پدر مرتضي، پاركينگ خانه را جارو كرده بود و به ديوارها پارچه سياه آويزان كرده بود و كف پاركينگ هم فرش انداخته بود. براي خودش هيئت آبرومندي شده بود. مرتضي زنگ هر همسايه را كه زده بود، گفته بودند حتما به مراسم ميآيند به جز آقاي عصباني انتهاي كوچه. دعوت مرتضي و پدرش را كه قبول نكرده بود هيچ، عوضش گفته بود: «همين يه دونه رو كم داشتيم كه بلندگو بذاريد تو پاركينگ خونهتون و مخمون رو بتركونيد». همسايه انتهاي كوچه را تاكنون اينطور نشناخته بود، هميشه فكر ميكرد مهربانتر از اين باشد. شايد بهخاطر همين تصور اشتباه بود كه با تعجب به مرد كه دم در هم نيامده بود و پنجره را باز كرده بود، نگاه ميكرد. خواسته بود بگويد: «خيالتان راحت، مزاحمت ايجاد نخواهيم كرد» اما هنوز خيالش تمام نشده بود كه مرد گفت: «جواب منو ميخواي بدي؟» مرتضي هنوز 15 سالش نشده بود. چيزي نگفت و با يك عذرخواهي خداحافظي كرد و برگشت رفت توي هيئت. پدر ايستاده بود و بلندگوها را تست ميكرد. كنار پدر ايستاد و گفت: «بهنظرم يه جوري صداي بلندگو رو تنظيم كنيد كه اگه همسايهاي مريض داشته باشه يا مشكلي داره، اذيت نشه». پدر نگاه تحسينآميزي به مرتضي انداخت و گفت: «حتما همينطوره». مرتضي كه از پدر دور ميشد، پدر طوري كه مرتضي نشنود به رفيقش گفت: «فكر كنم اين همسايه ته كوچهاي، باهاش بدخلقي كرده». دوست پدر گفت: «اما حرفش منطقيه».
شب تاسوعا بود و گوش تا گوش پاركينگ خانه پر از عزاداراني بود كه هر سال در اين روز به اين هيئت ميآمدند. همه همسايهها بودند به جز آقاي همسايه انتهاي كوچه. مرتضي نگران اين بود كه سر و صداي بلندگوها او را اذيت كند. پدر صدا را بهگونهاي تنظيم كردهبود كه فقط صداي اندكي از پاركينگ خارج ميشد. شام را در پاركينگ خانه همسايه ديگري ميپختند. غذا كه آماده شد، پيش از همه يك غذا براي آقاي عصباني فرستادند. اين پيشنهاد حاجآقا، روضهخوان هيئت بود. به مرتضي گفته بود: «اون كسي كه راه هيئت رو بلده كه بلده. بايد در اين شبها كاري كنيم كه راه رو نشون اوني بديم كه هنوز تو برزخه». مرتضي به دلگرمي همين جمله زنگ خانه همسايه را زده بود. مرد پنجره را باز كرده بود، نگاهي به مرتضي انداخته بود. پنجره را بيهيچ حرفي بسته بود. مرتضي چند دقيقه منتظر مانده بود، خواسته بود برگردد كه ديده بود همسايه پيراهن مشكي به تن كرده، در خانه را باز كرد تا با مرتضي به هيئت برود.
نظر شما