در اين ميان مادراني هستند كه ايثار و فداكاري را با همه وجود معنا كردهاند و همه زندگي و عمر و جوانيشان را وقف نگهداري و مراقبت از فرزنداني ميكنند كه با ديگران متفاوت هستند؛ حكايت امروز ما درباره 2نفر از اين شيرزنان است. يكي مادري كه 3 فرزند معلول را هديهاي از سوي خدا ميداند و عاشقانه ۳۰ سال است كه از آنها مراقبت ميكند و امروز فرزندان او با موفقيت در تحصيل و ورزش گوشهاي از زحمات او را جبران كردهاند. در آن سو مادر عشايري كه با زمينگير شدن همسرش براي تأمين هزينههاي زندگي و تحصيل فرزندانش پتك آهني در دست گرفت و سالها با كوبيدن بر دل كوه، سنگها را شكست تا دل فرزندانش نشكند. او با فروختن اين سنگها هزينه زندگي و تحصيل فرزندانش را تأمين كرد تا يك روز با موفقيت آنها، دستان پينه بستهاش را با افتخار به همه نشان دهد. حكايت امروز ما قصه مادران نمونه استانهاي همدان و خوزستان است؛ روايت 2 مادري كه براي فرزندان خويش از همهچيز گذشتند و حالا از سوي بنياد بينالمللي مادر بهعنوان مادران نمونه كشور معرفي شدهاند.
- هدیههاي آسماني
داستان زندگي مادري كه تصميم گرفت زندگياش را وقف سه فرزند معلولش كند
كبري داغداغآبادي مادر ۵۰ ساله ساكن همدان، سالهاست كه از 3فرزند معلول خود مراقبت ميكند و با تلاش او و همسرش 2 پسر و يك دخترشان به موفقيتهاي بزرگ تحصيلي و ورزشي دست پيدا كردهاند. او فرزندانش را هديهاي از سوي خدا ميداند كه به او و همسرش داده شده است. ميگويد: مادر يعني ايثار و فداكاري و خداوند اين موهبت را فقط در وجود مادران قرار داده است. كبري داغداغآبادي از روزهايي ميگويد كه فرزندانش تا ۷ سالگي بدون هيچ مشكل و بيمارياي رشد ميكردند و آيندهاي درخشان در انتظار آنها بود اما يك بيماري نهفته مسير زندگي آنها را تغيير ميداد.
داستان ازدواج
در خانواده پرجمعيتي به دنيا آمدم. پدرم ارتشي بود و من و ۵ خواهر و برادرم همگي باهم بازي ميكرديم. سالها در منطقه خزانه و بعد از آن در نارمك زندگي ميكرديم تا اينكه در ۱۶ سالگي خودم را در لباس سفيد عروسي ديدم و زندگي مشترك را با پسرخالهام آغاز كردم. مراسم خواستگاري و عقد و عروسي به سرعت سپري شد و از آنجا كه همسرم كارمند بود و در همدان زندگي ميكرد زندگي مشترك را در اين شهر آغاز كرديم. آن سالها تردد از همدان به تهران آسان نبود و وسيله نقليه عمومي كم بود و به همين دليل كمتر ميتوانستم خانوادهام را ببينم و يك سال بعد از ازدواج براي اينكه از تنهايي خارج شوم تصميم گرفتيم بچهدار شويم.
عمر خوشي كوتاه بود
سال۶۲ نخستين فرزندم عليرضا به دنيا آمد و يك سال بعد نيز خدا فهيمه را به ما داد. 2 سال بعد نيز محمدرضا كانون زندگي مان را گرمتر كرد. در ۲۰ سالگي صاحب 3فرزند شده بودم و با همه وجود مادري را لمس ميكردم. 2 پسر و دخترم سالم و پر از انرژي بودند و نسبت به بچههاي ديگر جثه درشتتري داشتند. بهترين لحظات زندگيام وقتي بود كه گوشهاي مينشستم و بازيهاي آنها را تماشا ميكردم. با وجود آنكه همدان در فصل پاييز و زمستان بسيار سرد است اما بچههاي من به خاطراينكه از رشد خوبي برخوردار بودند كمتر سرما ميخوردند اما افسوس كه اين روزهاي خوش چند سال بيشتر دوام نداشت. تا ۷ سالگي و زماني كه ميخواستند به مدرسه بروند هيچ اثري از بيماري در آنها وجود نداشت اما كمكم حركت دستها و پاهاي آنها دچار مشكل شد و همزمان با رشد آنها بيماريشان نيز رشد ميكرد. با وجود آنكه همسرم يك كارمند بود اما بچهها را نزد بهترين پزشكان برديم و با تجويز آنها انواع مختلف آزمايشها و سيتياسكن را گرفتيم ولي نوع بيماري آنها مشخص نبود تا اينكه بعد از مدتي يكي از متخصصان به ما گفت كه آنها به يك بيماري نادر ژنتيك مبتلا شدهاند و اين بيماري سالهاي اول زندگي در بدن آنها نهفته بوده و با رشد آنها اين بيماري نمود پيدا كرده است. اين بيماري كمكم قدرت دستها و پاهاي پسرم عليرضا و دخترم فهيمه را گرفت و آنها امروز ويلچرنشين هستند. البته وضعيت محمدرضا بهتر است و ميتواند با پاهاي خودش راه برود. براي درمان آنها هرچه داشتيم هزينه كرديم ولي فايدهاي نداشت تا اينكه يكي از پروفسورها به ما گفت كه بيش از اين براي بچهها هزينه نكنيد زيرا بيماري آنها درمان نميشود. شنيدن اين جملات براي يك مادر خيلي سخت است اما از آن روز تصميم گرفتم همه زندگيام را وقف اين بچهها كنم.
يك وقف بيپايان
همه سختيها را به جان ميخريدم و در همه لحظات كنارشان بودم. همه دغدغه من و همسرم تحصيلات آنها بود و ميخواستيم با موفقيت در تحصيل براي خودشان آيندهاي داشته باشند و بعد از ما بتوانند به زندگيشان ادامه بدهند. سرنوشت براي ما اينگونه رقم خورد و من هر روز آنها را به مدرسه ميبردم و ساعتها منتظرشان ميماندم تا به خانه بازگرديم. پسر بزرگم بعد از پايان تحصيلات متوسطه از آنجا كه علاقه زيادي به ورزش داشت سراغ شنا رفت و با تلاش زياد در اين رشته موفق شد و در بازيهاي پاراآسيايي اينچئون نيز درتركيب تيم ملي شناي جانبازان و معلولان كشورمان حضور داشت. دخترم فهيمه را سالهاست هر روز با ماشين پيكاني كه خريدهام به دانشگاه ميبرم و ساعتها در ماشين مينشينم تا كلاسهاي او تمام شود. فهيمه امروز دانشجوي سال آخر كارشناسي ارشد فلسفه و تاريخ است و پسر كوچكم محمد رضا نيز دانشجوي كارشناسي ارشد معماري است و با توجه به معدل خوبي كه كسب كرده است مسئولان دانشگاه به او قول دادهاند كه بدون كنكور بتواند رشته معماري را تا مقطع دكتري ادامه بدهد.
جريان زندگي
با همه سختيها، زندگي جريان داشت. در اين سالها همسرم در كنارم بود. او با وجود آنكه تحصيلكرده و بازنشسته جهادكشاورزي است اما بازهم كار ميكند تا بتواند زندگي مان را تأمين كند. براي موفقيت اين بچهها سالها تلاش كردهام و تا امروز كه به ۵۰ سالگي رسيدهام هيچگاه از لحاظ روحي احساس خستگي نكردهام ولي جسمام توانايي گذشته را ندارد. همه كارهاي آنها را انجام ميدهم و بهخاطر آنها كمتر به مهماني يا مراسم مختلف ديگر ميرويم. حتي براي مراسم سالگرد پدرم وقتي از همدان به بهشتزهراي تهران آمدم بعداز پايان مراسم از همانجا به همدان بازگشتم زيرا نگران بچهها بودم.
نگراني من و همسرم اين است كه بعد از ما چه سرنوشتي در انتظار آنهاست؟ سالهاست كه تلاش ميكنيم آنها در تحصيل موفق شده و مشغول بهكار شوند. پسر بزرگم 3 سالي است كه در غذاخوردن مشكل پيدا كرده است درحاليكه قبلا اينگونه نبود. اين بيماري ژنتيك در بدن آنها روبهرشد است. با وجود اين استعداد زيادي در زمينه كامپيوتر دارد.
سختترين لحظات مادر
در اين سالها سعي كردهام خودم كارهاي فرزندانم را انجام بدهم و از كسي كمك نگيرم. اما تحصيلات و همچنين هزينههاي ديگر از يك طرف و بالا رفتن سن من از طرف ديگر مرا مجاب كرد تا از مسئولان كمك بگيرم. بچهها سالهاست كه تحت پوشش بهزيستي قرار دارند اما ۵۰ هزار تومان تنها كمكي است كه بهزيستي هرماه بهحساب آنها واريز ميكند و من اين مبلغ را پسانداز ميكنم و هر چندماه يكبار اين پولها را بهعنوان مبلغ حق بيمه پرداخت ميكنم تا در آينده وقتي من و همسرم نبوديم آنها بتوانند از مستمري بيمه استفاده كنند. براي گرفتن كمك به همه نهادهاي دولتي رفتهام و درخواست كمك كردهام. از استانداري خواستم تا ماهانه مبلغ ۲۰۰هزار تومان به من كمك كنند تا با اين پول بتوانم براي انجام نظافت يا كارهاي مربوط به بچهها از ديگران كمك بگيرم اما آنها از من خواستند روي برگهاي بنويسم كه نميتوانم از بچههايم نگهداري كنم. شنيدن اين جمله مثل آب يخي بود كه روي سرم ريختند. از شدت ناراحتي از استانداري تا خانه پياده آمدم و متوجه نبودم كه ماشين را مقابل استانداري پارك كردهام و بايد بهدنبال عليرضا ميرفتم و او را از استخر به خانه بازميگرداندم. گرچه آنها ميگفتند نوشتن اين جمله صوري است اما يك مادر هيچگاه نميتواند لحظهاي به اين جمله فكر كند. امروز فرزندانم دهه سوم زندگيشان را تجربه ميكنند و ديدن لبخند آنها بهترين انرژياي است كه از آنها ميگيرم. زمان صرف غذا ساعتها كنارشان مينشينم و با هر دو دست به آنها غذا ميدهم.
از همهچيز گذشتم
وقتي از سوي بنياد بينالمللي مادر بهعنوان مادر نمونه استان همدان انتخاب و معرفي شدم حس عجيبي داشتم. احساس ميكردم نماينده هزاران مادر فداكاري هستم كه براي زندگي فرزندانشان از همهچيز ميگذرند. روزي كه براي مراسم تقدير به تهران دعوت شدم و شب را در يكي از بهترين هتلهاي تهران سپري كردم، بهترين روز زندگيام بود. در سالن همايشهاي صداوسيما كه همه مادران نمونه كشور حضور داشتند از خوشحالي حس ميكردم روحم از جسمام جدا شده و ميتوانم خودم را ببينم. برگزاري اين همايش باعث شد تا من هم خودم را ببينم زيرا تا آن روز وجود من در وجود بچههايم خلاصه ميشد. تنديسي كه به من داده شد را در جايي از خانه قراردادهام كه هميشه ببينم و از آن انرژي مثبت بگيرم. در اين مراسم مادران فداكار زيادي از سراسر كشور بودند اما تفاوت من با آنها در اين است كه آنها سختيهايشان را پشت سرگذاشته بودند اما من هنوز اول راه هستم.
خسته شدم اما...
در اين سالها هيچوقت از لحاظ روحي خسته نشدهام اما جسمام خسته است. بارها بيمار شدهام و كسي نبوده كه از من پرستاري كند و خودم سعي كردهام انرژي از دست رفتهام را دوباره بهدست بياورم؛ زيرا اميد 3 نفر ديگر به من است. اطرافيان بارها به من گفتهاند كاش دولت از فرزندان شما حمايت و براي كمك، پرستار استخدام ميكرد. دغدغه من و همسرم سرنوشت بچههاست و اينكه اگر يك روز ما نباشيم آنها چگونه ميتوانند به زندگيشان ادامه بدهند. اي كاش نگاهها نسبت به معلولاني كه توانايي بالايي دارند تغيير كند و زمينه اشتغال را برايشان فراهم كنند. اگر پسر كوچكم كه شرايط معلوليت كمتري دارد و ميتواند با پاهاي خودش راه برود در جايي مشغول كار شده و زندگي جديدي را آغاز كند، يكي از بزرگترين دغدغههاي من و پدرش رفع ميشود.
- لالايي با آهنگ پتك و ديلم
زني 7 فرزندش را با كندن كوه بزرگ كرد، فقط براي اينكه محتاج كسي نباشد
در دستانش نشانهاي از ظرافتهاي زنانه پيدا نميشود. شيارهاي عميق دستها حكايت از پينههايي است كه طي سالها در دست گرفتن پتك آهني شكل گرفته است. اهالي منطقه سرگچ خوزستان سالهاست با زن عشايري كه با پتك و ديلم، نان زندگي خود و ۷فرزندش را در ميان سنگهاي معدن جستوجو ميكرده آشنا هستند؛ شيرزني كه يك مادر است و چشمان زيادي سالهابه دستان او خيره شده بود. سنگهاي سخت در برابر اراده اين مادر تاب مقاومت نداشتند. سنگها را ميشكست تا دل فرزندانش نشكند. وقتي مرد خانه بهدليل كهولت و از كارافتادگي زمينگير شد، تصميم گرفت هم مرد خانه باشد و هم زن. مريم نصيري زاده، بانوي سنگشكن كه از سوي بنياد فرهنگي- بينالمللي مادر بهعنوان مادر نمونه استان خوزستان معرفي شده پينههاي دستانش را با افتخار نشان ميدهد و ميگويد: با همين دستها نان سفره زندگيمان را از دل سنگهاي سختكوه بيرون كشيدم و خوشحالم كه اين دستها را جلوي كسي دراز نكردم. او كه ۴۴ بهار را پشت سر گذاشته است در ۱۳ سالگي با مردي ازدواج كردكه ۴۵ سال از او بزرگتر بود.
يتيمي و آنگاه ازدواج
كودكيام با يتيمي گذشت. وقتي ۵سال داشتم پدرم از دنيا رفت و پس از ازدواج مجدد مادرم، به پسرعمويم سپرده شدم. از آنجا كه پسرعمويم زن و بچه داشت و به سختي ميتوانست هزينههاي زندگي را تأمين كند به ناچار در ۱۳ سالگي ازدواج كردم. همسرم ۴۵ سال از من بزرگتر بود و وقتي به خواستگاريام آمد مرا به او دادند. ما عشايرنشين كوههاي زاگرس بوديم و همسرم دامداري ميكرد. در زندگي مشترك صاحب ۵ پسر و ۲ دختر شدم و همه تلاش من اين بود كه آنها درس بخوانند. در بهار و تابستان به ييلاق و پاييز و زمستان به قشلاق كوچ ميكرديم. زندگي با همه سختيها و مشكلات ادامه داشت تا اينكه همسرم زمينگير شد.
سنگها تسلیم مهر مادری میشدند
بچهها برای تحصیل باید به روستای رودزرد میرفتند و برای رفت و برگشت ۲۰۰ تومان کرایه میدادند. ۲۰ سال قبل همسرم از کوه پرت شد و آسیب شدیدی دید. دیگر نمیتوانست راه برود و زمینگیر شد. شرایط زندگی برای ما هرروز سختتر میشد و تنها نگرانی من تامین غذا و هزینه رفت و برگشت بچهها به مدرسه بود. یک روز وقتی دخترم میخواست به مدرسه برود پولی در بساط نداشتم، چندکیلویی برنج در خانه داشتیم که آنها را در پلاستیکی ریختم و به دخترم دادم و گفتم آنها را در روستا بفروش و با پولش کرایه ات را حساب کن. آن شب تا صبح از ناراحتی خوابم نبرد. طلوع آفتاب، همانطور که به بالا آمدن خورشید از کوه خیره شده بودم فکری به سرم زد. صبح زود باپُتک و دیلم به دل کوه زدم تا با شکستن سنگ آنها را بفروشم. نمیتوانستم شکسته شدن دل بچه هایم را ببینم. خودم هم باور نمیکردم بتوانم پتک ۲۰کیلویی را بلند کنم و سنگها را بشکنم، اما وقتی چهره بچهها مقابل چشمانم میآمد با قدرت بیشتری میکوبیدم. روز اول نصف یک ماشین کامیون سنگ شکستم و آنها را فروختم. اولین پولی که گرفتم ۷ هزار تومان بود. از صبح فردا هر روز به کوه میرفتم و با پتک و دیلم سنگها را از دل کوه میکندم و آنها را میشکستم. شبها از شدت درد دستانم نمیتوانستم بخوابم اما سعی میکردم بچهها متوجه این موضوع نشوند. با دستان زمخت نمیتوانستم صورت بچهها را نوازش کنم. بچهها بزرگتر شدند و گاهی اوقات رسول و سلیمان برای کمک همراهم به کوه میآمدند و با کمک آنها سنگها را بار میزدیم. حالا 3سالی است که سنگ شکنی را کنار گذشته ام و این روزها به تنها آرزويم که موفقیت فرزندانم است فکر میکنم. قاسم در دانشگاه شهید چمران اهواز تحصیل میکند و کاظم نیز در دانشگاه افسری مشغول تحصیل است. دخترها کنار او هستند و رسول و سلیمان نیز ازدواج کردهاند و حالا یک نوه دارم.
دستهايي با بوي بهشت
قاسم اين روزها تلاش ميكند تا آرزوي مادر را برآورده كند؛ آرزويي كه مادر بهخاطر آن كوه را جابهجا كرد. قاسم دانشجوي علوماجتماعي است و تصميم دارد پاياننامهاش را درباره مادر بنويسد. ميگويد: تصويري كه از كودكي از مادرم دارم شيرزني است كه پتك آهني در دست ميگرفت و هر روز براي تأمين هزينههاي زندگيمان سنگهاي كوه را ميشكست. هر روز ظهر از كوه به خانه بازميگشت و بعداز تهيه ناهار و غذا دادن به ما دوباره پتك و ميله را در دست ميگرفت و به كوه بازميگشت. وقتي بزرگتر شديم از او خواستيم كه ديگر كار نكند و بهخاطر ما اين همه سختي نكشد اما او ميگفت شما با درسخواندن و موفقيت در تحصيل ميتوانيد همه زحمات مرا جبران كنيد. حساسيت زيادي به درس خواندن ما داشت. هنوز هم دلم براي لالاييهاي شبانه او تنگ ميشود. شبها سعي ميكرديم با نوازش و ماليدن دستهايش كمي از دردهاي آن كم كنيم. دستهاي مادر هميشه بوي بهشت ميداد. ميگفت براي اينكه محتاج كسي نباشيم كوه را هم جابهجا ميكنم. گاهي اوقات برادران بزرگترم به كمك او ميرفتند و خواهرانم نيز در كارهاي خانه به او كمك ميكردند. در مدرسه وقتي همه از پدرو مادرهايشان ميگفتند من با افتخار از مادرم ميگفتم؛ مادري كه براي ما هم پدر بود و هم مادر. در تاريكي شب درس ميخواندم و بهخودم قول داده بودم كه با قبولي در دانشگاه دل او را شاد كنم. روزي كه در كنكور قبول شدم مادرم از خوشحالي اشك ريخت. دستان پينه بستهاش را غرق بوسه كردم و ميخواهم پايان نامهام را درباره بهترين مخلوق خدا يعني مادر بنويسم.
كسي جز مادرم مرا تحمل نميكند
صدايش به سختي از حنجره خارج ميشود اما با همه وجود و هيجان زياد ميخواهد بگويد مادرش بهترين مادر دنياست و به درستي بهعنوان مادر نمونه انتخاب شده است. فهيمه كه دغدغه بزرگ خود را زندگي بعد از مادر ميداند، ميگويد: صبر و تحمل او مثالزدني است و با وجود آنكه از لحاظ جسمي خسته ميشود اما هيچگاه خم به ابرو نميآورد. گاهي اوقات ناخواسته ناراحتيام را سر او خالي ميكنم اما هيچگاه از دست من ناراحت نميشود و كسي به جز او نميتواند مرا تحمل كند. در غذا خوردن و حرف زدن با مشكل مواجه هستيم و مادر با آرامش زياد ساعتها كنار ما مينشيند و به ما غذا ميدهد و به حرفهاي ما گوش ميكند. از خدا خواستهام كه من زودتر از مادرم مسافر آخرت شوم زيرا هيچكسي به جز مادرم نميتواند مرا تحمل كند. حرفهاي اطرافيان كه ميگويند كاش تو نبودي و پسرها ميتوانند گليم خود را از آب بيرون بكشند اما تو را چه كنيم، آزارم ميدهد اما وجود مادر به من آرامش ميدهد. مادر عاشق گلرز قرمز است و هر سال روز مادر از برادر كوچكم محمدرضا كه شرايط جسمي بهتري نسبت به ما دارد ميخواهيم كه براي مادر گل بخرد و من و دوبرادرم اين گلها را تقديم بهترين و نمونهترين مادر دنيا ميكنيم.