اگر گفتید چرا؟
چون همیشه حیوانهای جنگل به آنها میخندیدند یا سربهسرشان میگذاشتند و مسخرهشان میکردند.
یک روز غروب، پلنگ بیخال با هزار زحمت خودش را از توی گودالی که بچهخرگوشها برایش کنده بودند نجات داد و با سر و روی گِلی، خسته و کوفته و گریهکنان رفت پیش دوستانش و دمش را محکم روی زمین کوبید و گفت:
«من دیگه میخوام از این جنگل پرغصه برم. دیگه از دست این حیوونهای بدجنس خسته شدم. شما هم دوست دارین با من بیاين؟!»
تکشاخ بییال پرسید: «حالا کجا میخوای بری؟!»
پلنگ بیخال جواب داد: «یه جایی که دیگه هیچکس نتونه اذیتم کنه. شنیدم پشت کوه بیغار یه جاييه که ستارههاش به جای اینکه توی آسمون باشن روی زمین پخش شدن. اونوقت میتونیم آرزوهامون رو بگیم تا برآورده بشن.»
اژدهای بیحال خمیازهای کشید و بهزور چشمهایش را باز کرد و گفت:
«برو بابا، من که اصلاً حال ندارم از جام تکون بخورم. ستاره، ستارهست دیگه. چه فرقی داره؟ خب خیلی راحت سرت رو بگیر بالا رو به آسمون و آرزوت رو بگو. برای چی میخوای اینهمه راه تا اونجا بری؟!»
پلنگ بیخال گفت: «مگه نشنیدی چی گفتم؟ این ستارهها همهشون بهجاي آسمون روی زمینن. برای همین زودتر صدامون رو میشنون.»
سیمرغ بیبال نگاهی غمگین به جای خالی بالهایش کرد و گفت: «خیلی دلم میخواد بیام، ولی دیگه از دست زال و فکوفامیلش پر و بالی برام نمونده. چهطوری بیام؟!»
ناگهان تکشاخ بییال با صدای بلند گفت: «من که با این سروشکل از تو هم بیچارهترم. چهطوری با این ریخت و قیافه بیام بیرون؟! بیشتر شبیه الاغ شاخدارم! من که اصلاً نمیتونم بیام.» بعد هم سمهایش را گذاشت روی چشمهایش و هایهای گریه کرد.
پلنگ بیخال گفت: «خب تقصیر خودته. میخواستی گول اون روباهه رو نخوری!»
تکشاخ بییال اشکهایش را پاک کرد و دماغش را بالا کشید و با ناله گفت: «اگه هرروز برای تو هم میخوند... بهبه تو چهقدر زیبایی... چه سری چه دمی عجب یالی، تو هم... اوهو اوهو.»
و دوباره شروع به گریه کرد. سیمرغ همانطور که ناخنهای پایش را جلوی صورتش گرفته بود و تماشایشان میکرد گفت: «اوووه، اونکه این شعر رو برای همه میخونه. برای یکی از فامیلهای دور ما هم خونده بود. حتی برای عبرت بقیه قصهاش رو توی کتاب درسی هم نوشتهن.»
بعد مکثی کرد و پرسید: «خوندیش دیگه، نه؟!»
اژدها چشمهایش را نیمهباز کرد و همانطور بیحال گفت: «نه بابا، این اگه کتابخون بود که این بلا سرش نمیاومد.»
پلنگ که حسابی حوصلهاش از دست وراجیهای آنها سر رفته بود، گفت: «حالا ول کنین این حرفها رو. اگه میخواین با من بیایین، بجنبین زودتر راه بیفتیم.»
آنها برای اینکه کسی متوجهشان نشود شبها راه میافتادند و روزها در جایی پنهان میشدند و استراحت میکردند. از دشتها و جنگلها و دریاها گذشتند تا اینکه یک شب، باد و توفان و گردباد و صاعقه یکدفعه چهارتایی هوس کردند همینطوری الکیالکی حالشان را بگیرند و بهشان حمله کنند.
آنها به دنبال پیداکردن جایي امن به هرطرف میدویدند، تا اینکه از دور خانهي بزرگ دربوداغاني را دیدند و رفتند داخلش تا از دست صاعقه نجات پیدا کنند. آن ساختمان داغان پشت کوه بیغار بود.
پلنگ با خوشحالی دمش را به این طرف و آن طرف تکان داد و گفت: «بالأخره رسیدیم. ستارهها نزدیک این کوه هستن و امشب میتونیم ببینیمشون و هرآرزویی داریم بهشون بگیم.»
سیمرغ، که خستگی حسابي از سر و رویش میبارید، گفت: «بیایین فعلاً بریم اینجا بخوابیم که مُردم از خستگی. اینجوری پیش بره، از من دیگه فقط یه دُم میمونه که اون رو هم باید بزنین سر یه چوب و باهاش اینجا رو تمیز کنین.»
اژدها، که از خستگی نفسنفس میزد و از سوراخهای بینیاش دود بیرون میداد، نگاهی به اطرافش کرد و گفت: «بهبه، عجب هتل پنجستارهایه! خیلی خوف و خفنه. من که اینجا خوابم نمیبره!» ولی اولین نفری بود که صدای خروپفش همهجا را پر کرد.
تازه خوابشان برده بود که ناگهان با صدای گریهای از خواب پریدند. البته بهغیر از اژدها که حال نداشت از خواب بیدار شود.
تکشاخ داد زد: «کیه داره گریه میکنه؟!»
پلنگ پرید و جلوی دهان تکشاخ را گرفت و توی گوشش گفت: «هیس، چته داد میزنی؟! ما که نمیدونیم کیه. شاید الکی داره گریه میکنه که بریم پیشش و بعد حسابمون رو برسه.» بعد هم پرید توی بغل تکشاخ و شروع کرد به لرزیدن.
سیمرغ بیبال ناخنهای پایش را روی سنگی کشید و تیزشان کرد و یواش به دوستانش گفت: «همینجا باشین و تکون نخورین تا من یه سروگوشی آب بدم ببینم چه خبره.»
اژدهای بیحال، که تازه بیدار شده بود، گفت: «فقط خیلی سروصدا نکن که من بتونم دوباره بخوابم.» بعد هم خمیازهای کشید؛ اما نخوابید. سیمرغ یواشیواش از کنار دیوار به طرف صدای گریه میرفت که ناگهان از پشتسرش صدای خردشدن چیزی را شنید.
برگشت و دید که پلنگ بیخال و تکشاخ بییال و اژدهای بیحال هم دنبالش راه افتادهاند. پنجهاش را کوبید توی سرش و گفت: «مگه بهتون نگفتم همونجا بمونید تا من برگردم؟»
اما آنها به سیمرغ بیبال نگاه نمیکردند. به هشت تا چشم قلمبه، که پشتسر سیمرغ به آنها زلزده بودند، نگاه میکردند. چشمها مال چهار دختر و پسری بود که با لباسهای کثیف و پاره از دیدن آنها خشکشان زده بود.
یکی از پسرها که از همهشان بزرگتر و شجاعتر بود پرسید: «شما کی هستین؟ تو خونهي ما چیکار میکنین؟»
اژدهای بیحال همانطور که به دوروبرش نگاه میکرد جواب داد: «ببخشید، خیلی ببخشید، ما نمیدونستیم به اینجا هم میگن خونه!»
سیمرغ چشمغرهای به اژدها رفت و رو به بچهها گفت: «راستش بیرون بدجوری بارون میاومد و یه صاعقه هم افتاده بود دنبالمون. برای همین مجبور شدیم بیاییم اینجا. الآن هم تا بزرگترهاتون نیومدن زحمت رو کم میکنیم.»
بعد به دوستانش اشاره کرد كه بیرون بروند. ناگهان دختر کوچولویی که توی دستش نان بربری و قند بود زد زیر گریه.
پسر بزرگ، که حسابی هول شده بود، زود خواهرش را بغل کرد و با دستهای کثیف و زبرش اشکهای او را پاک کرد و با عصبانیت رو به سیمرغ بیبال و دوستانش گفت: «خیالتون راحت شد! دوباره اشکش رو درآوردین؟ تازه گریهش رو بند آورده بودم.»
سیمرغ هر چه فکر کرد نفهمید چرا پسرک دعوایش کرده. به نظرش حرف بدی نزده بود. چرا دخترکوچولو گریه میکرد؟ برای همین فقط هاج و واج نگاه کرد.
پسر و دختر دیگر که تا آن موقع ساکت بودند و فقط تماشا میکردند شروع کردند به شکلک درآوردن تا بتوانند دخترکوچولو را بخندانند. اما فایدهای که نداشت هیچ، تازه گريهي دخترک هم بیشتر شد.
برادرش خیلی مهربان و آرام توی گوشش گفت: «یهکم بخند دیگه، آدم که روز تولدش اینقدر گریه نمیکنه!»
دخترکوچولو دماغش را بالا کشید و با چشمهای اشکآلود گفت: «من که کیک تولد ندارم، چهطوری خوشحال باشم؟» میخواست دوباره گریه کند که برادرش سريع نان بربری را از دستش گرفت و قندها را خیلی قشنگ روی آن چید و شمعي هم از توی جیبش درآورد و گذاشت روی نان و با خوشحالی گفت:
«بیا این هم یه کیک فوریتر از فوری.» بعد آن را گرفت جلوی صورت دخترکوچولو و گفت: «حالا یه آرزو کن.»
دخترکوچولو میخواست آرزو بکند که آن یکی دختر فریاد زد: «نه، صبر کن.» بعد هم تندتند با گلهایی که میخواست فردا سر چهارراه بفروشد یک حلقه گل درست کرد و گذاشت روی سر دخترکوچولو و گفت: «این هم هدیهي من. حالا یه آرزو کن.»
دخترکوچولو که خیلی خوشحال شده بود بالأخره خندید و خواست آرزو بکند که چشمش به شمع بدقواره و خاموش روی نان افتاد و دوباره قیافهاش توی هم رفت و با بغض گفت: «این که روشن نیست. چهطوری آرزوم برآورده بشه؟»
بعد خواست دوباره گریه کند که تکشاخ بییال به اژدهای بیحال، که داشت چرت میزد، لگد زد و اشاره کرد که برود و شمع را روشن کند. اژدها بیحال جلو رفت و با یک فوت کوچولو شمع را روشن کرد.
دخترکوچولو از خوشحالی جیغ زد و تندتند دست میزد. بعد هم چشمهایش را بست و توی دلش آرزو کرد.
باد و باران هم دیگر تمام شده بود و هوا داشت تاریک میشد. اما روی زمین یکییکی ستارهها روشن میشدند. پلنگ بیخال از خوشحالی پرید این طرف و آن طرف و با ذوق گفت:
«هورا... ستارهها، جانمی ستارهها.» و خواست آرزویش را فریاد بزند که چشمش افتاد به سیمرغ بیبال که قیافهاش یک جوری شده بود.
چه جوری شده بود؟!
مثل وقتهایی که زال یکی از پرهایش را آتش میزد تا او به کمکش برود. ولی آنموقع هیچکس پرش را آتش نزده بود، بلکه آرزوی دخترکوچولو دلش را آتش زده بود.
سیمرغ بیبال، بدون آنکه بخواهد، آرزوی دخترکوچولو را شنیده بود و دلش خیلی غصهدار شده بود. چون دخترکوچولو آرزوی یک پیتزای گنده کرده بود و از آنجایی که سیمرغها همهچیز را میدانند، میدانست پیتزا چیست.
پلنگ بیخال رفت کنار سیمرغ و یواشکی از او پرسید که چی شده. سیمرغ دوستانش را به کناری کشید و آرزوی دخترکوچولو را برایشان تعریف کرد و از آنها کمک خواست تا بتوانند دخترکوچولو را به آرزویش برسانند. همهشان برای دخترکوچولو ناراحت شدند، حتی اژدهایی که حال نداشت برای خودش هم ناراحت باشد.
پلنگ بیخال به سرعت دوید تا از جنگلی که نزدیک آنجا بود کمی قارچ و گوجه و سبزیجات جنگلی بچیند و بقیهي موادی را که فکر میکرد برای درستکردن پیتزا لازم هست بیاورد.
اژدهای بیحال هم که مدتها بود آتش درستوحسابی روشن نکرده بود تا رسیدن پلنگ شروع كرد به تمرین درستکردن آتش. تکشاخ بییال هم شاخش را تندتند به دیوارهي کوه میکشید و تیز میکرد.
تازه فهمیده بود نداشتن یال خیلی هم بد نیست، چون اینطوری یالش به شکاف سنگها گیر نميكرد و کشیده نميشد. تازه شاخش هم بهتر تیز میشد.
سیمرغ بیبال به بچهها نگاه کرد که داشتند با هم حرف میزدند و نان و قندشان را میخوردند و حواسشان به آنها نبود. پلنگ با مواد غذاییاي که بهسختی پیدا کرده بود برگشت و آنها دستبهکار شدند.
تکشاخ شروع کرد تندتند مواد را با شاخش خرد کرد. سیمرغ با پاهای قویاش خمیر درست کرد و آن را ورز داد و پلنگ مواد خردشده را روی خمیر چید و بالأخره اژدها هم با آتشی که از دهانش خارج میکرد آن را پخت.
بوی خوش پیتزا همهجا را پرکرده بود و آب از دهان بچهها سرازیر شده بود. پیتزا را جلوی بچهها، که هاجوواج نگاهشان میکردند، گذاشتند و آنها در چشمبرهمزدنی آن را بلعیدند.
دخترکوچولو از خوشحالی دست میزد و فریاد کشید: «یکی دیگه، يکی دیگه!» و برادرش قدرشناسانه آنها را در آغوش کشید و تشکر کرد.
پلنگ بیخال و تکشاخ بییال و سیمرغ بیبال و اژدهای بیحال دیگر فرصت سر خاراندن نداشتند. تندتند پیتزا درست میکردند و به بچهها میدادند.
بعد از مدتی پلنگ بیخال تصمیم گرفت تنهایی پیش ستارهها برود و از آنها کمک بخواهد. اما هرچه به ستارهها نزدیکتر میشد، آنها عجیبتر میشدند.
تازه متوجه شد که آنها اصلاً ستاره نیستند، بلکه چراغهای خانهها و خیابانهای یک شهر کوچک هستند که انگار شبها روی زمین پخش میشوند. ناراحت و غمگین بیرون شهر نشسته بود و هایهای گریه میکرد که دوستانش کنارش نشستند و دلداریاش دادند.
سیمرغ بیبال گفت: «بالأخره فهمیدی؟!»
پلنگ بیخال با تعجب نگاهش کرد و گفت: «تو میدونستی؟! پس چرا هیچی نگفتی؟!»
سیمرغ گفت: «چون تو باورش کرده بودی و نمیخواستم آرزوت رو نابود کنم. اما به نظرم ما بدون کمک ستارهها هم به آرزومون رسیدیم. الآن دوستهای جدیدی پیدا کردیم که خیلی دوستمون دارن و مسخرهمون هم نمیکنن.»
پلنگ بیخال که هنوز در شوک حرفهای سیمرغ بود همانطور نگاه میکرد.
اژدهای بیحال که بعد از مدتها آنقدر آتش درست کرده بود که حسابی گرم و سرحال شده بود گفت:
«ببین، ما تونستیم بعد از مدتها با همین شکل و ریختمون یه کاری کنیم. هرچند اونطوری که فکر میکردیم به آرزومون نرسیدیم، ولي تونستیم دل بچهها رو شاد کنیم و یه بچه رو در روز تولدش به آرزوش برسونیم.»
تکشاخ بییال دستی به شاخش کشید و با خوشحالی گفت: «من که حالا دیگه از خودم حسابی خوشم اومده.»
سیمرغ بیبال گفت: «زود باشید تا بچهها بیشتر از این نگرانمون نشدن برگردیم که فردا کلی سفارش داریم.»
پلنگ بیخال با تعجب پرسید: «سفارش؟ سفارش چی؟»
اژدهای بیحال خیلی باحال گفت: «خب معلومه، پیتزا.»
نظر شما