خدا همسايگان را مستثنا نكرده؛ يعني كه هم هواي همسايگان نزديكت را داشته باش و هم دور را. اين آيات اهميت همسايگي را نشان ميدهد و در روايات، بهخصوص در رساله حقوق امامسجاد(ع) هم حقي كه بر گردن همسايگان هست به تفصيل آمده است. گاهي ما هواي همسايگان خود را داريم و مثلا به خيال خودمان اذيتشان هم نميكنيم اما هستند كساني كه عالم همسايگي را فراتر از اين موضوع ميدانند و معتقدند همسايه هم جزوي از خانواده آدم است. شايد اين نگاه در شهرهاي بزرگ كمرنگ شده باشد اما اگر پا را خارج از محدوده ابرساختمانها بگذاريم، در خانههايي كه ارتفاعشان از 3متر بيشتر نميشود كساني را ميبينيم كه دلهايشان با دل همسايگانشان يكي است. نمونه اين آدمها را ما در تويسركان پيدا كرديم؛ زن و شوهري كه در همسايگي يك پايگاه امداد جاده هستند و بچههاي آنجا را مثل بچههاي خودشان دوست دارند و به آنها رسيدگي ميكنند. با ما باشيد تا بيشتر برايتان از عموعباس و خالهپروانه پايگاه هلالاحمر خيرآباد بگوييم.
از جاده همدان- ملاير به سمت تويسركان كه تغيير مسير بدهيد، نرسيده به شهر قديمي تويسركان، سمت چپ جاده، پايگاه هلال احمر با آن پرچم سفيد و ماه سرخش خود را نشان ميدهد. بچههاي پايگاه، سه نفري جلوي در ايستادهاند و منتظر ما هستند. كاملا معلوم است رئيس كيست؛ عاقله مردي با موهاي جوگندمي كه زودتر جلو ميآيد و خودش را معرفي ميكند؛ «من سيدمحمود غلامي هستم، مخلص شما!» 2جوان ديگر هم سلام و عليكي ميكنند اما انگار خجالت مانع ميشود كه بيشتر كنار ما بمانند و با عذرخواهي جمع را ترك ميكنند.
قرار بر اين بود كه با زن و مردي صحبت كنيم كه در همسايگي پايگاه امداد هستند اما آنها هنوز نرسيدهاند و ما هم تا رسيدنشان حرفها را با سيد شروع ميكنيم تا ببينيم چطور سر از هلالاحمر درآورده است؛ «كار من در هلالاحمر برميگردد به زمان جنگ، آن موقعي كه بهعنوان بسيجي راهي جبههها شدم. آن زمان شرايط ويژه بود و زياد كسي به اين فكر نميكرد كه حالا بعدا براي هلالاحمر كار كنيم. بعد از جنگ دوستان كه ميديدند من به كوهنوردي علاقه زيادي دارم پيشنهاد دادند كه در قسمت كوهستان هلالاحمر مشغول بهكار شوم. پيشنهاد خوبي بود چون هم تجربه كار امدادي داشتم و هم احساس ميكردم اين كار واقعا مورد رضايت خداست؛ نه اينكه بقيه كارها نيست اما كار هلالاحمر واقعا با سختيهايي همراه است كه شايد بقيه كارها كمتر با آن درگير باشند و از همه مهمتر مسئله مالي است كه شايد آنقدر كه بايد پررنگ نيست».
- تلخ و شيرين هلالاحمر
كار هلالاحمر آن هم امداد جادهاي نياز به روحيه از خودگذشتگي دارد؛ روحيهاي كه اگر نگوييم گم شده، خيلي رنگباخته است؛ «كمك به همنوع بايد در خون آدم باشد، من از بچگي اين روحيه را داشتم. نه من بلكه همه عزيزاني كه در حوزه خدمت به مردم كار ميكنند قطعا اين روحيه را دارند و از بچگي آن را در خودشان پرورش دادهاند. من هم ديدم بهترين راهي كه ميتوانم به مردم خدمت كنم ورود به هلال احمر است. كار هلال احمر، هم شيرين است و هم تلخ. ما تقريبا تمام طول سال را در پايگاه هستيم چراكه جادهها هيچ وقت تعطيلبردار نيستند. وقتي هم كه خداي نكرده براي كسي حادثهاي پيش ميآيد اين سختي دوچندان ميشود. اما در كنار بچههاي هلالاحمر بودن بسيار لذتبخش است؛ بچههايي كه واقعا با جان و دل كار ميكنند و سختيها آنها را از پا در نميآورد. خستگي وقتي از تن ما بيرون ميرود كه ميبينيم مثلا خانوادهاي در جاده ماندهاند و ما توانستهايم آنها را از شرايط بحران نجات دهيم».
صحبت از شيريني كار ميشود كه صداي «ياالله...» رشته سخن سيد را پاره ميكند؛ مردي 70-60ساله كه دست زنش را گرفته، آهسته به سمت اتاقك پايگاه ميآيد. از صورتش مهرباني ميبارد و در صدايش صفا موج ميزند. با كلي تعارف و تكيه بر اين كلام كه «من مخلص شمام» مينشيند و همسرش با چادر گلدار و لبخند بر لب، كنارش. از اسمش ميپرسيم و قبل از اينكه جواب بدهد، سيدمحمود سريع ميگويد: «عمو عباس». پيرمرد ميخندد و با همان لهجه روستايي ميگويد: «من عباس رحيمي، مخلص شما هستم. از اهالي روستاي خيرآباد و از همان بچگي هم در اينجا زندگي ميكنم. كارم دامداري است و خدا يك زميني هم داده تا كشاورزي كنم».
از رابطهاش با بچههاي پايگاه هلالاحمر ميپرسيم و اينكه چرا بچهها او را عمو صدا ميكنند؛ «بچهها خيلي به من لطف دارند؛ من كار خاصي نكردهام تا الان، ولي چون در همسايگي ما هستند سعي كردهام حق همسايگي را رعايت كنم. البته اين موضوع را بايد بگويم كه من يك پسرم را در تصادف جادهاي از دست دادهام. آن روز كه پسرم تصادف كرد بچههاي هلالاحمر خيلي برايش تلاش كردند و آن زمان هم اين پايگاه هنوز تاسيس نشده بود. بعد از اينكه پايگاه در كنار خانه ما راه افتاد من حس كردم كه خيلي به اينها مديون هستم. براي همين با همسرم تصميم گرفتيم به اين بچهها خدمت كنيم».
- در عالم همسايگي
عمو عباس حرفهايش با تواضع همراه است، براي همين سيدمحمود وارد بحث ميشود تا به ما نشان دهد كه ماجرا بيش از اينهاست؛ «عموعباس تقريبا حكم ريشسفيد اين روستا را دارد؛ يعني اگر مشكلي پيش بيايد عموعباس هواي ما را دارد. از همان اول هم همينطور بود؛ مثلا وقتي ميخواستند اينجا را بسازند نياز بود كه لولهكشي كنيم و بايد لولهها را از زمين يكي از اهالي ميگذرانديم. او زياد به اين مسئله راغب نبود و كمي هم كارشكني كرد تا اينكه با حرفهاي عموعباس قانع شد. حتي در ساخت اينجا هم عموعباس و خالهپروانه كه همسر عموعباس است به ما كمك كردند. اين مسئله خيلي بيشتر از يك كمك عادي به يك پايگاه هلالاحمر است».
خود عموعباس همه اين كارها را از حقهاي همسايگي ميداند و ميگويد: «يادم هست وقتي جوان بودم پيرزني در روستا زندگي ميكرد كه همه به او احترام ميگذاشتند. دنيا ديده بود و سواد قرآني داشت. يك روز ديدمش جلوي در خانه نشسته و وضعيت خانهاش هم چندان خوب نيست. پرسيدم: ننه اين خونه چند سال سن داره؟ گفت: ننه جان اين خونه نيست لونه است. از ناپايداري دنيا گفت و بعد درباره همسايهها. خيلي حرفهايش روي من تأثير گذاشت. بعد هم حرفهاي آقا (روحاني روستا) بعد از هر نماز بود كه به من فهماند بايد مراقب همسايهها بود. ما هم كاري براي اين بچهها نميكنيم يا اگر هم كاري هست دوطرفه هست. آنها هم حسابي هواي ما را دارند و درست مثل بچههاي من هستند. مهمتر از همه، همسايه من هستند. ما نبايد همسايهها را اذيت كنيم. اذيتكردن هم اين نيست كه مثلا من با بيل به سر همسايهام بزنم بلكه بايد مراقب باشيم فرداي قيامت كه خدا خواست سؤال كند مثلا نگويد تو چرا برفهاي خانهات را ريختي در حياط همسايه يا چرا فلان روز صدايت بلند بود و همسايه را اذيت كردي. خلاصه در هر حال بايد با همسايه رفيق بود و هوايش را داشت، خدا هم به واسطه همسايهها به آدم بركت ميدهد و روزي آدم را زياد ميكند».
- خاله مهربانتر از مادر
پروانه رحيمي اول دخترعموي عموعباس بوده و بعد همسرش شده؛ بچههاي پايگاه امداد و نجات هم او را خالهپروانه صدا ميكنند. از زندگي در كنار بچهها ميپرسيم و اينكه آيا برايش سخت نيست كه خانهاش در كنار پايگاه است؟ ميگويد: «من همه بچههاي پايگاه را درست مثل پسر خودم ميدانم كه از دست دادهام. برايم هيچ فرقي نميكند كه به آنها خدمت ميكنم يا به پسرهايم. در ضمن من كار خاصي برايشان نميكنم، بيشتر اين بچهها هستند كه براي ما كار ميكنند؛ مثلا خيلي وقتها كه ما از شهر خريدي داريم بچهها برايمان انجام ميدهند يا اگر مريض باشيم اينها كنار ما هستند و به كارهايمان رسيدگي ميكنند. بعضي وقتها هم ما برايشان غذا درست ميكنيم يا اگر لباسهايشان كثيف باشد برايشان ميشوييم». مكث ميكند و چند لحظه بعد با لبخند ميگويد: «اين چيزها در روستا و براي ما روستاييها عادي است. اما در شهر انگار خيلي كم شده و كسي زياد حاضر نيست خودش را براي همسايهاش به زحمت بيندازد. خانه ما و خانه بچهها ندارد واقعا. ما اگر چيزي داشته باشيم با همسايهها قسمت ميكنيم و آنها هم هرجا لازم باشد به فرياد ما ميرسند. در شهر اگر همسايهاي سراغ همسايه را بگيرد ميگويند چقدر فضولي ميكني! در حالي كه اينجا اگر كسي چند روز همسايهاش را نبيند حتما نگران ميشود و ميرود سراغش و اگر چيزي هم احتياج داشت به او كمك ميكند. براي همين هم هست كه من خودم هيچ وقت دوست نداشتم روستاي كوچكمان را رها كنم و به شهر بروم».