گاهي براي بيرون آمدن از فكر و خيال كه مينشينم پشتبام خانه، به اين فكر ميكنم كه چراغها چرا خاموش ميشوند؟ وقتي بيخوابي به سرم ميزند، دوست دارم همه بيدار باشند، تلفن را بردارم و زنگ بزنم به اين و آن يا بدانم، آن چراغ روشن، آن گوشه تهران، آنجا كه ساختمانها نه بلند هستند و نه كوتاه، كسي هست كه بتواند به حرفهايم گوش كند. دوست دارم چراغها تا صبح روشن باشند. به قول فربد: «وقتي اذان صبح رو ميگن، آدم تازه احساس آرامش ميكنه». فربد راست ميگويد. انگار اذان صبح يعني وقتي كه شب تمامشده است و تاريكي بايد جاي خود را درست در اين لحظه به روشنايي روز بدهد.
پيش آمده كه رفته باشم، نشسته باشم پشتبام خانه و ناگهان صداهاي مختلف اذان پيچيده باشد روي سياهي شب و نويد صبح را بدهد. آدم آن لحظه از هيچچيز نميترسد. وقتي موقع اذان صبح ميروم روي پشتبام و پايان شب با اذان صبح اعلام ميشود، خورشيد را نميتوان ديد اما از دوردستها نوري قرمز پهنه دور آسمان را دربرميگيرد. نور سرخ، كمكم به سمت سياهي ميآيد و شب، روز ميشود؛ سياهي، روشن ميشود.
شبهاي عيد كمي اوضاع متفاوتتر است، تاريكي هست اما چراغهاي متحرك بيشتر ميشوند. نور ماشينها از روشنايي بيرون ميآيند، روشنايي خاموش ميشود، بعد يك چراغ روشن ميشود و بعد از چند دقيقه دوباره همان چراغ روشن شده خاموش ميشود. كمي زمان روشنايي تغيير ميكند اما باز هم مثل سابق است. فربد راست ميگويد كه «آدم گاهي توي عيدها بيشتر دلش ميگيرد. از اين همه روشن و خاموش شدن مكرر چراغها، آدم سرگيجه ميگيرد».
فربد زرتشتي است. آدم خوبي است. گاهي كه دلش ميگيرد بلند ميشود ميآيد پيش ما، 2 نفري ميرويم مينشينيم پشتبام، آيدا فلاسكي چاي دستمان ميدهد، گپ ميزنيم و تا خاموش شدن چراغها به روشنايي دل ميبنديم. فربد اما ميگويد: «ايام محرم، آدم دلش نميگيرد. اينكه ميداني همه شهر بيدارند و مشغول يك كار، احساس خوبي خواهي داشت». فربد ميگويد: «در ايام محرم، دلم نميگيرد اما اندوه دارم». چند شب قبل كه آمده بود پيشم و رفتيم پشتبام، گفت: «من امامحسين(ع) رو خيلي دوست دارم». خواستم بگويم، اين شيوه عرض ارادت به ائمه ما شيعيان نيست، بعد بيخيال شدم و با خودم گفتم، بگذار راحت باشد. هر كسي يكجور عاشق است. نشسته بود، به شهر نگاه ميكرد؛ به شهري كه در دل تاريكياش هم چراغها روشن بود و روشنايي، ايستاده بود تا به تباهي بگويد براي پيروزي نيازي به نور روز نيست.