چراغ را روشن كردم، ديدم نوار پارچهاي كه بيبي بركت زخمش را با مرهم سياه بسته بود، باز شده و افتاده كنار رختخوابش. زخم نبايد به اين زوديها باز ميشد. نگران شدم، سپيده زده بود و حياط ناخانه كمكم داشت روشن ميشد. ميدانستم اسماعيل هنوز خوابش نبرده، از پشت ديوار خانه صدايم را بردم بالا كه اسماعيل بشنود و بيايد. چندبار صدا كردم تا آمد. وقتي فهميد مراد رفته، لااله الاالله گفت و سري تكان داد. بعد گفت: اين مراد آدم نميشود سيد! رفت داخل و لباس گرم پوشيد و برگشت. بيشتر نگران پاي مراد بود. با آن زخم كه هنوز بسته نشده بود، مطمئن بودم دوباره خون زيادي از آن ميرود.
اسماعيل از شيب ناخانه رد شد و رفت كمي بالاتر و دستهايش را گذاشت دور دهانش با صداي بلند و ممتد چندبار رو به كوهِ جنگلي مراد را صدا كرد. صدا توي كوه ميپيچيد. هم من هم اسماعيل خسته بوديم. ريزش كوه، هنوز خستگياش به جانمان مانده بود. به اسماعيل گفتم: صدا، حاجي را بيدار ميكند، شما برو خانه استراحت كن. من خودم، ميروم دنبالش. اسماعيل زود قبول كرد و خداحافظي كرد و رفت طرف خانه.
هنوز نرسيده بود كه از پشت ديوار ناخانه، مراد لنگانلنگان پيدايش شد. توي دستش حيوان مردهاي بود شبيه سگ ولي كوچكتر. اسماعيل، مراد را كه ديد برگشت و غرولندكنان حالياش كرد كه سيديحيي نگرانت شده بود. بعد، از حيواني كه توي دستش بود پرسيد و مراد هم حرفهايي زد. حيوان سگ نبود، شغال مردهاي بود كه معلوم بود با چوب يا ضربه تلف شده. مراد حيوان را پرت كرد همان جلو و همانطور كه حرف ميزد رفت طرف آفتابهاي كه توي حياط ناخانه بود اسماعيل دويد روي دستش آب گرفت و به حرفهايش گوش ميداد و سرتكان ميداد.
مراد، موقع اذان از درد زخمش بيدار شده بوده و زخم را باز كرده بوده تا مرهم بمالد رويش. بعد ديده صداي مرغها و غازها و بوقلمون بلند شده. شغال وقتي ديده خانه خلوت است، به مرغداني زده و تخممرغها را شكسته و چندتا مرغ و غاز هم خفه كرده و يكي را دهن گرفته و برده. مراد ميگفت اين شغال تا حالا هزار تا مرغ و غاز را توي ده بالا خفه كرده، بايد كارش را تمام ميكردم.
اسماعيل بعد از فهميدن ماجرا رفت سراغ مرغداني و از روي ديوار چاقو برداشت و غازهاي نيمهجان را حلال كرد. بعد هم رفت حمام را براي مراد قصاب آماده كرد كه سر و تنش را آبي بزند. من دوباره پاي زخمي مراد را مرهم گذاشتم و نوار پيچيدم و اسماعيل دوباره پلاستيك كشيد روي پا. مراد انگار از من حيا ميكرد و پايش را تكان نميداد و همانطوري مودب نگه داشته بود و سروصدا نميكرد.
دعاي حمام سيدضياء، از همان بچگي كه جمعهها با هم ميرفتيم حمام عمومي شهر، «اللهمَّ طَهِّرْني وَ طَهِّرْ قَلْبي...» بود. بعدها كه بزرگتر شدم و حمامهاي خانگي راه افتادند، سيدضياء به مادر سفارش كرد، به جاي خواندن «گل دراومد از حموم سنبل دراومد از حموم» ذكر را يادم بدهد. مراد كه ميرفت طرف حمام، ديدم دل بعضي آدمها هم كه شايد اين دعا را بلد نيستند چقدر پاك است. بعد فكر كردم انگار فايده مراد براي اهالي، از مني كه اين همه راه آمدهام بيشتر است!