به حاجي گفتم: «آقا بابامون راضي نيست». حاجي زده بود پشتم و گفته بود: «صبركن. چند وقت ديگه هم خودت مياي، هم بابات.» نشسته بوديم دور سفره شام. تلويزيون سوخته بود، بابا عصري رفته بود پيش ناصربرقي كه «تو رو به هر كي ميپرستي اين وامونده رو درست كن، بلكه بتونم اين بچه رو با اين پابند خونه كنم.» ناصربرقي كه داشت وسايلش را ميگذاشت باربند پيكانش گفت: «دل خوشي داري. اگه قرار بود باباها، بچههاشون رو با تلويزيون تو خونه نگه دارن كه اوضاع مملكت اين نميشد.
اصلا اين فسقليها واسه همين تلويزيون دارن انقلاب ميكنن». بابا گفت كه ناصربرقي، بار و بنديلش را بست و رفت شهرستان. غيظم گرفته بود كه بابا به ناصربرقي گفته بود ميخواهد با تلويزيون مرا پايبند خانه كند، از آن بيشتر از دست ناصربرقي شكار بودم كه به ما گفته بود فسقلي. چيزي نگفتم، 2قاشق شام خوردم و كنار كشيدم. حاجي گفته بود كه حرف امام يعني اتمام حجت، رضايت پدر و مادرهم حرف قرآن هست اما بعداز راه خدا. دوست داشتم سر سفره شام به بابا بگويم كه به تلويزيون متوسل نشو، ما به كسي دخيل بستيم كه حرفش حرف كتاب خداست.
چند روز بعد، بابا آشفته از مغازه برگشت خانه. نشست لب حوض و گريه كرد. كلي سؤال كرديم و آب قند دستش داديم تا لب باز كرد. با گريه گفت: «نامردا دختر 18ساله رو جلو چشمام كشتند». غروب نشده بود كه آمد كنارم نشست و گفت: «شبها كه بيرون ميريد چي كار ميكنيد؟» نگاهش كردم و گفتم: «گاهي اعلاميه پخش ميكنيم، گاهي روي ديوار چيز مينويسيم، گاهي هم همينطورميريم كه زير بار حرف زور حكومت نظامي نريم». با چشمهايي كه هنوز از اشك عصر خون بود، نگاهم كرد، بلند شد و پشت كرد به من، رفت سمت طاقچه و جانمازش را برداشت و گفت: «منم امشب ميام. ميخوام قرق بشكنم».