هنوز حرفم تمام نشده، با عصبانیت جواب میدهد: «مگه من دربازکن تو یه الفبچه شدهام؟ باز نمیکنم. زنگ واحدای دیگه رو بزن!» بعد هم گوشی آیفون را محکم میکوبد سر جایش.
دارم فکر میکنم زنگ کدام واحد را بزنم که در پارکینگ باز میشود. آخجان! همسایهی تکواحدی یک است. دستبهفرمان، زور میزند تا ماشینش را ببرد بیرون.
از خدا خواسته، مثل گربهها ميخزم تو. یکهو صدایش توی پارکینگ میپیچد: «آهای بچه، پس سلامت کو؟» خیره نگاهش میکنم. باز زبانم بند آمده است.
دوباره میگوید: «مال کدوم واحدی؟ نکنه زبونت رو موش خورده!» سرم را میدهم بالا، یعنی نخورده و هفت تا از انگشتهایم را نشانش میدهم، یعنی واحد هفت.
با دستمال عرق سر و گردنش را پاک میکند و میگوید: «هاااان... دیگه نبینم همینجوری سرت رو انداختی پایین و میری تو. آدم باید زنگ بزنه و از در اصلی وارد بشه. گرفتی چی میگم؟»
سرم را پایین ميآورم، یعنی بله. قاهقاه میخندد و پتپت گاز میدهد و میرود.
نفس راحتی میکشم و پلهها را یکییکی بالا ميروم. یکهو همسایهی واحد دو سرش را میآورد بیرون و عصبانی میگوید: «آهای کجا؟ بیا اینجا ببینم، پسرک. بابات خونهست؟»
باز زبانم بند میآید و کله تکان میدهم، یعنی نه. ابروهایش را تاب میدهد و میگوید: «پول شارژ رو خیلی وقته زدم روی تابلو. بگو بنده مدیر ساختمونم، نه مدیر کل بانک...!»
مات و مبهوت عقب عقبکی میروم. شانس میآورم و همسایهي واحد سه از راه میرسد و میگوید:
«به بچه چيكار دارين استاد؟! از شما بعیده. چرا الکی خون خودتون رو کثیف میکنین؟ من اینجام. فرار که نمیکنم. چشم، پول شارژم ردیفه. امشب حتماً خدمتتون تقدیم میکنم. این طفلکم پسر من نیست. من فقط یه بچهی کوچولو دارم که اونم از سرم زیاده. آخر هفتهای خُلق خودتون رو تنگ نکنین قربان. دنیا جای گذره!»
همسایهی واحد دو میگوید: «بنده دیگه خسته شدم آقا، خسته! منبعد هم از مدیریت ساختمون استعفا میدم. لطف عالی زیاد!» بعد هم در را میکوبد و میرود تو. دوتایکی پلهها را میروم بالا. پشت در خانه، روی پلههای پاگرد مینشینم تا مامانم بیاید.
وای خدایا! بدتر از این دیگر نمیشود. توی گلویم میخارد و سرفهام گرفته است. هر چه آب دهانم را قورت میدهم، فایدهای ندارد و بیاختیار چندتا از آن سرفههای خشک از گلویم میپرد بیرون.
دعادعا میکنم دیدهبان، همسایهي روبهروییمان، واحد شش، چیزی نفهمد. اما دستگیره تکان میخورد و در یکهو باز میشود. دیدهبان عصا قورتداده، با چشمهاي گرد و گشاد، شبیه چشمی دوربینهای شکاری، زل میزند به من.
قلبم دارد از جایش میزند بیرون. انگشت و ناخن بلندش را جلوي دهانش میگیرد و میگوید:
«هیسسس! چه خبره، آرومتر. من از دست تو یه الفبچه چیکار کنم؟ اون از زنگ زدنت، اینم از سروصداهای نابههنجارت. بدتر از همه، این جاکفشی زهواردررفتهست که تو ذوق میزنه و سد معبر کرده. انتظار نداری که من در مقابل اینهمه سر و صدا و شلختگی ساکت بمونم، هان؟ بیفرهنگها!»
سرم را میاندازم پایین و خودم را جمع میکنم بیخ دیوار. در را قایمتر از سرفههای من پشت سرش میکوبد و میرود تو.
میروم چندتا پله پایینتر که از دید دیدبانی دور باشم. اما یکهو صدای جیغ همسایهی واحد چهار برق از کلهام میپراند. خدایی رکورد جیغهای بنفش را بین همهی مامانها زده است.
میخواهم جیمفنگ برگردم سر جای اولم، اما در را باز میکند و سارا، دخترش را میاندازد بیرون و میگوید: «همینجا میمونی تا وقتی سر عقل بیای و بگی غلط کردم و هر چی من گفتم بگی چشم!»
سارا شانههایش را میاندازد بالا و با لبهای آویزان تکیه میدهد به دیوار و شروع میکند به جویدن ناخنهایش. چشمش که به من میافتد، دستهایش را میبرد پشتش و زبانش را نشانم میدهد.
برمیگردم عقب و سرجایم مینشینم. تا مامان بیاید، این انتظار به اندازهي یک عمر طول میکشد. سارا، همینطور که به دیوار چسبیده است، یواش یواش خودش را میکشاند به سمت من و میگوید: «بازم پشت در موندی؟»
میگویم: «بله!» باز میگوید: «مگه مامانت بهت کلید نمیده؟» میگویم: «چرا، اما کلیدم رو یادم رفته با خودم ببرم مدرسه!» آه سنگینی میکشد و دهانش را کج میکند و میگوید:
«حالا مامانت بیاد دعوات میکنه؟» کمي فکر میکنم و میگویم: «نه! نمیدونم. خب بستگی داره که حالش چهطوری باشه.»
میگوید: «اما مامان من هیچوقت حالش خوب نیست. همهاش سرم داد میزنه این کار رو نکن، این کار رو بکن. این حرف رو نزن، این حرف رو بزن. هیچوقت هم نمیپرسه خودت چی دوست داری. اصلاً من رو نمیفهمه. همهاش جیغ میزنه و زور میگه!»
ساکت به هم نگاه میکنیم. باز هم لبهایش مثل نعل اسب آویزان است. یکهو هوا را بو میکشد و میگوید: «چه بوی خوبی میآد، مگه نه؟»
یکهو خانم همسایهی واحد پنج میآید بیرون. صدایم میکند و میگوید: «سلام مادر! میآیين کمکم اینا رو ببرین برای همسایهها؟ خودم که پای رفتن ندارم...»
دودلم که بروم یا نه. فکر اینکه باز با همسایهها روبهرو شوم حس و حالم را میگیرد. اما دلم میسوزد. دستهایش مثل دستهای مادربزرگم میلرزد. به سارا نگاه میکنم و دوتایی سینی بشقابها را میگیریم و با هم راه میافتیم.
سارا زنگها را میزند و من بشقابهای حلوا را تعارف میکنم. به واحد دو که میرسیم، دستم میلرزد و باز زبانم بند میآید. مدیر ساختمان تا چشمش به ما میافتد، خم ابروهایش را صاف میکند و بفهمینفهمی گوشهي لبش کش میآید.
سرش را بالا و پایین میدهد و بشقاب را برمیدارد و میرود تو. زنگ واحد سه را میزنیم، اما کسی در را باز نمیکند. مدیر ساختمان بشقاب خالی را برمیگرداند و میگوید: «پسرجان، به شما یاد ندادن که وقتی کسی جواب نمیده حتماً علتی داره؟ این یعنی یا کسی خونه نیست، یا زنگ خرابه، یا...»
هی میآید نوک زبانم که بگویم، چرا هست! اما جرئتش را ندارم. خودش میآید و با خودکار تقتق میزند به در و میگوید: «تشریف دارند، اما زنگ خرابه!» چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد و آقای واحد سه، درحالیکه دهانش میجنبد، در را باز میکند و تا چشمش به ما میافتد میگوید:
«بهبه، چی از این بهتر؛ قاتق نونمون رسید! عجب رنگ و بویی، شیرینکام باشی، پسرم.» اما همین که چشمش به مدیر ساختمان میافتد، با تتهپته میگوید: «بببهبه، چه سعادتی که باز شما رو دیدیم. حتماً امشب خدمت میرسم قربان!»
آقای مدیر از بالای عینکش به بشقاب اشاره میکند و میگوید: «خدا همهی اموات رو بیامرزه. خدمت از ماست. اما یادتون باشه که با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمیشه جانم. فعلاً شما این زنگ رو درست کنید تا بعد. مرحمت عالی زیاد!»
بعد هم میرود تو. حرف آقای واحد سه نصفه توی گلویش میماند و با یک خندهی بانمک حلوا را خالی میکند روی یک تکه نان و بشقاب را پس میدهد. با سارا پقی میزنیم زیر خنده و برمیگردیم بالا.
وای! بشقاب دیدهبان هنوز مانده است. از سارا میخواهم خودش تنهایی آن را ببرد. اما شانه بالا میاندازد که به منچه! چارهای نیست. با هم میرویم سراغ دیدهبان.
وقتی در را باز میکند، باز زبانم بند میآید و بدون اینکه نگاهش کنم، بشقاب را میگیرم به طرفش. دستش را تکان میدهد: «اوه، نه، نمیتونم قبول کنم. قند دارم و حالا حالاهام خیال مردن ندارم!»
سارا فوری میگوید: «چرا نه؟ مال اینا که نیست. مال همسایهي روبهرویی ماست! خب یه وقت دلش میشکنه!» میگوید: «لازم نیست تو برای من توضیح بدی بچه، خودم میدونم!» وقتی بشقاب را برمیدارد و میرود تو، نفس عمیقي میکشم.
برای گرفتن بشقاب، دوتایی پشت در اینپا و آنپا میکنیم. سارا بهم میگوید ترسو و دوباره زنگ میزند. فوری در باز میشود و دیدهبان بشقاب را برمیگرداند.
دود از کلهام بلند میشود. توی بشقاب یک گل سرخ قشنگ است. سارا که هول شده است، فوری گل را بر میدارد و بو میکند: «چه قدر قشــــنگ! مال ماست؟»
ميگويد: «معلومه که نه! مال صاحب بشقابه!»
خندهي سارا گم میشود و ابروهایش میرود بالا: «آهااااان!» دیدهبان دوباره سارا را صدا میزند و اینبار دوتا شکلات تخت میگذارد کف دستش و میگوید: «اینها مال شما و اون پسر جوان!» و میرود تو و در را پشت سرش، اینبار یواش، میبندد.
من و سارا بشقاب را با گل سرخ برمیگردانیم به خانم همسایهی واحد پنج. کلی دعایمان میکند و گُل را سفت بو میکند و صلوات میفرستد. بعد هم به هر کداممان یک بشقاب حلوا میدهد و میگوید: «بشقابش بمونه واسه بعد.»
من و سارا مینشینیم روی پله و به بشقابهاي حلوایمان نگاه میکنیم. سارا دستش را میگذارد جلوي دهانش و نزدیک گوشم میگوید: «میبری این رو بدی به مامانم؟»
میگویم: «خب چرا خودت نمیبری؟» میگوید: «آخه باید بگم غلط کردم!» میگویم: «خب بگو!» جلويم میایستد: «نه، نمیگم. من که کار بدی نکردم. فقط به این راحتیها چیزی تو کلهام نمیره. مگه من آدم کوکیام!»
بالأخره میروم زنگ درشان را میزنم. مامانش با عصبانیت میآید جلوي در. من را که میبیند، دهانش باز میماند و همینطور نگاهم میکند. بشقاب را دستش میدهم. دوروبرش را نگاه میکند و میگوید: «ببینم، تو سارا رو ندیدی؟»
گردنم میچرخد به سمت پلهها. چشمهایش را گشاد و لبهایش را جمع میکند. بعد لای در را باز میگذارد و بیسروصدا میرود تو. مینشینم روی پلهها.
من ماندهام با یک بشقاب حلوا که دارد دلمان را آب میکند. سارا ناخن کوچکي به حلوا میزند و میگوید: «اگه بخوریمش، مامانت دعوات نمیکنه؟»
کمي فکر میکنم و بعد میگویم: «نه، واسه چی؟ من که کار بدی نکردم!» باز نخودی میخندد و انگشت انگشت فاتحهی حلوای شیرین را با هم میخوانیم!
تصويرگري: فرينا فاضلزاد