شبانهروز به هم شلیک میکردیم و سربازان بسیاری از دو طرف کشته میشدند. جنگ آنقدر طولانی شد که دیگر نه برنزی برای ساختن توپها باقی ماند و نه آهنی برای ساختن سرنیزهها و تفنگها.
فرمانده ما، ژنرال عالیرتبه، بمبافکن چهاردهم، فرمان داد برای ساختن توپ تمام ناقوسهای کلیساها را از برجهای ناقوس پایین بیاورند، آنها را ذوب کنند و توپی چنان بزرگ بسازند که با یکبار شلیک سرنوشت جنگ تعیین شود.
همین کار را هم کردند. توپی که ساختند آنقدر بزرگ بود که برای بلندکردن آن صدهزار جرثقیل و برای حمل و انتقال آن به خطوط مقدم جبهه نود و هفت قطار لازم بود.
ژنرال مافوق، دستانش را با خوشحالی به هم میمالید و میگفت: «وقتی توپخانهي من شلیک کند، سربازان دشمن تا کرهي ماه عقبنشینی خواهند کرد.
سرانجام لحظهي موعود فرا رسید و توپ عظيم، سربازان جبههي مقابل را هدف قرار داد. ما گوشهایمان را با فیلترهای مخصوص پر کرده بودیم تا پردهي گوشمان پاره نشود.
ژنرال بمبافکن چهاردهم، فرمان آتش را صادر کرد و توپ شلیک شد.
ناگهان صدای رعدآسای دین! دون! دان! در آسمان نبرد پیچید. ما فیلترها را از گوشهایمان بیرون آوردیم تا بتوانیم بهتر صداها را بشنویم.
دین! دون! دان!
صدای ناقوسها تکرار میشد و پژواکشان سرتاسر جبههي نبرد را درمينوردید و از کوهها و درهها عبور میکرد.
دین! دون! دان!
ژنرال مافوق دوباره فرمان آتش داد. سربازان دوباره شلیک کردند، ولی بهجای شنیدن صدای شلیک و انفجار توپها، دوباره صدای کنسرت شادمانهي ناقوسها سنگربهسنگر به گوش سربازان رسید. به نظر میرسید تمام ناقوسهای کشور با هم مینواختند.
ژنرال مافوق شروع کرد به کندن موهایش و این کار را آنقدر ادامه داد كه فقط یک تار مو روی سرش باقی ماند.
و بعد... سکوت برقرار شد.
حالا نوبت آنطرف خط مقدم بود. ناگهان صدای شاد و کرکنندهي دین! دون! دان! از آنطرف برخاست.
معلوم شد که حتی ژنرال مافوق آنها هم همان فکر فرمانده ما به ذهنش رسیده بود.
ـ دین! دان!
و این صدا از طرف ما بود:
ـ دون!
سربازان دو طرف از سنگرها بیرون میپریدند، به طرف هم میدویدند، میرقصیدند و فریاد میزدند: «ناقوسها! ناقوسها!
جشن است!
صلح برقرار شد!»
فرماندهان باعجله سوار ماشینهایشان شدند و با سرعت تمام از صحنهي جنگ گریختند و آنقدر رفتند و رفتند تا بنزین ماشینهایشان تمام شد.
اما هنوز صدای ناقوسها آنها را تعقیب میکرد.
تصويرگري: الهام درويش