راه برگشت را از ياد بردهام، درست مثل پيرمرد سركوچه كه آلزايمر گرفته و گهگاه پنهان از خانواده، با زيرشلواري و دمپايي، در كوچه ميدود. پرسههايم آنقدر زيادشده كه حتي يادم رفته است مال كدام محله بودم. حتي ديگر نميدانم دوچرخهام را به كدام علمك گاز زنجير كردهام.
من گم شدهام. در كوچههاي اينستا و در محلههاي تلگرام، باطل و بيهدف دور ميچرخم. حالا ديگر، از اين همه مسافت ملالآور كه دور خودم چرخيدهام خسته شدهام و از خستگي واماندهام. سرگردان شدهام بين اين همه پست و پيج. بين اين همه لايكهاي آبكي و دوست داشتنهاي بيخودي. از بس كه براي خوشامد فالورها، لايك زدهام، از خودم بدم ميآيد. از بس كه با لايكهاي ثانيه به ثانيه آدمهاي ناشناس به وجد آمدهام، خودم را فراموش كردهام. انگار ديگر سليقههاي خودم مهم نيست. انگار باورهايم قابل افتخار نيست. باورهايم جامانده است، در همان كولهپشتياي كه به زين دوچرخهام بسته بودم و الان نميدانم كجاست.
آهاي جماعت! يكي بيايد من را پيدا كند. يك روز بدون اينستا، برايم هراس آور است. دردناك است. انگشتان دستم به كامنت دادن عادت كردهاند. ديگر آرام نيستم؛ چون خودم نيستم؛ چون محلام را نميدانم. من در اين شهر، غريبم. بين اين همه آدمهاي ناشناس؛ زنها و مردهايي كه اصلا معلوم نيست كدامشان مردند و كدامشان زن؛ بين پروفايلهاي شاعرانه، بين جملههاي ترسناك؛ بين شرط و شروطهاي مجازي كه اگر من را «آنفالو» كني تو را «آنفالو» ميكنم. شرطي شدهام. مدام فالورها را كنترل ميكنم تا مبادا كسي از دنبال كردن من انصراف داده باشد.
انگار بايد خودم را پيدا كنم. اينجا نميشود. بايد رفت گوشهاي دنج و تنها نشست و خود را مرور كرد. بايد لاي پنجره را بازگذاشت تا هواي آزاد مغزم را بتراشد و قلبم را منظم كند.
بايد تنها باشم. بيرون از اين جماعت شرطي.
آي جماعت! نميخواهم پيدايم كنيد.
راستي! آيا شما هم گم شدهايد. آيا نميخواهيد شما هم يكهفتهاي ديده نشويد، پست نگذاريد، لايك نكنيد و كامنت ندهيد. پنجره آرامش شما كجاست؟
من ميخواهم خودم را پيدا كنم. فعلا سراغم را نگيريد.