وقتي سوار مترو ميشود و وقتي در خيابان و بوستانها قدم ميزند هيچكس به ديده تحقير نگاهش نميكند و از او گريزان نيست! فرزانه شريفيراد پس از 26سال دست و پا زدن در دام اعتياد و كارتنخوابي، اين روزها زندگي را نفس ميكشد و از يادآوري اينكه فرزندانش به او ميگويند«مامان جان» مثل يك دختربچه 10ساله بغض ميكند! سختي زياد كشيده، نه اينكه خودش بگويد! چروكهاي گوشه چشم و پيشانياش سختيها را فرياد ميكشند و از فرزانه يك قهرمان ميسازند؛ قهرماني كه توانسته مصرف روزانه 11گرم شيشه و 3گرم ترياك را كنار بگذارد و دوباره متولد شود.
ترككردن شيشه و ترياك آسان نيست! اگر آسان بود كه همان مرتبه اول و دوم و سوم و دهم بستري شدن در كمپ، ترك ميكرد. اين بار فرق داشت انگار؛ اين بار خدا دستهاي فرزانه را به دستان مهرباني گره زد كه از چندسال پيش به كارتنخوابها عشق تزريق ميكردند تا خودشان را بشناسند و بدانند خداي مهربان هميشه راه بازگشت به خوبيها را باز ميگذارد. همين دستها بودند كه سبب شدند فرزانه شريفي رادِ تازه متولد شده روبهروي ما بنشيند و با اميد از آرزوهايش سخن بگويد؛ آرزوهايي كه بزرگترينش ادامه تحصيلش است.
- زخمي زندگي
فرزانه شريفيراد در دهمين روز ديماه سال 1348 به دنيا آمد. اهل تهران است و تكدختر خانواده. به رسم آن روزها زود ازدواج كرد؛ يعني وقتي پشت نيمكتهاي چوبي پايه چهارم دبستان مينشست دستش به امضا زدن دفتر محضرخانه باز شد و براي آغاز زندگي مشترك به همدان رفت. به همدان رفت تا يكي بود يكي نبود روايتهاي زندگياش در اين شهر رقم بخورد و سرنوشت روزهاي تلخش بر صفحه روزگار حك شود. زندگي ميكرد اما چه ميدانست زندگي مشترك يعني چه! دختري 11ساله كه 330كيلومتر با خانوادهاش فاصله داشت چگونه ميتوانست مادربودن را از مادرش ياد بگيرد و همسر بودن را تمرين كند؟ فكر ميكرد زندگي خوبي دارد و به دنيا آمدن مصطفي، فاطمه، زهرا و مرتضي اين حس را قوت بخشيد. قصه رسيد به آنجا كه همسرش دوباره ازدواج كرد و فرزانه نميدانست كجاي آن زندگي جا دارد. چند سالي به همين منوال گذشت تا اينكه بيمهريها طاقتش راطاق كرد و مادر رنج كشيده خانواده در سن 20سالگي براي طلاقگرفتن راهي دادگاه شد. يك سال از طلاقش گذشته بود كه با همسر دومش آشنا شد. نميخواست اين بار هم شكست بخورد و طعم تلخ بيكسي را تجربه كند، به همين دليل هميشه همراه همسرش بود و فكر ميكرد محبت و دوستداشتن و زندگي يعني همين! ترياك را از نزديك نديده بود و نميدانست هروئين چه رنگي است! اما در زندگي دومش با تمام اين مخدرها آشنا شد. وقتي كنار همسرش مينشست و برايش پيكنيك روشن ميكرد و هروئين را درون لوله خودكار ميريخت تا مرد خانه در محل كار با خيال آسوده و دور از چشم همكاران مواد مصرف كند، با نام و ظاهر تكتك اين بلاهاي خانمانسوز آشنا شد اما حتي يك لحظه هم وسوسه مصرف مواد گريبانش را نگرفت. فرزانه فقط ميخواست خوشبخت باشد و فكر ميكرد با اين كارها خوشبخت خواهد شد... يكبار كه چمدان بسته بودند تا به مسافرت بروند و هوايي تازه كنند، زندگي روي ديگر خودش را نشان داد. حالت تهوع داشت و بيقرار بود. فكر ميكرد مسموم شده و كوفتگي بدنش هم براي طولاني بودن مسير است. به همسرش گفت: حالم خوب نيست و همسرش جواب داد: بگذار سهم مواد امروزم را مصرف كنم! اين شهر پر از پزشك است. وقتي بوي مواد فضاي كوچك اتاق اجارهاي را پر كرد، درد و كوفتگي و حال تهوع فرزانه از بين رفت و حالش خوب شد. همسرش كه پيشبيني اين روزها را ميكرد با خندهاي بلند گفت: «بالاخره تو هم معتاد شدي!» فرزانه زير بار نميرفت: «من كه هيچ وقت مواد مصرف نكردهام!»همسرش اين بار گفت: «كنار من نشستنها كار دستت داد خانم!» ناراحت شد و غمگين. ناخواسته معتاد شدن برايش سنگين تمام شد، مقداري هروئين از همسرش گرفت و در اتاق اجارهاي شهر انزلي آن را دود كرد و مغرورانه به همسرش گفت: «حالا كه ناخواسته معتاد شدهام، اين چند گرم را دود ميكنم تا به تو ثابت كنم ترك كردن مواد و كنار گذاشتنش آسان است! اين نخستين و آخرين باري است كه مواد ميكشم! حالا ببين!» اين حرفها را گفت اما نخستين و آخرين بار مواد كشيدنش 26سال طول كشيد؛ 26سال كارتنخوابي و گدايي و آوارگي در كوچه و خيابانهاي شهر! 26سال اعتياد و زندگي دور از خانواده...
- كاش حقيقت را ميگفتم...
47سال بيشتر ندارد اما همين كه لبش به خنده باز ميشود چروكها غوغا ميكنند. فرزانه از گذشتهاي كه روزهايش را به رنج سنجاق كرده بود اينگونه تعريف ميكند: «همهچيز از روزي آغاز شد كه همسرم سراسيمه به خانه آمد و گفت: «آماده شو! بايد به مسافرت برويم!» قرار بود يك كيلو هروئين را از شهري مرزي به خانه بياوريم. همسرم گفته بود كه هيچكس به ما شك نميكند. اگر بپرسند از كجا آمدهايد و به كجا ميرويد، ميگوييم: «همانجايي كه همه خانوادهها ميروند، براي تفريح و مسافرت!» داستان اما جور ديگري ورق خورد. وقتي به مهريز يزد رسيديم و پليس محموله را در كيف من پيدا كرد، نگفتم مواد مال من نيست! شايد اگر آن روز دروغ نميگفتم و حقيقت را به زبان ميآوردم 26سال زندگيام نابود نميشد. ميخواستم خوشبخت باشم و فكر ميكردم خوشبختي يعني همين! به قاضي پرونده گفتم: «همسرم از اين موضوع خبر نداشت. نميدانست در كيفم هروئين دارم، اگر ميدانست كه طلاقم ميداد». نميدانستم حرفهايي كه ميزنم عواقب دارد. وقتي قاضي گفت: «بايد اعدام شوي!» انگار دنيا برايم تمام شد...».
- من هم خانواده داشتم
21ماه زير حكم اعدام ماند؛ 21ماهي كه از اين زندان به زندان ديگر منتقل ميشد و لحظههايش بوي مرگ ميداد. يادآوري خاطرات تلخ، غمگينش كرده است. ميگويم اگر اذيت ميشويد ادامه ندهيم. اشكهايش را پاك ميكند و ميگويد: «مرور خاطرات تلخ هميشه سخت است اما بايد بگويم تا خانوادهها مراقب فرزندانشان باشند. معتادها كه معتاد به دنيا نميآيند. همهچيز از يك اشتباه شروع ميشود. من هم روزي خانواده داشتم، پدر و مادر داشتم. هر چند پس از زنداني شدن و كارتنخواب شدن طردم كردند اما هميشه دوستشان داشتم و دارم. اصلا نميدانستم زندان زنان چهجور جايي است. چندماهي در يزد، چندماهي در آباده، سيرجان و چندماه بعد در همدان! با اين تفاوت كه اين بار پشت ميلههاي زندان اسير بودم و آزادي برايم رؤيا بود! خياطي را در زندانهاي قبلي آموخته بودم اما زندان همدان كارگاه خياطي نداشت، فروشگاه نداشت. همت كرديم و كارگاه خياطي را با كمك مسئولان زندان راهاندازي كرديم. وقتي از كارگاه خياطي صداي چرخ به گوش رسيد، زنان زنداني منبع درآمد پيدا كردند و كمي از سختيهايشان كاسته شد. اين بار نوبت تاسيس فروشگاه زندان بود. با 180هزار تومان سرمايهاي كه از راه دوخت و دوز بهدست آورده بودم فروشگاه زندان را هم راهاندازي كردم. اما افسوس كه اعتياد هنرم را از من گرفت. اگر ميدانستم همسر دومام معتاد است هيچگاه با او ازدواج نميكردم».
- مي خواهم زنده بمانم...
فعاليت مفيد در زندان و وكيلي كه خانواده و فرزندانش گرفته بودند حكم اعدامش را به حبس ابد تبديل كرد. شبهاي طولاني و روزهاي ملال آور زندان هم به فرزانه در ترك اعتياد كمكي نكرد و او همچنان وابسته به موادمخدر بود. حالا كه اعتياد را ترك كرده، از آن روزها با نام روزهاي زشت زندگي ياد ميكند و ميگويد: «پس از 15سال آزاد شده بودم اما اين آزادي تمام رشتههايم را پنبه كرد. اين بار نه خانه داشتم، نه آشيانه و نه همسر! از همسر دومام هم جدا شده بودم تا آبروي ريختهشدهاش بازگردد! روي بازگشت پيش فرزندانم را هم نداشتم. بايد كجا ميرفتم! كجا را داشتم كه بروم. اين آزادي شروع تمام بدبختيها و كارتنخوابيهايم بود. من نخستين زن كارتنخواب استان همدان بودم كه براي بهدست آوردن مواد، دزدي و گدايي ميكرد. ترس زندانيشدن هم نداشتم و با خودم فكر ميكردم زندان از خيابانها امنتر است. حداقل جاي خواب و غذايم تضمين بود، به همين دليل سال92 براي دومين بار با 8كيلو شيشه و 50كيلو هروئين دستگير شدم و بار ديگر حكم اعدامام صادر شد. قاضي اعتقاد داشت فرزانه شريفيراد معتاد سابقهداري است كه مفسدفيالارض است و بايد اعدام شود. با شنيدن اين حرفها بار ديگر دنيايم خراب شد اما همين كه مواد مصرف ميكردم و نشئه ميشدم همهچيز از يادم ميرفت. راست ميگويند كه اعتياد آدم را بيغيرت ميكند. معتاد بودم و...».
- وقتي مرتضي زنده بود
گوشي كوچك و قديمياش را روي ميز ميگذارد و عكسهاي پسري جوان را نشانم ميدهد. از شباهتي كه با فرزانه دارد حدس ميزنم عكس پسرش باشد! از روي صفحه تلفن عكس را ميبوسد و ميگويد: «همه از دستم خسته شده بودند. هيچكس را در دنيا نداشتم جز خدا و بچههايم. وقتي پسر كوچكم حكم قاضي را شنيد به اقدامي ناپسند دست زد. چندماه قبل از زنداني شدنم، با گريه و زاري خواسته بود اعتيادم را ترك كنم و به خانه برگردم؛ حتي با خواهش و تمنا و مهرباني مرا به كمپي در تهران آورده بود اما من چه كردم! موادمخدر آن روزها همهچيز من بود. شرم ميكنم بگويم همان شب نخست با لباس خواب فرار كردم! وقتي زندان بودم، مرتضي خودكشي كرد و اعتياد مانع از حضور من در مراسم تشييع جنازهاش شد. بعد از اين اتفاق تلخ، پسر بزرگم وكيل گرفت و بار ديگر مادرش را از اعدام نجات داد. كاش به گذشته برميگشتم و براي آخرين بار پسرم را ميديدم. كاش وقتي مرتضي زنده بود ترك ميكردم تا داغ نبودنش جگرم را نميسوزاند. من فقط ميخواستم خوشبخت باشم اما خوشبخت كه نشدم هيچ، بدبختي را به جان زندگي خودم و فرزندانم انداختم...».
- معجزهاي به نام خدا
از شبي ميگويدكه خدا دستهايش را گرفت و او را به زندگي بازگرداند؛ «ديماه بود. سردي هواي خيابانهاي همدان به چندين و چند درجه زير صفر ميرسيد. با كارتنخوابهاي ديگر همدان به كوههاي اطراف شهر رفته و براي گرمشدن آتش روشن كرده بوديم. اما شعلههاي نيمهجان آتش پاسخگوي سرماي استخوانسوز شبهاي همدان نبود. آن روزها شيشه و هروئين مصرف ميكردم. هيچكس به نجاتم فكر نميكرد؛ همه نااميد شده بودند. آخرين نفر، مرتضي بود كه زير خروارها خاك خفته بود و نميدانست مادرش از اعدام نجات پيدا كرده است. گرسنه بودم و از سوي ديگر سرماي هوا بر بدنم تازيانه ميزد. تنها يك چيز از زندگي گذشته و فرزندانم به يادگار داشتم: لباس دخترم! بوي خانه را ميداد. از روزي كه خانه را ترك كرده بودم هنگام خواب لباس فرزندم را ميبوييدم و به خواب ميرفتم. سردم بود و هيچچيز براي شعلهوركردن آتشي كه رو به خاموشي ميرفت نداشتم. گريه كردم، دادكشيدم، نميخواستم تنها داراييام را در آتش بيندازم اما چارهاي نداشتم. وقتي لباس را در آتش انداختم، شعله قوت گرفت اما پس از چند دقيقه دوباره سرما بود و سرما! جايي كه ايستاده بودم بلندترين نقطه شهر بود و چراغهاي روشن شهر چشمك ميزدند. خسته بودم از يدك كشيدن نام معتاد، خسته بودم از دزدي كردن! از اينكه براي يك گرم شيشه و هروئين جيب مردم را ميزدم احساس شرمندگي ميكردم. انگار كه معناي انسانيت را فراموش كرده بودم. چراغهاي روشن از دور ميدرخشيدند. دلم براي امنيت و گرماي خانه تنگ شده بود. از كنار آتش بلند شدم و جلوتر رفتم. آنقدر پيش رفتم كه اگر يك قدم ديگر برميداشتم سقوط ميكردم. فرياد ميزدم و خدا را صدا ميكردم. فرياد ميزدم و ميگفتم خدايا نگاهم كن! فرزانه هنوز زنده است. فرياد ميزدم و ميگفتم خدايا دستهايم را بگير... از جهنمي كه خودم براي خودم درست كردهام نجاتم بده! آنقدر فرياد زدم كه از حال رفتم. نميدانم چه مدت در آن وضعيت ماندم. وقتي چشم باز كردم زنها و مردهاي مهرباني را ديدم كه دورم جمع شده بودند و سعي داشتند آتش خاموشم را روشن كنند. وقتي كاسه غذاي گرم را در دستانم گذاشتند گريه كردم. انگار آن شب معجزه شد، انگار خدا دستهايم را گرفت...».
- يك بار براي هميشه بگو «نه!»
كارشان همين است. در شهرهاي مختلف ايران از شمال و جنوب گرفته تا شرق و غرب! روزهاي چهارشنبه غذاي گرم ميپزند و نيمهشب ميان كارتنخوابها پخش ميكنند. نميگويند معتادي! نميگويند بيا و ترك كن! هيچ نميگويند. فقط لبخند ميزنند و كارتنخوابها را در آغوش ميگيرند. پس از دلجويي از كارتنخوابها، كمي غذا و پوشاك گرم به آنها هديه ميدهند و ميروند، همين. اسم گروهشان را گذاشتهاند «پايان كارتنخوابي». فرزانه آمدن آنها را كار خدا ميداند؛ «آنها را كه ديدم آرام شدم. گفتم تو را به خدا مرا از اين وضعيت نجات دهيد. گفتند: «به حرفي كه ميزني اطمينان داري؟!» گفتم: «بله! به خدا ميخواهم ترك كنم». حرفهايشان آرامام ميكرد. يكي از آنها گفت: « اطمينان دارم تا به حال چندين و چندبار از كمپ فرار كردهاي! من هم مانند تو بودم. كافي است بخواهي و لذت كثيف مصرف موادمخدر را فراموش كني». گفتم: «ميخواهم». با ترديد نگاهم كرد و گفت: «قبول! ميخواهي! اما امشب نميتوانيم تو را ببريم. بنشين و خوب فكر كن! گروه ما شنبه دوباره به اينجا خواهد آمد. اگر اينجا بودي تو را همراه خودمان ميبريم». رفتند و من تا شنبه چشم انتظارشان ماندم. تصميمام را گرفته بودم. بايد تمام ميشد روزهاي نكبتي زندگيام. شنبه شب وقتي از دور ديدمشان انگار دنيا را در دستهايم گذاشته بودند. يكي از آنها كنارم نشست و پرسيد: « هنوز سر حرفهايت هستي؟» گفتم:«بله!» مقداري پول مقابلم گرفت و گفت: «هر قدر ميخواهي بردار و براي آخرين دفعه مواد بخر!» نگاهش كردم. ميدانستم خدا امتحانم ميكند. اگر اين بار «نه» ميگفتم مواد براي هميشه از زندگيام بيرون ميرفت. فرياد زدم نه! از آن روز چندماه ميگذرد. به تهران كه رسيديم به همان كمپي رفتيم كه يكبار با لباس خواب از آن گريخته بودم. اما اين بار آمده بودم كه بمانم. ماندم و حالا 4ماه و چند روز است كه پاك پاكم... .»
- من مادرش هستم...
هيچكس به اندازه مصطفي و فاطمه و زهرا از ترككردن مادر خوشحال نشده بود. فرزانه روي زنگ زدن به فرزندانش را نداشت، به همين دليل از كمپ ترك اعتياد با خانوادهاش تماس ميگيرند و ميگويند: «مادرتان اعتيادش را ترك كرده و حالش خوب است». از اين به بعد ماجرا را فرزانه برايمان تعريف ميكند: «وقتي پس از سالها دختر و پسرم را در آغوش گرفتم، وقتي متوجه شدم مادر بودن چه مزهاي دارد و عشق مادر به فرزند و فرزند به مادر با هيچ عشقي روي زمين قابل مقايسه نيست، حسرت خوردم كه چرا سالهاي خوب زندگيام را به باد فنا دادم. حالا وقتي بچهها مامانجان صدايم ميكنند انگار جوان ميشوم. انگار به روزهاي گذشته برميگردم... كاش مرتضي هم زنده بود...».
- هيچ وقت دير نيست...
چندين و چند گواهينامه دارد. از گواهينامه پرورش زنبورعسل گرفته تا گواهينامه احداث باغ و پرورش گل و گياه و بيماريهاي مشترك دام و انسان! تمام گواهينامهها را هم در سال 92 از مركز آموزش جهادكشاورزي گرفته! يعني روزهايي كه زندگياش بهشدت درگير موادمخدر بود هم روزنهاي از اميد را پيش روي خود ميديد! حالا هر فردي كه ميشنود فرزانه يك پوشه پر از گواهينامه دارد او را تحسين ميكند و ميگويد: «هيچ وقت براي موفقيت دير نيست! تو موفق ميشوي فرزانه...».
- يادگاري از روزهاي تلخ
دلش نميخواهد از آن روزها حرف بزند؛ روزهايي كه بالشت زير سرش سنگ بود و زيراندازش روزنامه و كارتن. دلش نميخواهد بگويد آبگرمكن ديواري و دينام موتور و كنتور برق ميدزديد! دلش نميخواهد بگويد كه گدايي ميكرد، دزدي ميكرد، خفتگيري ميكرد و اصلا عين خيالش نبود كيف كدام بدبختي را ميزند؛ پولدار است يا فقير. دلش نميخواهد بگويد آن روزها فقط به مواد فكر ميكرد؛ اما همه اينها را ميگويد و به پهناي صورت اشك ميريزد! فرزانه شريفيراد سختيهاي زيادي كشيده است؛ از گرسنه ماندن گرفته تا پيدا كردن غذا در سطلهاي زباله اما در تمام سالهايي كه خانه به دوش بود هرگز تن به كارهاي غيراخلاقي نداد تا شكمش را سير كند. دست راستش را مقابلمان ميگيرد و با نشان دادن بخيههايي كه كف دستش نقش بستهاند ميگويد: «گرسنه و خمار كه باشي به هر راهي متوسل ميشوي تا شكمت را سير كني و مواد پيدا كني. نميگويم دزدي نكردم، كيف مردم را نزدم! همه اين كارها را انجام دادم اما هرگز براي سير كردن شكم و رفع خماري به پيشنهادهاي بيشرمانه پاسخ مثبت ندادم. اين زخم يادگار تلخ و دردناك همان روزهاست؛ روزهايي كه گرسنه ماندم اما...».
- ما را ببخشيد و باور كنيد...
وقتي كه اعتياد را كنار ميگذاري از وارد شدن به جامعه ميترسي و پيش خودت فكر ميكني آيا مردم تو را ميپذيرند يا به چشم همان معتاد به تو نگاه ميكنند؟! وقتي معتادي و ترك ميكني به اين فكر ميكني كه آيا پس از ترك كردن كاري پيدا ميكني كه نان حلال بهدست آوري؟! وقتي معتادي دغدغه داري و وقتي ترك ميكني باز هم دغدغه داري. كاش ياد بگيريم گذشته معتادها را فراموش كنيم. ميدانم سخت است، ميدانم اعتمادكردن به معتاد سخت است اما به خدا معتادي كه ترك ميكند هم حق زندگي كردن دارد. اگر هوايش را نداشته باشيم و براي پيدا كردن كار دستش را نگيريم باز به مواد پناه ميبرد. كاش روزي بيايد كه به معتاد، به چشم يك بيمار نگاه كنيم؛ بيماري كه پس از درمان هيچ خطري ندارد؛ هيچ خطري... .
- سلفي با توريستهاي كرهاي
لباسهايش پاره بود و صورتش سياه. در يكي از خيابانهاي همدان نشسته بود و گدايي ميكرد. گروهي گردشگر خارجي كه براي بازديد از جاذبههاي گردشگري ايران به همدان سفر كرده بودند، با ديدن فرزانه روي زمين تف مياندازند. دلش ميگيرد و آه ميكشد. خودش هم از اين وضعيت خسته بود. آنقدر خسته كه هر شب هنگام شمردن ستارهها ميگفت: «كاش امشب از سرما يخ بزنم و صبحي در كار نباشد...» اما با طلوع نخستين اشعههاي طلايي رنگ خورشيد بيدار ميشد و زندگياش را ادامه ميداد. هميشه هم از پليسها فرار ميكرد تا موادمخدري كه در جيبش پنهان كرده بود را از دست ندهد! اما 12اسفند سال 94 پس از ترك كردن مواد، وقتي تصميم ميگيرد همراه با گروه «ببخش و باورم كن» ته سيگارهاي ميدان تجريش تا خيابان ولي عصر را جمعآوري كند، اتفاقي شگفتانگيز رخ ميدهد! فرزانه كه حالا 4ماه و چند روز از تولد دوبارهاش ميگذرد از آن روز اينگونه تعريف ميكند: آن روز براي دومين بار دستان گرم خدا را بر شانهام حس كردم. مشغول جمع كردن ته سيگارها بوديم كه چند توريست كرهاي با كنجكاوي نزديكمان شدند. وقتي داستانمان را شنيدند باورشان نميشد آن همه زن و مردي كه كاورهاي يكرنگ پوشيدهاند، روزي معتاد بوده باشند و حالا قصد جبران كارهايشان را دارند. با بهت و تعجب گفتند: «اجازه ميدهيد با شما عكس سلفي بگيريم؟! همه بچهها خنديدند و عكس گرفتيم. پليسها هم بودند. پليسهايي كه هميشه از آنها فرار ميكردم اين بار دوربين بهدست نزديكمان شدند و گفتند: «شما مايه افتخار اين شهريد؛ مايه افتخار».