همشهری دو - امید مهدی نژاد: دختران و خواهران حسین را و زنان کاروانش را به بارگاه عبیدالله بردند و سر حسین را از پس روانه ساختند.

زينب جامه‌اي پست بر تن داشت و ناشناس مي‌نمود و چون به بارگاه وارد شد، كنجي نشست و نديمانش گردش گرفتند. عبيدالله گفت: «كيست اين زن كه نشست؟» زينب هيچ نگفت. بار ديگر پرسيد و بار ديگر، و زينب هيچ نگفت. يكي از نديمان گفت: «زينب است، دختر فاطمه، سلام خداي بر او».

عبيدالله گفت: «سپاس خداي را كه رسوايتان كرد و جانتان گرفت و دروغتان آشكار ساخت».
زينب گفت: «سپاس خداي را كه بزرگ‌مان كرد به محمد، صلوات خداي بر او، و پاكيزه‌مان گرداند به‌تمامي. اينگونه نيست كه مي‌گويي. آنكه رسوا مي‌شود تباهكار است و آنكه دروغش آشكاره مي‌گردد ستم‌پيشه». عبيدالله گفت: «ديدي خدا با خاندانت چه كرد؟» زينب گفت: «تقديرشان چنين بود كه كشته گردند، پس به قتلگاه‌شان شتافتند. زود باشد كه خداوند تو را و ايشان را گرد آورد تا نزد او حجت آوريد».

عبيدالله در خشم شد و آهنگ زينب كرد. عمرو بن حريث او را گفت: «امير به سلامت باد، زني بيش نيست. زن را به چيزي كه بر زبان مي‌آورد نمي‌گيرند و به پريشان‌گويي‌اش ملامت نمي‌كنند». عبيدالله روي در زينب كرد و گفت: «خداي به كشتن طاغي‌ات و عاصيان نافرمانش داغ دلم فرونشاند».

زينب گريست و گفت: «بزرگم كشتي و خاندانم گرفتي و شاخسارم بريدي و ريشه‌ام بركندي. اگر اينها داغ دلت فرومي‌نشاند، گوارايت، فرو بنشاند». عبيدالله گفت: «سجع مي‌بافي؟ پدرت نيز سجع مي‌بافت».
زينب گفت: «زن را چه به‌كار سجع. كارهاي ديگر دارم. حرف دل بود كه بر زبان آمد».