«خديجه پِقه»، بانوي تركمن، يكي از اين انسانهاست كه در ۵۷ سالگي همچنان مشغول بافتن فرش، گليم و جاجيم است و دست از كار و توليد نكشيده. او در ۷ سالگي در اثر حادثهاي دست چپ خود را از دست داد اما هيچگاه تسليم نشد و امروز به يك بانوي كارآفرين تبديل شده و ۳۰ بانوي قاليباف در كارگاه او كار ميكنند. او در سوزندوزي نيز تبحر دارد. خديجه پقه سالهاست كه محصولاتش را در بازار ميفروشد و درآمد مناسبي از اين راه كسب ميكند. او براي ما از روزهايي ميگويد كه نگاه ديگران را نسبت بهخود عوض كرد و بر قله موفقيت ايستاد.
- يك اشتباه، يك زندگي
تلخترين اتفاق زندگيام در كودكي برايم رقم خورد. وقتي كه ۷ سال داشتم، سوار تابي شدم كه پدر روي درخت بسته بود. احساس ميكردم همه دنيا زير پاي من قرار دارد و خودم را به آسمان نزديكتر ميديدم. تنها دختر خانواده بودم و به همين دليل توجه زيادي به من ميشد. پدرم كشاورز بود و همه تلاش او خوشبختي ما و تأمين مايحتاج زندگي بود. روزي را كه براي هميشه دست چپم را روي تاب جا گذاشتم هنوز به ياد دارم. آن روز، جشن عيد قربان تركمنها در روستاي كرد آققلا به عزا تبديل شد. وقتي به خارج روستا رفته بوديم با ديدن تاب روي درخت با خوشحالي سوار آن شدم. در آن لحظات به چيزي جز تابخوردن فكر نميكردم. با حركات بدن، سرعت تاب را بيشتر كردم و از خوشحالي فرياد ميكشيدم. در يك لحظه طناب به دور دستم پيچيد و من زمين خوردم. چيزي كه از آن لحظه تلخ به ياد دارم درد شديدي بود كه همه وجودم را فرا گرفته بود. آن سالها دكتر و درمانگاهي در روستا وجود نداشت و پدرم مرا پيش يك شكستهبند ميبرد كه به شكل سنتي شكستگيها را درمان ميكرد . او نيز دست مرا محكم بست تا به تصور خودش دردم كمتر شود اما همين اشتباه او باعث شد تا خونرساني دستم متوقف شود و بعداز ۱۰روز دستم سياه شد و پزشكان مجبور شدند دست چپم را از بالاي آرنج قطع كنند. وقتي از بيمارستان به خانه آمدم با وجود آنكه ۷سال بيشتر نداشتم به خوبي متوجه اشكهاي مادر و آه جانسوز پدر ميشدم. به مادرم ميگفتم گريه نكن ولي ميدانستم چون دختر هستم و در كودكي دچار نقص عضو شدهام ديگر نميتوانم براي خودم آيندهاي داشته باشم و آينده من بزرگترين دغدغه و نگراني پدر و مادرم بود.
- روزي كه تسليم نشدم
باوجود آنكه درد زيادي را تحمل ميكردم و ديدن جاي خالي دستم مرا عذاب ميداد اما سعي كردم نشان بدهم چيزي از دختران همسن و سال خودم كم ندارم و من هم ميتوانم مثل آنها باشم. بعد از چند روز شروع به تمرين كردم و جاي خالي دست چپ را با پاي چپ پر كردم. علاقه زيادي به قاليبافي داشتم و دور از چشم مادر شروع به تمرين قاليبافي كردم. همه زنان و دختران روستا، قاليبافي و سوزندوزي ميكردند و نميخواستم از آنها عقب بمانم. در انباري خانه ساعتها به پشت فرشهاي دستباف خيره ميشدم و نحوه قرار گرفتن نخهاي قالي و چيدن رجها را بررسي ميكردم. در ذهن كودكانهام نقشه قالي را ترسيم و شروع به بافتن ميكردم. دار قالي كوچكي براي خودم برپا كردم و به بهانه بازي به انباري ميرفتم و شروع به بافتن قالي ميكردم. بعد از ۱۰ روز قالي كوچكي كه بافته بودم آماده شد و آن را به مادر نشان دادم. از پاي چپم كمك ميگرفتم و با شانه فلزي نخها را روي هم قرار ميدادم و سپس آن را ميبافتم. مادر وقتي فرش را نگاه كرد باور نداشت من آن را بافتهام. همه اعضاي خانواده متعجب شده بودند و تصور نميكردند من در ۷سالگي و درحاليكه يك دستم را از دست دادهام بتوانم قالي ببافم. براي اينكه به آنها ثابت كنم خودم اين قالي كوچك را بافتهام مقابل چشمان آنها با پاي چپ و دست راست شروع به بافتن كردم. مادرم از هنر قاليبافي، سوزندوزي و گلدوزي اطلاعاتي نداشت و من سعي ميكردم خودم آنها را بياموزم. هر روز مشغول آموختن هنرهاي مختلف بودم و به همين دليل نتوانستم به تحصيلات ادامه بدهم تا اينكه دركلاس دوم ابتدايي تركتحصيل كردم. روزها به سرعت سپري ميشدند و من سعي ميكردم هنر جديدي به هنرهايي كه آموخته بودم اضافه كنم و به اين ترتيب هنر سوزندوزي، گلدوزي، خياطي، نخريسي و نمدبافي را آموختم و شروع به بافتن كردم. وقتي نخستين قالي كوچك را بافتم از مادر خواستم برايم ابزار قاليبافي بخرد اما قبول نكرد.
نااميد نشدم و خودم دست بهكار شدم و با گرفتن نخ و ابزار قرضي، در مدت ۱۲ روز يك تخته فرش پشمي بافتم و آن را در بازار فروختم و با پول آن براي خودم ابزار خريدم. مادرم تعجب ميكرد. نميخواست باور كند دختر معلولش از دختران سالم روستا فعالتر است. با دخترهاي روستا مسابقه قاليبافي ميدادم و به آنها در بافت قالي كمك ميكردم و سرعتم آنقدر بالا بود كه گاهي اوقات از آنها جلوتر بودم. سعي ميكردم همه هنرها را بياموزم. سوزندوزي و خياطي و نمدبافي را به سرعت آموختم. در اين سالها هيچ وقت به سختي مسير فكر نكردم. رسيدن به هدفهايم آنقدر برايم مهم بود كه به اين چيزها فكر نميكردم. هر روز كارم بهتر از روز قبل بود و ديگر هيچگاه به دستي كه در بيمارستان جا گذاشته بودم فكر نميكردم. بهتر از دخترهاي ديگر براي خودم كار ميكردم و نميخواستم بپذيرم كه معلول هستم. بعد از قاليبافي سراغ سوزندوزي رفتم. آن سالها همه دخترهاي روستا بايد سوزندوزي را ميآموختند و همه وسايل پارچهاي جهيزيهشان را خودشان ميدوختند. روزها در كنار قاليبافي، سوزندوزي و نمدبافي، آشپزي هم ميكردم.
- همسري و مادري كنار دارقالي
با وجود نقص عضو، زود ازدواج كردم. لابد فكر ميكنيد براي ازدواج با مشكل روبهرو بودم؟ من به همه ثابت كرده بودم كه با وجود نقص عضو از ديگران مؤثرترم. شوهرم به من گفت با وجود نقص عضو خيلي بيشتر از بقيه خانمها فعاليت ميكني. اصلا به همينخاطر من را انتخاب كرد. بهار ۱۷سالگي ازدواج كردم. همسرم از بستگان بود و شناخت كاملي نسبت به هم داشتيم. خانواده همسرم در روستاي ما زندگي ميكردند. آن روزها برخي تصور ميكردند بهخاطر معلوليت در زندگي مشترك كم بياورم اما من ميتوانستم از عهده همه كارهايي كه يك دختر سالم انجام ميداد بربيايم. چيزي از ديگر دخترهاي روستا كم نداشتم. انگيزه بالايي كه داشتم باعث شده بود هيچگاه احساس كمبودي نداشته باشم. براي جهيزيه با وجود آنكه مادرم تصميم داشت وسايل پارچهاي و فرش را براي من بخرد قبول نكردم و گفتم همه آنها را خودم ميبافم. با توكل به خدا همه پارچهها و لباسهاي جهيزيهام را سوزندوزي كردم و فرشهاي جهيزيهام را خودم بافتم.
قبل از بچهدار شدن يك فرش را طي 3روز ميبافتم و بعد از آن هر ۱۲ روز يك فرش ميبافتم. هر روز صبح زود، قبل از طلوع آفتاب بيدار ميشدم و بعداز خواندن نماز سراغ دار قالي ميرفتم. همزمان نيز صبحانه را آماده و همسرم را براي رفتن به محل كار راهي ميكردم. در كنار كارهاي خانه و قاليبافي و سوزندوزي به همسرم در كار كشاورزي هم كمك ميكردم. در زندگي مشترك صاحب ۶ فرزند شدم؛ 3 پسر و 3 دختر. در انباري خانه، دار قالي برپا كرده بودم و در كنار انجام كارهاي خانه، قالي ميبافتم. يك دستي همه بچهها را به بهترين شكل بزرگ كردم. نيازمندي بچهها به من فراتر از وابستگي طبيعي هر فرزندي به مادر خويش است. وقتي هر كدام از بچهها به دنيا ميآمدند بعد از ۴۰روز دوباره شروع بهكار ميكردم. اين روزها وقتي ميبينم كه يك زن پس از زايمان تا مدت زيادي كار نميكند و حتي كارهاي خانه خودش را نيز انجام نميدهد تعجب ميكنم. نوزاد ۴۰ روزهام را در آغوش ميگرفتم و كنار دار قالي ميرفتم و ميبافتم.
قنداقكردن بچهها بسيار سخت بود ولي بدون كمك ديگران و با دست راست و پاي چپ آنها را قنداق ميكردم. صبح زود بعد از راهي كردن همسرم، بساط ناهار را آماده ميكردم و زماني كه بچهها خواب بودند بلافاصله شروع به بافتن قالي ميكردم. بعد از آماده شدن ناهار، غذاي همسرم را در بقچه ميگذاشتم و آن را سر زمين كشاورزي ميبردم. غروب بعد از شام و انجام كارهاي باقيمانده خانه، وقتي بچهها ميخوابيدند دوباره سراغ دارقالي ميرفتم و تا 3 نيمهشب ميبافتم. روزهاي اول انجام همه اين كارها سخت بود. بچهها كوچك بودند و علاوه بر اينها، هميشه در خانه ما به روي همه باز بود. مهمانان زيادي به خانه ما ميآمدند و من بدون كمك ديگران از آنها پذيرايي ميكردم. البته همسرم به من كمك ميكرد. هر روز خمير براي پخت نان آماده ميكردم و نان ميپختم. در كنار كشاورزي چند رأس دام هم داشتيم و هر روز شير گوسفندان را ميدوشيدم. گاهي اوقات زنان روستايي ميگفتند چرا اينقدر كار ميكني؟ كمي هم به فكر خودت باش اما من توجهي به اين حرفها نداشتم زيرا با كاركردن احساس جواني و باور توانايي را در وجودم جاري ميكردم. هرچقدر كار بيشتر بود خوشحالتر ميشدم چون با سرگرم شدن بهكار، هيچگاه مريض نميشدم. كمتر به خانه همسايهها ميرفتم و اگر هم آنها ميآمدند سعي ميكردم از زمان استفاده كنم و كنار دارقالي و بافتن فرش با آنها همكلام ميشدم. هيچگاه در اين سالها خسته نشدم و در ۵۷ سالگي هنوز هم احساس جواني ميكنم. در جواني ۷ فرش را ميبافتم و سپس همه آنها را براي فروش به بازار ميبردم. در تربيت بچهها هيچچيزي كم نگذاشتم و خوشبختانه همه آنها در زندگيشان موفق هستند. جهيزيه دخترانم را خودم تهيه كردم و امروز در كنار فرزندانم و 8نوهام احساس خوشبختي ميكنم.
- اشتغالزايي براي ۲۰ بانويروستايي
گاهي اوقات با خودم فكر ميكردم اگر دو دست سالم داشتم شايد هيچگاه در جايي كه هستم نبودم. روزهايي كه با يك دست فرش ميبافتم به اين واقعيت ايمان داشتم كه خدا مرا دوست دارد و هرچند يك دستم را از دست دادهام اما ارادهام را از دست ندادهام. در كنار قاليبافي به دختران جواني كه علاقه زيادي به قاليبافي و سوزندوزي داشتند آموزش ميدادم. انباري خانهام را به كارگاه قاليبافي تبديل كردم و با كمك دخترانم ۵ دار قالي در آنجا برپا كرديم. هر روز از بازار نخ قالي ميخريدم و آنها را در اختيار بافندهها قرار ميدادم. كمكم كار را گسترش داديم و شركت فرش دستباف را ثبت كرديم و ۲۰ بافنده در اين كارگاه مشغول بهكار شدند. روزي كه شركت را راه انداختيم سرمايهاي نداشتيم اما با همكاري اعضاي خانواده و تلاش بيشتر، امروز 20 نفر در اين شركت مشغول بهكار هستند. دخترانم نيز در كنار ادامه تحصيل در مقاطع عالي، كار قاليبافي و خياطي را بهصورت جدي دنبال ميكنند و در اين كارگاه مشغول بهكار هستند. در نمايشگاههاي مختلفي شركت كردهايم و حضور در اين نمايشگاهها براي ما سودآوري داشته است. اميدوارم با حمايت دولت از قاليبافان شاهد آن باشيم كه صنعت قاليبافي به يكي از صنايع پردرآمد و تراز اول ايران تبديل شود. علاوه بر كارگاه قاليبافي، ۶ هكتار زمين كشاورزي داريم و در آن گندم و جو كشت ميكنيم. هميشه به اطرافيانم ميگويم انسان سالم كه تكليفش معلوم است، حتي انسانهاي معلول هم نبايد بيكار باشند. كار، روحيه آدم را ميسازد و نميگذارد جسم و روح بيمار شود. تا زنده هستم كار ميكنم. كساني كه تنبلي ميكنند و براي كار نكردن بهانه ميتراشند، خودشان را نابود ميكنند و خيلي زود پير و افسرده ميشوند. من با وجود قطع دست هيچگاه احساس نكردم از بقيه ضعيفتر هستم. اين روزها گاهي به كنار درختي كه مسير زندگيام را تغيير داد ميروم و ساعتها به شاخههاي آن خيره ميشوم. ۵۰سال قبل از اين درخت افتادم و دست راستم را از دست دادم. وقتي به آن روزها فكر ميكنم چهرههاي پر از اندوه و غم مادر و پدرم را به ياد ميآورم. همه آنها تصور ميكردند آينده تاريكي در انتظار من است اما اجازه ندادم معلوليت براي من محدوديت ايجاد كند.
- احساس خوشبختي ميكنم
حاجيمحمد پقه، همسر خديجه، از روزي كه دل به او بست و او را براي زندگي انتخاب كرد اينگونه ميگويد: «خديجه دخترعموي من است و در همسايگي ما زندگي ميكردند. از كودكي علاقه زيادي به او داشتم و وقتي در ۷ سالگي آن حادثه تلخ براي او افتاد و دستش قطع شد همه ناراحت بوديم. از همان كودكي بسيار پرجنب و جوش بود. يك روز در كوچه او را ديدم و گفتم به تو علاقه دارم و جز تو با هيچكسي ازدواج نخواهم كرد. من شيفته نجابت و ايستادگياش در برابر مشكلات شده بودم. ميدانستم او همان دختري است كه ميتوانم در كنارش احساس خوشبختي كنم. وقتي بزرگتر شد بيشتر به اين واقعيت پي بردم». او از رفاقت همسرش با بقيه زنان روستا ميگويد: «او هيچ تفاوتي با دختران ديگر نداشت. حتي بيشتر از آنها كار ميكرد. در سالهاي زندگي مشترك هيچگاه از او نشنيدم كه خسته شده باشد. همه كارهاي خانه را به تنهايي انجام ميداد. دار قالي همدم او بود و ساعتها قالي ميبافت تا كمكخرج زندگيمان باشد. در كشاورزي نيز به من كمك ميكرد و اين كمكها همچنان ادامه دارد. حقيقت اين است كه هيچگاه احساس نكردم همسرم معلول است».
- بهترين الگوي زندگي
سالهاست كه درس زندگي را در كنار مادر ميآموزد. ميگويد: بزرگترين درسي كه از مادر آموختم ايستادگي در برابر مشكلات و حل آنها بدون كمك گرفتن از ديگران است. گلنار پقه، ۲۴ ساله و آخرين دختر خانواده است و اين روزها در رشته حقوق تحصيل ميكند. او از دوراني ميگويد كه مادر را در حال قاليبافي و انجام همه كارهاي خانه با يك دست ديده است؛ «اولين چيزي كه از مادر آموختم اين بود كه محتاج كسي نباشم. وقتي مشغول سوزندوزي بود ما را كنار خودش مينشاند و پارچهاي بهدست ما ميداد تا سوزندوزي كنيم. گاهي اوقات بخشي از سوزندوزي شلوار يا پيراهني را كه خودش انجام ميداد به ما ميسپرد تا ادامه دهيم و ما هم با شور و شوقي كه داشتيم آن را انجام ميداديم. زماني كه مشغول قاليبافي بود نخ قالي را بهدست ما ميداد و نحوه قرار دادن آنها را در نقشه قالي توضيح ميداد و با حوصله زياد از ما ميخواست ببافيم. هيچگاه خستگي را در چهره مادر نميديدم. هرچقدر كار زياد بود، مادر احساس رضايت بيشتري ميكرد».
او شبهايي را به ياد ميآورد كه بچهها ميخوابيدند و كار مادر تازه شروع ميشد: «شبهاي تابستان وقتي ميخواستيم بخوابيم مادر آخرين نفري بود كه به رختخواب ميرفت و صداي شانه زدن او به قالي، آشناترين آهنگي بود كه هرشب ميشنيديم. هر وقت به او ميگفتيم كه استراحت كند، ميگفت: من بايد امشب بافتن اين قالي را تمام كنم و سپس بخوابم. اگر بافت قالي نيز به پايان ميرسيد بلافاصله دارقالي جديد را برپا ميكرد و ميگفت: نبايد زمان را از دست داد و از همه لحظات بايد بهترين استفاده را كرد.
گلنار از اوضاع و احوال اين روزهاي خانواده ميگويد: «اين روزها مادر بر كار قاليبافان نظارت ميكند و اگر دختران جوان براي آموختن قاليبافي علاقه داشته باشند مادرم با اشتياق زياد به آنها آموزش ميدهد. با وجود آنكه سواد ندارد اما همه كارهالي اداري را خودش انجام ميدهد. در اين سالها هيچگاه وام نگرفتيم تا آنجا كه از بهزيستي تهران تماس گرفتند و دليل وام نگرفتن را از ما جويا شدند ولي با توجه به اينكه بازپرداخت اقساط آن براي ما مقدور نيست وام نگرفتيم. فروش فرشها بستگي به بازار دارد و گاهي اوقات بازار راكد است و نميتوانيم فرش بفروشيم و به همين دليل نميتوانيم وام بگيريم و به موقع اقساط آن را پرداخت كنيم».