكردند. مادرش چشم انتظاري نداشت، ميگفت دوستانش ديده بودند كه حميد شهيد شده است. شهيد طويليقصير، مزاري در قطعه شهداي بهشت رضا دارد و تابلويي در يكي از خيابانهاي شهر مشهد. او تعريف ميكند: حميد روزهاي جمعه به روستاها و مناطق محروم ميرفت و به مردمان آنجا كمك ميكرد. با يادآوري خاطرات پسرش، جريان خون زير رگهاي صورتش تندتر ميشود و گونههايش گل مياندازد. گوشه چشمهايش، نم مينشيند و سياهي آن برق ميزند، انگار نام شهيدشان، سر ذوق و وجد ميآورد آنها را.
- ميشود مدرسه را زودتر بسازيد
خانواده طويليقصير خانهشان را وقف مدرسهاي به نام پسرشان كردند تا اگر روزي اجل به سراغشان آمد، دست خالي از اين دنيا نروند. حاج حيدرعلي ميگويد: ما كه كسي را جز خدا نداريم. وقتي خير و بركت حميد از بنياد شهيد به ما ميرسد، چرا دين خودمان را ادا نكنيم. خانهام را وقف كردم تا مدرسه بسازم و نام حميد براي هميشه جاودانه بماند. در وصيتنامهاي كه سال 88 نوشتم به دختر و دامادم گفتم «مادرتان را به خانه سالمندان فرستاديم و دردمند است من هم احتمالا به خانه سالمندان ميروم چون دردمند هستم.» همانطور كه در وصيتنامهام نوشته بودم، شد.
پدر شهيد سال گذشته، سند خانهاش واقع در خيابان مطهري شمالي مشهد را به آموزش و پرورش تقديم كرد. او ميگويد: به مسئولان آموزش و پرورش تبادكان گفتم اگر امكان دارد مدرسه را زودتر بسازيد تا من و مادر حميد به آرزويمان برسيم. مدرسه كوارشگ، مدرسه بزرگي است، همان مدرسه را بازسازي كردند؛ مدرسهاي به نام حميد ما. او باور دارد كه تا عمر دارد، مديون خون پسر شهيدش است.
- كليد و سند خانه را تحويل دادم
مادر و پدر شهيد هر دو بالاي 70سال سن دارند و دردهايشان اجازه انجام امور روزمره را به آنها نميدهد. بايد جايي باشند كه از آنها مراقبت شود. ميتوانستند پرستار بياورند و در خانه خودشان باشند اما دلشان راضي نبود كه بيشتر از اين از زمان تصميمشان بگذرد. طلعتخانم ميگويد: چند سال پيش تصميم گرفتيم خانه را براي دبستان واگذار كنيم و قرار بر اين شد تا زماني كه زندهايم، اين خانه را كه وقف آموزش و پرورش بود، در اختيار داشته باشيم. بعد فكر كرديم كه چرا اين كار را در زمان حياتمان انجام ندهيم. اين بود كه ملك را تحويل آموزش و پرورش داديم تا آن را بفروشند و به جايش يك مدرسه در روستايي كه نياز دارد بسازند.
وقتي از حاجحيدرعلي ميپرسم چه شد كه دوست و آشنا و هممحليها را تنها گذاشتيد و خانه را وقف و خانه سالمندان را انتخاب كرديد، ميگويد: ما آفتاب لب بوم هستيم. امروز هستيم، فردا معلوم نيست باشيم يا نباشيم. حاجخانم هم در خانه سالمندان تنها بود و نميتوانستم بدون ايشان زندگي كنم. براي همين از چندماه پيش آمدم خانه سالمندان، تخت گرفتم و كليد و سند خانه را تحويل آموزش و پرورش دادم.
او كلامش را اينطور ادامه ميدهد: حميد ما پسر درسخواني بود و هميشه به خواهرش ميگفت درس بخواند. بچه اهل و خداشناسي بود. انقلاب كه شد، رفت بسيج و سپاه. به جبهه كه رفت ديگر اثري از او پيدا نشد كه نشد، رفتنش هم براي خدا بود. او رفت، اما هنوز هواي من و مادرش را دارد، هر چند در كنار ما نيست. ما هم فكر كرديم كاري بكنيم كه اگر خودش را نميبينيم، نامش را زنده نگه داريم. مدرسه روستاي گوارشك خانه ماست؛ خانه حميد و خانه بچههايي كه آنجا درس ميخوانند.
دكتر كاظمزاده، روانشناس باليني و داماد خانواده هم كه رابط تماس ما با پدر و مادر شهيد بود، ميگويد: حميدآقا خيلي آرزو داشت خواهرش درس بخواند. همسرم، فاطمه خانم پزشك است و آرزوي برادر شهيدش را برآورده كرده است.
او ادامه ميدهد: ما هر چه تلاش كرديم حاجآقا و حاجخانم را راضي كنيم به تهران بيايند نشد. ميگويند ما ميخواهيم در جوار عليبنموسيالرضا(ع) زندگي كنيم و آسايشگاه توانبخشي هم مثل خانه ماست. آنها دوست دارند در آسايشگاه باشند تا بچههاي روستاي «گوارشك» در مدرسهاي خوب و مجهز درس بخوانند.
- از كوشك تا گوارشك
حميد طويليقصير، دانشآموز دبيرستان ابن يمين مشهد، دانشآموز ممتازي بود كه از شوراي تربيتي و دبيران اين آموزشگاه بهعنوان دانشآموز ممتاز كارت افتخار را به سينه سنجاق كرد. اسفندماه سال60 با كارت شناسايي رزمندگان از محل خدمتش بهعنوان عضو سپاه از منطقه 4 به جبهه اعزام شد و چندماه بعد از اعزام در تاريخ سوم خرداد سال 61 در منطقه كوشك حسينيه و در عمليات بيتالمقدس و آزادي خرمشهر به شهادت رسيد.
او 12روز قبل از شهادت، نامهاي براي يكي از همرزمانش كه 2 پاي خود را در عملياتي از دست داده بود، نوشت: «حسينجان سلام. باور كن نميدانم نامه را چگونه شروع كنم و چه بنويسم، براي تو كه با قلبي صاف به مصاف خصم آمدي و مخلصانه كوشيدي و در اين راه آنچنان به معشوق نزديك گشتي كه به درگاه باعظمتش هر دو پايت را هديه نمودي و باز هم ميگفتي رضاًبرضائك. ما به ايستگاه حسينيه آمديم؛ ايستگاه حسينيه يكي از توقفگاههاي قطار اهواز- خونينشهر است كه با خونينشهر 40كيلومتر فاصله دارد و در حالي اين نامه را مينويسم كه عراقيها تا مرز فرار كردهاند و از طرف پادگان حميديه و... پيشروي كردهايم و اخيرا شلمچه آزاد شده است و بهزودي است كه شاهد آزادي خونين شهر باشيم و...».
پيكر شهيد حميد طويليقصير، 33سال پيش در 40كيلومتري خونينشهر آرام گرفته و اكنون نامش براي هميشه در 40كيلومتري مشهد بر سردر مدرسهاي جاودان شده است.
- نامههاي حميد
حميد نامههاي زيادي را از خط مقدم جبهه براي پدر و مادر و خواهرش مينوشت. او در يكي از نامهها به خواهرش فاطمه نوشته است: «درست را بخوان و از همه مهمتر به تو سفارش ميكنم كه احترام پدر و مادر را نگهدار، با آنها به خوبي و نيكي رفتار كن، قدر زحمات آنها را بدان و مطمئن باش كه حق زيادي به گردن ما دارند. براي مامان زيارتنامه بخوان و هر بار كه از تو خواستند، با ايشان به حرم بروي، خواهش ميكنم حتما اطاعت كني و برايشان زيارتنامه بخواني».
در نامه ديگري براي مادرش هم نوشته است: «پدرم را فراموش نكن، همچنان كه نميكني، او بسيار احساساتي است. از جانب من رويش را ببوس، اشك مجال ادامهام نميدهد... ديدار به قيامت».
او در همين نامه از طلعتخانم حلاليت طلبيده بود: «مادر به بزرگي خدايت و به مهرباني و صبرت قسمت ميدهم كه مرا ببخش، چه، به رضايت تو سخت نيازمندم. بگذار بگويم مادر! آنچه دارم از كوشش تو و لطف خدا دارم. اگر سواد دارم، اگر قرآن آموختم، اگر شاگرد اول شدم، اگر به سپاه رفتم، اگر... اگر... اعتراف دارم و با شرمندگي ميگويم كه حتي حق تو را بر خودم نشناختم، چه رسد به اينكه انجام دهم.اي ابرهاي آسمان! چرا گريه نميكنيد، مگر اندوه مرا نميبيني، اي چشمه سارهاي كوير! چرا از شما صدايي بلند نميشود. از تو چه بگويم مادرم، مادر خوبم، مادر صبورم، مادر شجاعم...».