نمونهاش، حاجاكبر اعتمادي است كه از آغاز سالهاي دهه 50 در مغازه خياطي خود كتابهايي را گذاشته بود تا مشتريانش در زمان معطلي آنها را بخوانند. ايده خلاق او، اين روزها بين مردم لايزنگاني رواج پيدا كرده و حالا به سراغ هر مغازهاي كه برويد، با چند رديف كتاب مواجه ميشويد. مهمتر اينكه بهتازگي تمام مردم دست بهدست هم دادهاند و يك كتابخانه عمومي براي روستايشان ساختهاند تا بيش از گذشته در هواي پاك كتاب نفس بكشند.
صداي اذان در لايزنگان بلند ميشود. مردم دستهدسته به سمت مسجد جامع روستا ميآيند. زنان در طبقه بالا مينشينند و مردان زير آن سقفه نيمه. نماز كه تمام ميشود، حرفهاي متفاوتي از بلندگوي مسجد در روستا ميپيچد. پربيراه نيست اگر بگوييم به سنت قديمهاي دور يا نزديك، اتفاقات مهم لايزنگان هنوز هم در مسجد رقم ميخورد. كسي پشت بلندگوي مسجد شعر ميخواند:
درخت تو گر بار دانش بگيرد
به زير آوري چرخ نيلوفري را
و بعد يكي يكي مردان پشت بلندگو ميآيند و از كتاب ميگويند. از آن 10هزار جلد كتابي كه مردم در 10روز هديه كردند، از ماجراي 7ميليون توماني كه اهالي، خودشان براي تجهيز كتابخانهشان جمع كردند، از كسي كه تمام پول توي جيبش فقط 1200تومان بوده و آن را به كتابخانه هديه كرده و از شخص ديگري كه بدون نام، 500جلد كتاب هديه كرد و خلاصه، خيلي حرفهاي خوب ديگر. همه جمع شده بودند تا گروهي و با آن اسپندهايي كه دود ميشدند، كتابخانه شهيد محمد اسلامينسب روستاي لايزنگان را افتتاح كنند؛ روستايي كه اين روزها قدمبهقدم براي رسيدن به آرزوي «روستاي دوستدار كتاب» گام برميدارد؛ آرزويي كه ديگر چندان هم دور نيست. همين نزديكي است، با آن تابلوي «خيابان كتاب» و آن همه كتاب در مغازهها و آن مردماني كه به اندازه خوراك جسمشان به خوراك روحشان نيز فكر ميكنند.
- ماجراي ساخت يك كتابخانه مردمي
اين روزها تب ايجاد كمپين بالا رفته و دقيقا همين چندوقت پيش بود كه مردم لايزنگان كمپيني متفاوت و البته مؤثر راهاندازي كردند؛ كمپيني براي ساخت يك كتابخانه آن هم با همت مردم روستا تا خودشان دلسوز كتابها و كتابخانهشان باشند. كمپين عمري 10روزه داشت. خيليها هم خبردار نشدند اما همين 10روز، حداقل 10هزار جلد كتاب را از خانههاي مردم راهي كتابخانه كرد، گرچه، بعضيها هم به سليقه خودشان كتاب نو خريدند. آنهايي هم كه كتاب نداشتند يا كتابهايشان را آنقدر دوست داشتند كه دلشان به هديه دادن آنها نبود، دست به جيب شدند و خلاصه 7ميليون تومان پول جمعآوري كردند. اين بود كه همه دست بهدست هم دادند تا كتابخانه شهيد اسلامينسب، در ساختمان حسينيه روستا افتتاح شود، آن هم درست روبهروي آرامستاني كه سنگ يادبود آن شهيد قرار دارد. مردم لايزنگان هنوز هم شهيدشان را دوست دارند و در همين مراسم بود كه هر كدام در گوش آن چندمهمان غريبه زمزمه ميكردند كه شهيد محمد اسلامينسب، فرمانده گردان امامرضا(ع)، از پاسداران فرهنگي دوران جنگ بود، او حتي در آن روزهاي پر از خون و موشك و تير، در جبهه درس ميداد و جنگ با جاهل و جهالت را نه فقط به تن كه به فكر و انديشه هم تعميم ميداد. بسياري از شهداي اين روستا، شاگرد ايشان بودهاند؛ شاگرداني كه صرفا اهل لايزنگان نيز نبودهاند.
بماند كه شايد خيلي از اهالي روستا در خاطر نداشتند كه افتتاح اين كتابخانه دقيقا در سالروز عمليات كربلاي 5بوده كه اتفاقا اسلامينسب نيز در همين عمليات به شهادت رسيده بود. قصه اين است كه وقتي چنين كسي از دنيا ميرود، هزار و يك خير ديگر از خود به جا ميگذارد كه شايد سالها بعد از او ديده شود.
- خياباني براي كتاب
در شهرهاي كوچك و بزرگ كه راه ميرويم، خيلي بايد چشم بچرخانيم تا نمادهاي شهري و خيابانها يادآور كتاب شوند. در همين تهران بزرگ، آن مرد آهني سالهاست كه با كتاب بازش در فرهنگسراي نياوران نشسته و آن كودك سراپا سپيد نيز در ورودي كتابخانه ملي، روي چند كتاب ايستاده و دستانش را به سمت آسمان برده. اگر از نام چند خياباني هم كه به ياد كتابهاي كهن گذاشته شدهاند، بگذريم، ديگر تزئينات و نمادهاي شهري از جنس كتاب خيلي كمهستند و تمام بار تبليغ كتاب بر دوش ويترينهاي محدود كتابفروشيهاست. ديگر شهرهاي كشور هم دستكمي از تهران ندارند. حالا، ميان تمام هياهوي زندگي شهري كه نام كتاب زير دود فراموشي به محاق رفته، مردم روستاي لايزنگان، در جنوب استان فارس، نام اصليترين خيابان شهرشان را گذاشتهاند «كتاب». يك نام عام تا بر زبانآوردنش همه كتابهاي دنيا را، از جديد تا قديم، در بربگيرد. نام اين خيابان صرفا يك نماد نيست. دقيقا در آغاز خيابان كتاب، كتابخانه شهيد اسلامينسب قرار دارد و كمي جلوتر مغازههايي هستند كه همهشان كتاب دارند، خصوصا مغازههايي كه احتمال معطل شدن مشتري در آنها وجود دارد.
- مريم و قصه 30يار مهربان
11ساله است. در تمام ساعتهايي كه سپري ميشدند تا مردم روستا دستهجمعي با اسپند و صلوات براي نخستين بار به كتابخانه روستايشان بيايند، با آن شال صورتيرنگ چشم ميانداخت تا رؤياي افتتاح كتابخانه رسمي لايزنگان را شاهد باشد. مريم محمدي عاشق كتاب است. از همان كودكيهاي نهچندان دورش، هر بار كه از لايزنگان به شهر ديگري ميرفتند كه كتابفروشي داشت، پدر و مادرش برايش كتاب ميخريدند. حالا در اين سن تقريبا حدود 100جلد كتاب در كتابخانه شخصياش دارد، گرچه اين روزها تعداد اين كتابها كاهش يافته چون مريم 30جلد از كتابهاي عزيزش را به كتابخانه روستايشان هديه كرده تا دوستان ديگرش هم در دارايي فكري او شريك شوند. 30جلد ديگرش را هم چندوقت پيش به كتابخانه مدرسهشان هديه كرده بود. مريم وقتي ماجراي هديههاي كتابها را ميگويد، لبخندي ميزند؛ «من براي اينكه جوانها و نوجوانهاي لايزنگان با كتاب و كتابخواني بيشتر آشنا شوند، كتابهايم را به اين كتابخانه اهدا كردم و اصلا از اين كارم ناراحت نيستم».
بساط صحبت با مريم محمدي كه پهن ميشود، ديگر ادبي و كتابي حرف نميزند و صميمانه از پركاري زندگي روزمرهاش ميگويد؛ از اينكه مادرش يك توليدي خياطي دارد و او در تمام اين سالها هر روز كنار دست مادر بوده و از او خياطي ياد گرفته است و هرازگاهي لباسهايي ميدوزد و آنها را به نيازمندان هديه ميكند؛ از اينكه نقاشي رنگ روغن كار ميكند و قرآن حفظ ميكند و دستي هم در خطاطي دارد و تاكنون چندباري جايزه گرفته و... . خلاصه هزار و يك هنر از هر انگشت كوچكش ميريزد.
مريم شيفته خواندن است. هر روز وقتي كه درسهايش تمام ميشود، به سراغ كتابهاي علمي و داستاني و شعر ميرود، حتي دوستانش را هم به خواندن دعوت ميكند. يكي از آرزوهاي دختر كلاس پنجمي اين است كه روزي هنر خط و نقاشياش را در كتابخانه روستايشان به ديگر دوستانش هم آموزش دهد.
- صداي قيچي و كتاب
آرايشگاه حسن روحبخش آرام است، فقط صداي بر هم خوردن قيچي و ورق زدن صفحات كتاب، سكوت آنجا را ميشكند. دقيقا گوشه مغازه روحبخش 2 رديف كتاب روي هم قرار گرفتهاند. هركس كه براي كوتاه كردن موهايش به مغازه او ميآيد، وقتش هدر نميرود. بعد از يك خوش و بش دوستانه نگاهي به كتابها مياندازد و بالاخره از بين آن همه كتاب مذهبي، داستان، دانشگاهي و حتي علمي، يكي را انتخاب ميكند و مشغول خواندن ميشود. همين است كه سلماني او ساكت است و حرف بيهوده بين مشتريهايش رد و بدل نميشود.
روحبخش ليسانس علوم تربيتي دارد و ميگويد: «وقتي كاري در رشتهام پيدا نكردم، به سراغ اين شغل آمدم. تحصيلات به من كمك ميكند كه بهتر كارم را انجام دهم، خصوصا كه رشته تحصيليام موجب شده تا با مردم نيز ارتباط بهتري برقرار كنم». او در تمام سالهاي تحصيلش خوب ياد گرفته است كه كتاب خواندن چقدر اهميت دارد. پس اين كتابها را با كمك مردم جمعآوري كرده و هر چند وقت يكبار آنها را عوض ميكند تا مشتريهايش هميشه با كتابهاي يكساني مواجه نشوند بلكه حق انتخاب داشته باشند. خودش هم اگر فرصتي پيدا كند و مشتري نداشته باشد، مشغول خواندن ميشود زيرا معتقد است: «آموختن علم و دانش موجب ميشود كه آدمي بهتر به زندگي روزمرهاش بپردازد. ما از پيامبرمان ياد گرفتهايم كه ز گهواره تا گور بايد دانش بجوييم. من هم به اندازه خودم تلاش ميكنم مردم را به خواندن و يادگرفتن دانش تشويق كنم».
- نان با طعم كلمه
2پسر بچه بدون آنكه قصد خريد نان داشته باشند، به نانواني لايزنگان آمدهاند و مرتب در گوش هم پچ پچ ميكنند. اينجا يك نانوايي متفاوت است. پسرها آمدهاند تا به جاي نان، كتاب ببرند. كتابها را زير و رو ميكنند و بعد از انتخاب 2كتاب، از مهران غفاري دفترچه امانت كتاب را ميگيرند تا اسم خود و كتابشان را بنويسند.
غفاري جوان است و ليسانس مديريت دارد. او نانهايش را با كتاب به مشتريها عرضه ميكند و بعد نام مشتري و عنوان كتاب را در دفترچهاي مينويسد تا همه منظم و حداكثر در 10روز كتابها را برگردانند و چرخ كتابخوانيهايشان مثل چرخ نانواييشان بچرخد. اگر هم صبحها زودتر سر كار بيايد، يا آخر وقت سرش خلوت باشد، حتما مشغول مطالعه ميشود تا از محتواي تمام كتابهاي نانوايياش آگاه باشد و بتواند پاسخگوي مشتريانش باشد. او حتي كتابهاي دانشگاهياش را هرازگاهي مرور ميكند.
در نانوايي او حدود 40عنوان كتاب وجود دارد و تقريبا هرهفته يكبار، دهياري يا شورا، كتابها را عوض ميكنند تا عناوين پيوسته نو باشند و مردم با كتابهاي مختلفي آشنا شوند. البته غفاري تجربه كرده كه مردم بيش از همه كتابهاي تاريخي را دوست دارند. او گاهي كتابهاي دانشگاهياش را ميآورد تا مردم روستايش با كتابهاي جديد اين قشر نيز آشنا شوند. غفاري حتي كتابهاي كارآفريني خوبي را كه تاكنون خودش خوانده و براي اهالي مناسب ميداند، ميآورد تا اگر كسي نياز به اطلاعات جديد داشت، بتواند از آنها استفاده كند. اينها همه حاصل درس خواندن و بهروز بودن غفاري است كه خوب ميداند مردم روستايش به چه نوع كتابهايي بيشتر نياز دارند.
راستي، اگر كسي براي غفاري كتابي هديه بياورد، با كمال ميل ميپذيرد. اينطوري است كه گاهي تعداد 40عنوان كتاب او بيشتر ميشود. خلاصه آنكه، غفاري طعم و عطر نانهايش را با كتاب متفاوت كرده است.
- چرخي كه كتاب ميدوخت
گرچه سالهاست كه روزگار گرد پيري بر چهرهاش نشانده ولي اين عاملي نيست تا اكبر اعتمادي روزهاي پيش از انقلاب را فراموش كند؛ همان سالهاي آغاز دهه50؛ زماني كه او يك مغازه دوزندگي داشت و براي آنكه مردم لايزنگان را به خواندن تشويق كند، كتابهاي مختلفي را كنج مغازهاش قرار ميداد تا هر كس كه منتظر است و دلنگران وضعيت كشور در دوران سلطنت شاه، كتاب بخواند و بياموزد و راه زندگياش روشن شود.
ماجرا از اين قرار بوده كه در سال 51، اعتمادي به كمك برادرش، كتابهايي را كه انتشارات پيام اسلام چاپ ميكرد، از راههاي مختلفي مثل خريد شخصي، هديه دوستان از شهر قم و... بهدست ميآوردند و بعد از مطالعه شخصي، در كتابخانهاي كه كنج مغازه داشتند، براي استفاده عموم مردم قرار ميدادند. البته بايد نوارهاي مذهبي آن دوره را هم به اين ليست افزود. بعدتر شخصي به نام آقاي شيرازي حسينيهاي ميسازد و تمام اين كتابها به طبقه پايين آن انتقال پيدا ميكند. اين كتابخانه از صبح تا ظهر و بعد، از حدود ساعت 2تا 6بعدازظهر باز بوده، تا هر كس كه علاقه داشته، در آنجا مشغول خواندن شود. مديريت كتابخانه هم بهدست اهالي و دوستداران كتاب روستا بوده است. مخاطبان آن كتابها الان فعالان فرهنگي كشور هستند و افتخار اين روزهاي لايزنگان. بعد از مدتي، يعني حدود سال 55، به دلايل متعددي، فعاليتهاي اين كتابخانه و حسينيه تا حدي كمرنگ ميشود تا اينكه جنگ آغاز و آقاي اعتمادي هم راهي جبهه ميشود و از آنجا يادگاري مشكلات نخاع را با خود به همراه ميآورد. اين جانباز نخاعي هر سال يك ماه بستري مطلق ميشود.
اعتمادي هنوز خاطرات آن سالها را به خوبي در ياد دارد. مثلا يكبار به همراه برادرش، شهيد عباس اعتمادي، در شيراز، كتاب «آري، اين چنين بود برادر» دكتر علي شريعتي را در دست داشتهاند. ناگهان افرادي جلوي آنها را ميگيرند كه چه چيزي دستتان است؟ شهيد عباس كه سريع كتاب را روي كمرش قرار داده بوده، جواب ميدهد: «هيچچيز». اما آن گروه دستبردار نبودهاند. عباس و اكبر، سريع تمام كتابها و نوارها را زير بوتهاي در حياط خانه پنهان ميكنند و آبها كه از آسياب ميافتد، كتابها را بر ميدارند و دوباره آنها را به اهلش، يعني كساني كه شيفته مطالعه بودهاند، ميرسانند. حتي همين يك خاطره و آن ابتكار كافي است تا نشان دهد كه اكبر اعتمادي چقدر اهل مطالعه بوده است. او هر روز ظهر، پس از ترك محل كارش، وقتي به خانه ميرفته، به جاي خوابيدن، مشغول خواندن ميشده است. او معتقد است اين كار سوادش را افزايش ميدهد و زندگياش را از راكد بودن دور ميكند.
حالا بعد از گذشت سالها، اعتمادي از افتتاح كتابخانهاي به نام يكي از شهيدان روستا خوشحال است. او هنوز هم در كارهاي خير، آن هم از جنس كتاب، پيشقدم است و براي تهيه كتابهاي اينجا نيز قدم برداشته. انگار آرزوي سالهاي دور او، امروز براي فرزندان و نوههايش رنگ حقيقت بهخود گرفته است.
- شور كودكانه
دلگرمي بچههاي روستا جز آن طبيعت زيبايي كه هر روز رنگي نو بهخود ميگيرد، پديدههاي جديدي است كه دنياي آنها را تغيير ميدهد. مردم لايزنگان سالهاست كه با كتاب مأنوسند و اگر كسي كتاب بهدست باشد، برايشان هيچ تعجبي ندارد، خصوصا كه همه تحصيل كردهاند و خواه ناخواه زندگي و روزهايشان با كتاب سپري شده است. با وجود تمام اينها، يكي از گروههايي كه بيش از همه از افتتاح كتابخانه شهيد اسلامينسب شادي ميكنند، كودكاني هستند كه از اين به بعد كتابخانه مخصوص خودشان را دارند. آنها از پلههاي حسينيه بالا ميروند و وارد كتابخانه كه ميشوند، با نيمكتهاي متناسب با قد خودشان مواجه ميشوند، آن هم با كلي رنگ شاد و بعد با قفسههاي كتابي كه دقيقا براي آنها ساخته شده است. مريم و مهديس از نخستين اعضاي كودك اين كتابخانه هستند كه حتي در روز افتتاح آن با يك دنيا هيجان، ميان تمام صحبتهاي رسمي و تشكرها و قدردانيها، آرام و بيصدا رفته بودند به سراغ كتابهاي كودكانه خودشان.
مهديس كه از مادرش خواهش كرده او را در كتابخانه ثبتنام كند، آرزو دارد كه حداقل روزي 3كتاب بخواند؛ يعني هر وقت مشقهايش را تمام كرد، خودش را به كتابخانه برساند و بقيه وقتش را با كتاب بگذراند. مريم هم تصميم دارد كه تمام دوستانش را به كتابخانه شهيداسلامينسب دعوت كند تا از اين به بعد، روزهاي كودكي و نوجوانيشان در اين ساختمان و ميان قفسههايش سپري شود.
- چطور به روستاي لايزنگان برسيم؟
لايزنگان در استان فارس و در 350كيلومتري شيراز قرار دارد، آن هم در بخش جنوبي. اگر از سمت شيراز به آنجا ميرويد، كافي است خودتان را به داراب برسانيد و بعد هم از ميان آن همه دشتها و باغهاي مركبات، پرسان پرسان و با چشمانداختن به تابلوها، روستاي گردشگري لايزنگان را پيدا كنيد. وقت زيادي هم نبايد صرف كنيد، رسيدن به اين روستا از داراب با ماشين بيش از يك ساعت طول نميكشد. اينجا يكي از بزرگترين دشتهاي گل محمدي ديم و ارگانيك دنيا را دارد كه در فصل بهار حسابي ديدني و بوييدني ميشود.
البته ديدن لايزنگان، فقط به چشمهها و درختها و گلهاي محمدي و غارها محدود نميشود، بلكه اينجا مكاني فرهنگي است كه بايد از ديدن تابلوي خيابان كتاب آن به هيجان آمد و از مغازههاي پر از كتابش ذوق زده شد؛ حتي چنددقيقهاي نشست و كتابي را ورق زد.
راستي اگر در بندرعباس هستيد، باز هم ميتوانيد به سادگي خودتان را به لايزنگان برسانيد. كافي است از بندرعباس به سمت شهرستان حاجيآباد هرمزگان حركت كنيد و نرسيده به حاجيآباد از دوراهي گهكم راه خود را به سمت شيراز ادامه دهيد. در جاده تابلوي لايزنگان تشخيص ادامه مسير را برايتان آسان ميكند. اين مسير نيز حدود 350كيلومتر است.