فكر ميكنم ما شهرنشينها هيچوقت نميتوانيم آن حس خالص نخستين را تجربه كنيم؛ آن درك جهان كه با لمس و شنيدن و بوييدن مرتبط بود؛ آن هراس نخستين از جانوري وحشي كه به دهانه غار ميآمد و چيزي هم جلودارش نبود؛آن غرور غلبه بر آن حيوان و توانايي محافظتكردن از ديگران؛ آن حس حيرتانگيزي كه چون كلمه نداشت، نقاشي ميشد و روي ديوارها نقش ميبست.
ما آن مرجع را گم كردهايم. آنقدر در حاشيههاي پرزرق و برق غرق شدهايم كه يادمان رفته، زيستن بدويترين چيز ممكن است؛ كه شايد اگر داريم در اين دنياي ديوانه نوميدانه دست و پا ميزنيم براي اين است كه حالا ديگر همهچيز اسم دارند و آن احساسات گنگ و گمشدهاي كه ميراث اجدادمان هستند، در اين كلمهها جا نميشوند و اگر جا ميشوند منظور را نميرسانند.
در اسارت كلمهها، به آدمهايي تنها تبديل شدهايم. تنها، براي اينكه اسير كلمهها هستيم و نميدانيم كه بدون كلمهها چگونه با هم ارتباط برقرار كنيم. اما جايي و وقتي بود كه انسان خانهاش را ميساخت بدون اينكه كلمهاي برايش داشته باشد، از اطرافيان مراقبت ميكرد، عاشق ميشد و اندوه و خوشبختي را قبل از اينكه به اندازه كلمهها كوچك شوند در درونش احساس ميكرد.
به جهاني فكر ميكنم كه شايد ميشد خانه را بدون كلمهاش شناخت. آن وقت خانه، بيآنكه واژهاي محدودش كند به اندازه آغوش مادر ميشد؛ به اندازه گرماي دستي كه عشق ميورزد؛ به اندازه شوق كودكي كه با ديدن پروانهاي ميخندد. در آن بيواژگي، خانه مجموعهاي از حسهاي بينام بود؛ احساساتي كه حتي وقتي واژهها كم ميآوردند، همراهمان ميماندند.
در تلاش نافرجاممان براي فهميدن واژهها به جايي رسيديم كه همهچيز گم شد. خانه در كلمه خانه بود كه گم شد و فقط يك تصوير ماند؛ تصويري كه حتي كاريكاتور خانه هم نبود. در ذهن انسان غارنشين اما مفهوم خانه روشن بود و هيچ واژهاي نميتوانست آن را از او بگيرد. من به آن مالكيت بدوي بيكلمه حسادت ميكنم. به ايستادن روي زمين سفت با نيزهاي در دست و دانستن اينكه غاري كه جلوي دهانهاش ايستادهاي از آن توست و كساني كه در آن غار هستند، بيآنكه استعارهاي در كار باشد از نبودنت ميميرند.