شب داشت از نيمه ميگذشت كه كمكم مردها يااللهكنان به زنهايشان اشاره دادند كه ديروقت است و بلند شدند و رفتند. پيرمردها را كه بدرقه ميكردم، پيشانيام را ميبوسيدند و قول ميگرفتند كه دهه محرم هم برگردم دهبالا و بعد كه از من دور ميشدند از جيبشان كيسههاي كوچك پارچهاي در ميآوردند و ميدادند به حاجي.
كمكم ناخانه خلوت شد، فقط سليم و مراد مانده بودند و اسماعيل و كيكاووس و حاجي. مراد و زنش كه بلند شدند بروند خانه، سريع بلند شدم كه بدرقهشان كنم. آرام همان دستش را كه زخم بود گرفتم و لبخند زدم، گفتم امشب با اين مو و كلاه، من را مدام ياد ميرزا انداختي. خدا به حق خونش عاقبت به خيرت كند. كمكم دوباره قصابيات را هم راهبينداز. همين حرفهاي معمولي را كه داشتم ميزدم، مراد با آن همه زمختي و غرور بغضش گرفت و آمد كه دستم را ببوسد. دستش را گرفتم و بغلش كردم. توي بغلم جلوي زن و دخترهايش و سليم و اسماعيل شروع كرد بلندبلند گريه كردن.
همه كه رفتند، وضو گرفتم و 3-2 جاي ناخانه نماز وداع خواندم. سيدضياء گفته بود زميني كه حتي يك شب رويش ميخوابي به گردنت حق دارد، موقع جدا شدن بايد خداحافظي كني. از ناخانه، خداحافظي كردم و كتابها و لباسها را جمع و جور كردم. فردا قرار بود كه سليم دوباره من را برساند بازار ترهبار رشت.
اذان صبح، اسماعيل و حاجي زودتر بيدار شده بودند و ميخواستند پشت سر من نماز بخوانند. وضو گرفتم و توي ناخانه نماز سهنفرهاي خوانديم. بعد هم مثل هر روز، بهجاي سحري، صبحانه تمامي آورد با نان گرم. صبحانه را خوردهنخورده صداي بوق وانت سليم آمد. اسماعيل كه رفت بيرون، حاجي بقچهاي از كيسههايي كه ديشب پيرمردها داده بودند گذاشت جلويم وگفت: آقاسيد! اين ناقابليها را اگر از ما قبول كني منت گذاشته اي. بعد بقچه را باز كرد. توي كيسهها اسكناسهاي تا خوردهاي بود با 3-2 تا انگشتر. بغضم گرفت، آمدم قبول نكنم كه شرمام گرفت. بقچه را برداشتم و گذاشتم توي ساك و روي حاجي را بوسيدم.
جمع و جور كرديم و سوار وانت شديم.سپيده آسمان دهبالا را كه ديگر ابري نبود، روشن كرده بود. پيچ اول را گذشتيم، ماشين ايستاد و از پشت، صداي سلام عليك گيلكي آمد. پسر بيبي بركت بود كه سوار شد. پيچ بعدي، كيكاووس سوار شد. با من از توي آينه سلام و احوالپرسي كرد. همينجور توي هر پيچ يكي از مردهاي اهالي ايستاده بودند منتظر سليم كه سوار بشوند. سليم گفت: از ديشب هماهنگ كرده بودند كه ميخواهند بيايند بدرقه سيديحيي. پشت وانت، پرشده بود از مردها. پيچ آخر هم مراد ايستاده بود با عيالش. عيالش يك كوزه دست گرفته بود. وقتي وانت دور ميشد، از آينه ديدم كه آب كوزه را ريخت پشت سرمان.
رسيديم رشت. ماشين آن دوتا روحاني هم مدرسهايم زودتر رسيده بود. مردها هم يكييكي پريدند پايين. من توي شلوغي آن همه مرد و پيرمرد گم بودم. آن دوتا روحاني كه قرار بود من را برسانند قم، آمدند نزديك و با اهالي حال و احوال كردند. بعد يكيشان از من پرسيد: اين مردم آمدهاند بدرقه تو؟ لبخند زدم و گفتم: بله. روحاني، الحمدلله بلندي گفت و ادامه داد: سيديحيي! وقتي دل مردم از روحاني خوش باشد، يعني خدا اجرت را داده. رسيديم قم، سجده شكر فراموشت نشود. يكييكي همه اهالي را بغل كردم و حلاليت طلبيدم. آخرين نفر اسماعيل بود. عباي پشمي سيدضياء را كه روي دوشم بود، درآوردم و دادم به او. گفتم: اين يادگاري باشد، هر وقت طلبه شدي زمستانها همدم خوبي برايت خواهد بود. اسماعيل خنديد و عبا را همانجا انداخت روي دوشاش. ماشين حركت كرد و همه اهالي صلوات فرستادند.