سه‌شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۶:۱۸
۰ نفر

همشهری دو - حبیبه محمد یوسفی: ساروق سال‌ها فقط روستای کوچکی در ۵۰کیلومتری شمال اراک بود که به‌خاطر بافت قالی‌های کم‌نظیر و طراحی نقشه‌های منحصر به‌فرد فرش، شهره بود تا اینکه در سال۱۲۸۹ اتفاقی عظیم در این روستا به وقوع پیوست؛ اتفاقی که تا امروز نگاه دنیا را به این جغرافیای کوچک معطوف داشته است.

کـربلایی عزیز شد

كربلايي كاظم ،جوان ساده روستايي كه بي‌سواد هم بود، يك‌شبه حافظ تمام قرآن شد؛ اتفاقي عجيب و باورنكردني كه بار ديگر تأكيدي بود بر اعجاز اين كتاب آسماني. براي اينكه بيشتر درباره اين رويداد بدانم به قم رفتم تا با فرزند اين مرد بزرگ ديدار كنم. حاج اسماعيل كريمي اين روزها زندگي خود را براي شناساندن اين اعجاز بزرگ به جوانان سرزمينش وقف كرده است.

  • روايت كودكي

در سال 1262در روستاي كوچك ساروق و در يك خانواده فقير پسري متولد شد؛ پسري به‌نام كاظم. او كه چون ديگر اهالي روستا از نعمت خواندن و نوشتن محروم بود، پس از مدتي در زمين‌هاي كشاورزي مشغول به‌كار شد. از آنجا كه زميني نداشت روي زمين ارباب ده كار و امرار معاش مي‌كرد. گاه گاه به زيارت امامزاده واقع در محل روستاي تولدش مي‌رفت. امامزادگان 72 تن، 31بانوي بزرگوار به سرپرستي بانويي به نام‌ام‌سلمه و 31مرد، از نوادگان امام‌سجاد(ع)، امام محمدباقر(ع) و امام‌موسي‌كاظم(ع) بودندكه در زمان وليعهدي امام رضا(ع) به قصد ديدار آن بزرگوار، به سمت خراسان مي‌رفتند و در ساروق به‌دست عمال استبداد به شهادت مي‌رسند و در 3 مقبره به خاك سپرده مي‌شوند. معجزه كربلايي كاظم هم در همين امامزداه به وقوع پيوست.

  • قرآن را نور مي‌ديد

حاج اسماعيل كريمي، فرزند ارشد كربلايي كاظم از پدرش اينگونه سخن مي‌گويد: «من 27سال بعد از اين معجزه متولد شدم. اما تا زماني كه 8سال داشتم و پيش از مهاجرت چند ساله خانواده به همدان، از اين اتفاق بي‌خبر بودم. بعد از اينكه متوجه شدم، پدر كم‌كم به من قرآن آموخت و به كمك او توانستم 10جزء از اين كتاب كريم را به‌خاطر بسپارم. پس از آن به ساروق برگشتيم و در روستا، مكتبي تاسيس كرديم و من به كودكان قرآن مي‌آموختم. مدتي بعد به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و سال‌ها به‌عنوان معلم خدمت كردم. بعد از درگذشت پدرم به قم آمديم و باز هم در كسوت معلمي براي جوانان از اين اعجاز سخن مي‌گويم. به پدرم قرآن با تمام خصوصياتش عنايت شد. او تمام آيات را به‌خاطر داشت و مي‌توانست قرآن را برعكس بخواند. كلمات اين مصحف مبارك را چون نور مي‌ديد و به جز كلام قرآن نمي‌توانست نوشته‌اي را بخواند. هر آيه‌اي را كه مي‌خواندند مي‌دانست مكي يا مدني است و از‌ شأن نزول آن اطلاع داشت و تمام خواصي كه آيات مختلف براي رفع مشكلات داشتند را مي‌دانست و اگر درباره كلمه‌اي كه در قرآن آمده بود از او سؤال مي‌شد، مي‌گفت كه چندبار و در كجا‌ها اين كلمه آمده. بعد از درگذشت پدرم، مدام ايشان را خواب مي‌بينم و هر گاه مي‌خواهم از او سؤالي بپرسم، به من توصيه مي‌كند كه براي جوانان صحبت كنم و به آنان بگويم كه قرآن بخوانند و به آن عمل كنند و به ائمه اطهار متوجه شوند تا تمام گرفتاري‌هايشان حل شود». او در ادامه مي‌گويد: «رهبري از من دعوت كردند و من به ديدارشان رفتم. ايشان به من گفتند كه تو بسيار به پدرت شباهت داري و خود من زماني كه در خراسان بودم او را امتحان كردم و كار او، كار اعجاز بود».

  • آغاز‌تغيير

ايشان درباره آغاز تغيير در زندگي پدر مي‌گويند: «يك سال، در‌ ماه مبارك رمضان، از طرف آيت‌الله حاج شيخ‌عبدالكريم حائري، فردي به‌عنوان مبلغ به روستاي ساروق رفت و براي مردم از حدود شرعي سخن گفت؛ از نماز، روزه، خمس و زكات. او تأكيد كرد كه هر كسي كه گندمش به حد نصاب برسد و زكات آن را پرداخت نكند، مالش به حرام آميخته شده و اگر از اين مال وسيله‌اي تهيه كند، غصبي محسوب مي‌شود و نماز و روزه را با اشكال مواجه مي‌كند و بنابراين نماز و روزه اين افراد صحيح نيست... پدرم به فكر فرو مي‌رود. او مي‌دانست ارباب ده، كه برايش كار مي‌كند، خمس و زكات پرداخت نمي‌كند. به ارباب مراجعه مي‌كند و مي‌خواهد كه از اين پس او هم خمس و زكات خود را بپردازد. اما ارباب از پرداخت خمس و زكات امتناع مي‌كند. پدر تصميم مي‌گيرد كه از روستا مهاجرت كند اما پدربزرگم مانع مي‌شود و بنابراين او شبانه از ده فرار مي‌كند تا روزي حلال كسب كند. 3 سال در روستاهاي مجاور به كارگري و خاركني مي‌پردازد تا بالاخره ارباب ساروق او را مي‌يابد. پدربزرگم را واسطه مي‌كند تا او را به روستا بازگرداند. برايش پيغام مي‌فرستد كه توبه كرده و از اين پس خمس و زكات مالش را مي‌پردازد. به او زميني مي‌دهد و به اندازه كارش، برايش سهم گندم درنظر مي‌گيرد. پدر به روستا برمي‌گردد و مشغول كشاورزي مي‌شود. بعد از برداشت محصول و جدا كردن سهم ارباب، زكات و سهم فقرا را كنار مي‌گذارد، سپس گندمش را به خانه مي‌برد و مجددا آنچه بيش از اندازه مصرف يك سال و بذر براي كاشت محصول سال آينده، گندم برايش باقي مي‌ماند را هم به فقرا مي‌بخشد».

  • يك معجزه ساده

حاج اسماعيل در ادامه مي‌گويد:«چند سالي به همين منوال مي‌گذرد تا اينكه يك سال، پدر كه در آن زمان 27ساله بوده در حال خرمن كوبيدن و جدا كردن كاه از دانه متوجه مي‌شود كه وزيدن باد متوقف شده است، تصميم مي‌گيرد تا به جريان افتادن مجدد وزش باد، براي چيدن علوفه به باغ برود. در راه به فقيري برمي‌خورد كه طي سال‌هاي گذشته، سالانه از پدر به‌عنوان زكات، گندم دريافت مي‌كرده است. مرد فقير به او مي‌گويد كه فرزندانش گرسنه هستند و مقداري گندم طلب مي‌كند. پدر مي‌گويد كه امروز باد نمي‌وزد و بعد از جدا كردن كاه از دانه، به او گندم خواهد داد. اما مدتي بعد دلش به حال آن مرد نيازمند مي‌سوزد. به مزرعه بازمي‌گردد. با دست خودش اندكي گندم جدا مي‌كند و به خانه آن فقير مي‌برد. بعد به سمت باغ مي‌رود، علوفه مي‌چيند و در راه بازگشت به امامزاده مي‌رود. بيرون در امامزاده 2 جوان خوش‌سيما مي‌بيند. اين دو جوان از او مي‌خواهند كه با آنها به زيارت برود. پدرم مي‌گويد: «من قبلا زيارت كرده‌ام. شما برويد». اما 2 جوان مي‌گويند: «دوباره با ما هم بيا». او به همراه 2 مرد وارد محوطه امامزاده مي‌شود. بقعه اول را زيارت مي‌كنند. به سمت بقعه دوم مي‌روند. پدر مي‌گويد:« اينجا محل دفن 40 دختر است و در روستا رسم است كه فقط خانم‌ها به زيارت اين مكان مي‌روند و مردها وارد اين محل نمي‌شوند». يكي از 2 جوان كه او مي‌پنداشت زائر است، لبخند مي‌زند و مي‌گويد: «اين حرف‌ها خرافات است. اگر اينگونه بود كه مردها نبايد به زيارت عمه‌ام زينب، در شام يا عمه‌ام، فاطمه معصومه، در قم مي‌رفتند. با ما بيا و اين آرامگاه را هم زيارت كن». و به اين ترتيب، پدر هم با آن دو جوان به زيارت اين محل موسوم به «چهل دختران» مي‌رود. بعد هر 3 به سمت بقعه سوم مي‌روند. وارد كه مي‌شوند، پدرم احساس مي‌كند جو تغيير كرده. 2 جوان سلام مي‌دهند. فاتحه مي‌خوانند و مشغول دعا مي‌شوند. پدر به سقف نگاه مي‌كند و كلماتي نوراني را مي‌بيند كه بر سقف نقش بسته. كلماتي كه پيش از اين هرگز نديده بود. يكي از 2 جوان رو به او مي‌كند و مي‌گويد: « اين كلمات را بخوان». پدر در پاسخ مي‌گويد: «من بي‌سوادم و خواندن نمي‌دانم» اما جوان مجددا اصرار مي‌كند كه «تو مي‌تواني و بخوان...» و بعد ادامه مي‌دهد «من مي‌خوانم و تو با من تكرار كن...»
«ان ربكم‌الله الذي خلق السموات والارض في ستة ايام...» (آيات 54تا 59 سوره اعراف)
و كربلايي كاظم هم اين آيات را با ايشان تكرار مي‌كند. در اين زمان، يكي از 2 جوان دستش را بر سينه پدر مي‌گذارد و فشاري وارد مي‌كند. پدر برمي‌گردد تا با او سخن بگويد كه متوجه مي‌شود در امامزاده تنهاست. به سقف نگاه مي‌كند و مي‌بيند كه كلماتي كه بر سقف نوشته شده، ديگر وجود ندارد. از عظمت واقعه‌اي كه تجربه كرده بوده، از هوش مي‌رود. وقتي به هوش مي‌آيد مي‌بيند كه صبح شده. نماز مي‌خواند و از امامزاده بيرون مي‌آيد و در مواجهه با اهالي روستا كه ديروز در جست‌وجوي او بودند مي‌گويد كه تا صبح را در امامزاده گذراندم. در راه خانه، كلمات را تكرار مي‌كند و بعد از مدتي متوجه مي‌شود كه به جز آن 5 آيه كلمات ديگري را هم در ذهن دارد. مدتي نمي‌گذرد كه او و عده‌اي از اطرافيان متوجه مي‌شوند كه معجزه‌اي رخ داده و او قرآن را به‌طور كامل در سينه دارد. او از ترس از دست دادن ثواب اعمالش به جز معدودي از اطرافيان، از اين اتفاق با كسي سخن نمي‌گويد و كم كم اهالي روستا هم اين واقعه را از ياد مي‌برند».

  • كشف كربلايي

از حاج اسماعيل مي‌پرسم چگونه اين راز فراموش شده برملا شد؟ ايشان در پاسخ مي‌گويند: «بعد از گذشت حدود 30سال در سال1317 پدر كه 55ساله بود، تصميم مي‌گيرد كه به سفر كربلا برود. فرزندانش را به همسرش مي‌سپارد و راهي مي‌شود. در مسير كربلا، در تويسركان همدان، به 2مرد برمي‌خورد و متوجه مي‌شود كه آن دو كه از عالمان هستند، مشغول خواندن آياتي از قرآن هستند. كربلايي كاظم كه به شكل اتفاقي شنونده گفت‌وگوي آنان بوده، مي‌گويد كه شما اين آيات را اشتباه خوانديد و اشتباه آنان را تصحيح مي‌كند. اين دو عالم كه يكي از آنان آقاي خالصي‌زاده بوده، متعجب مي‌شوند و پرس و جو مي‌كند چرا كه اين علم را از يك مرد ساده روستايي بعيد مي‌داند. متوجه مي‌شود كه اين مرد هرگز به مكتب نرفته و پدرش هم بضاعتي نداشته كه برايش معلم خصوصي بگيرد و او بي‌سواد است اما قرآن را به‌طور كامل مي‌داند. با سؤالات متعدد متوجه مي‌شوند كه معجزه‌اي بزرگ اتفاق افتاده كه تا اين روز از آن غفلت شده. بنابراين آقاي خالصي‌زاده از كربلايي كاظم مي‌خواهد كه به خانه او برود و مدتي در آنجا بماند. بعد هم افرادي را مي‌فرستد تا خانواده كربلايي را به خانه آقاي خالصي‌زاده بياورند و نهايتا اين خانواده حدود 8سال در روستاي محل زندگي آقاي‌خالصي‌زاده زندگي مي‌كنند. مدتي بعد آقاي خالصي زاده، پدر را به آيت‌الله سيداسماعيل علوي در ملاير معرفي مي‌كند و او كربلايي كاظم را نزد آيت‌الله بروجردي مي‌برد. كم‌كم شهرت پدر و معجزه‌اي كه در سينه دارد، عالم‌گير مي‌شود و او براي امتحان علم خداداديش به كربلا، نجف، مصر و عربستان مي‌رود».

  • ديدار با مراجع

او درباره ملاقات پدر و علماي آن روزگار و نظرات اين بزرگان درباره كربلايي كاظم مي‌گويد: «آيت‌الله بروجردي در ملاقات با او پس از سؤالات متنوع مي‌گويد: مردم! هر كه مي‌خواهد حمد را آنگونه كه پيامبر(ص) مي‌خواند، بشنود به قرائت كربلايي گوش دهد».

آيت‌الله خوانساري از او مي‌خواهد كه سوره بقره را از آخر به اول بخواند و كربلايي كاظم بدون مكثي شروع به قرائت مي‌كند. ايشان مي‌فرمايند: «من 60سال است كه سوره توحيد را كه 4 آيه دارد مي‌خوانم و نمي‌توانم بدون فكر و تامل از آخر به اول بخوانم، ولي اين مرد عامي بدون تامل، سوره بقره را از آخر به اول مي‌خواند».

آيت‌الله نجفي مرعشي بعد امتحانات متنوع و پس از اينكه به معجزه بودن علم پدر، ايمان مي‌آورد از او مي‌خواهد كه مدتي در منزلش اقامت كند تا روزانه ايشان يك جزء از قرآن را از رو بخواند و كربلايي‌كاظم از حفظ، تا اين قرائت‌ها را با هم تطبيق دهند و عدم‌صحت ادعاي تحريف در قرآن را بررسي كنند. ايشان 30 جزء را مطابقت مي‌دهد و بالاخره مي‌گويند: «قرآني كه در دست ماست، همان قرآني است كه بر پيامبر(ص) نازل شده و هيچ تحريفي در قرآن وجود ندارد». شهيد نواب صفوي هم به كربلايي كاظم علاقه زيادي داشت و او را با خود براي امتحان و معرفي به مشهد و بسياري مناطق برد و از او به‌عنوان معجزه زنده نام مي‌برد. آيت‌الله صدر، پدر امام موسي صدر، او را مي‌آزمايد و با شگفتي مي‌گويد: «‌نمي‌دانم در واقع چه عملي مورد قبول درگاه الهي است. زيرا من كه سيد و از اولاد پيامبر(ص) هستم و سال‌ها درس خوانده‌ام و مشغول انجام وظايف هستم، به اين فيض نرسيده‌ام. ولي اين پيرمرد روستايي مورد عنايت قرار گرفته است». شهيد حجت‌الاسلام سيدعبدالحسين واحدي با زحمت از چند سوره، كلماتي را برگزيده بود و چنان در كنار هم چيده بود كه وقتي در حضور جمعي از علما خوانده بود، هيچ كدام احتمال نداده بودند كه اين كلمات آيه‌‌اي از قرآن نباشد، اما پدرم بلافاصله به او مي‌گويد: «اين كلمه از فلان سوره و اين كلمه از ديگر سوره...» و به اين ترتيب حدود 20كلمه از 20سوره را تشخيص مي‌دهد و اين آيات را تلاوت مي‌كند و اضافه مي‌كند: «چند واو هم از جيب خودت درآوردي تا مرا امتحان كني» و همين امر باعث مي‌شود همه پدر را تحسين كنند و حتي برخي برخيزند و دست او را ببوسند».

  • سوادي كه نياموخت

علامه اميني و ديگر بزرگان در نجف، پدر را امتحان مي‌كنند و به اعجاز آنچه او در سينه دارد اذعان مي‌كنند و به‌عنوان سوغات، كفني به او هديه مي‌دهند. پدرم به زيارت مقبره امام اول شيعيان مي‌رود. كفن خود را تبرك مي‌كند و وصيت مي‌كند كه پس از مرگ، پيكرش در قم به خاك سپرده شود.

اين مرد ساده روستايي كه به‌خاطر لقمه حلال و ساده‌دلي و خيرخواهي، عنايتي بزرگ را تجربه كرد، زماني كه براي ديدار آيت‌الله بروجردي، به قم آمده بود و در منزل عمو‌زاده خود مهمان بود، به زمين مي‌خورد و از ناحيه سر جراحت مي‌بيند. 2 روز در بيمارستاني در قم بستري مي‌شود و سرانجام در سال1339در قم دعوت حق را لبيك مي‌گويد و طبق وصيتش در قبرستان نوي همان شهر به خاك سپرده مي‌شود. مدتي بعد نيز به همت امام جمعه شيراز، مقبره‌اي بر آرامگاه ايشان ساخته مي‌شود.

آقاي كريمي تأكيد مي‌كند: «پدرم تا پايان عمر نتوانست خواندن و نوشتن بياموزد و تنها مي‌توانست خط قرآن را بخواند. هر چه سعي كردم كه به او نوشتن بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم را بياموزم سرانجام نتوانست بيش از بسم‌الله را به درستي بنويسد و نهايتا مجبور شديم براي او مهري بسازيم تا درصورت نياز از اين مهر استفاده كند». با خود مي‌انديشم بي‌دليل نبود كه محمد امين(ص)، به‌عنوان پيامبرخاتم انتخاب شد. او معجزه‌اي در ميان امتش به يادگار گذاشت كه تا هميشه ايام شگفتي مي‌سازد؛ معجزه‌اي كه چون عصاي موسي كليم نيست كه تنها در دستان پيامبر خدا دريا را بشكافد يا چون دم عيسي روح‌الله تنها به‌وجود آن مرد بزرگ، وابسته باشد بلكه قرآن معجزه‌اي جاويد است كه در دستان هر مسلماني كه قداست و كرامت آن را درك كند، اعجاز مي‌كند و تا هميشه ايام، بي‌هيچ خللي در ميان امت پيامبر، جاويد خواهد ماند. و اينك در‌ماه مبارك رمضان، ‌ماه قرآن، بار ديگر بانگ آن از خانه هر مسلماني برخواهد خاست.

  • كربلايي در خانواده

پدرم مرد ساده‌اي بود. به ياد دارم براي امرارمعاش، كشاورزي مي‌كرد و درهرحالي، قرآن را زمزمه مي‌كرد. بارها شاهد بودم كه نماز شب را به‌جا مي‌آورد و بر اين عمل مداومت داشت. در خانه خوش‌اخلاق و بذله‌گو بود و با مادرم كه البته دختر دايي او هم بود، هرگز اختلافي نداشت. اگر‌چه قرآن با تمام خواصش را مي‌دانست اما هر چه تلاش كرد، نتوانست نوشتن بياموزد. او كلام اين معجزه جاويد را چون نور مي‌ديد. اگر كلامي از قرآن را در يك صفحه مي‌ديد تنها همان كلام را تشخيص مي‌داد و بدون معطلي مي‌گفت اين كلام در كدام آيه از كدام سوره از قرآن آمده و نمي‌توانست بقيه متن را بخواند. هرگاه مي‌خواست آيه‌اي را در مصحف مبارك بيابد بدون معطلي همان صفحه را مي‌گشود و بلافاصله آيه مورد نظرش را مي‌يافت.

  • راز يك اعجاز

آيات بزرگ اعظام از كربلايي كاظم پرسيدند كه تو چه كردي كه اين سعادت نصيب تو شد درحالي‌كه كسي از علما تاكنون به چنين فيضي نايل نشده. او در پاسخ مي‌گويد: «3 چيز باعث شد كه من به اين مقام برسم. اول اينكه هرگز مال حرام نخوردم و از ابتدا تا پايان عمرم لقمه حرامي جذب بدن من نشده است. دوم اينكه همواره زكات و خمس مال خود را پرداخته‌ام و هرگز در اين امور كوتاهي نكرده‌ام و سوم اينكه روزانه 51ركعت نماز خوانده‌ام. هفده ركعت واجب و بقيه مستحب كه از آن غفلت نكرده‌ام و هميشه به قرآن عامل بودم و خدا هم به من عنايت كرد و قرآن را بر من تكرار كرد».

کد خبر 336226

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha