جلو رفتم و خواستم کمی معاشرت کنیم. مرا که دید ترسید. حق هم داشت. من از آن لیوانهای پدرمادردار بودم. از آنها که صد بار افتاده بودم کف همین آشپزخانه و آخ نگفته بودم. حتی ترک هم برنداشته بودم. پرسیدم: «شما تنهایی؟»
گفت: «نه! ما شیشتاییم! گیلاسهای شیشتایی!»
حدس میزدم شش گیلاس ظریف شبیهبههم که احتمالاً پایشان به هیچ مهمانیای باز نشده و تمام عمر پشت ویترین اتاق پذیرایی ماندهاند. حتماً هر بار موقع خانهتکانی با پارچهای نازکتر از برگ گل، گردگیری شدهاند و بعد هر بار به یک شکل دور هم چیده شدهاند. سه تا اینطرف، سه تا آنطرف!
شش لیوان ظریف که ابداً مثل فنجانها نعلبکی ندارند. یکدفعه زدم زیر خنده و او همانطور پایهبلندانه نگاهم کرد و بعد با صدای زیرش پرسید: «به چی میخندی؟»
خندهام بند نمیآمد. همانطور بریدهبریده گفتم: «هیچی! فقط یهلحظه شما رو با نعلبکی تصور کردم.»
فکر کردم حالا رو برمیگرداند؛ بس که شکننده به نظر میرسید. ولی پابهپای من خندید و حتی یک ذره هم ناراحت نشد. راستش از همینش خوشم آمد. مثل لیوان پافیلیهای ازمدافتاده پرفیسوافاده نبود. مثل لیوانهای پلاستیکی توی کشوی پایینی عقده نداشت.
از آنهایی بود که حسابی دیده شده بود و ناز و نوازششان همیشه بهراه بود. اینجور لیوانها شوخی سرشان میشود و نکتهی شوخی را هم زود میگیرند.
شک ندارم هنوز جملهام تمام نشده خودش را با آن همه دکوپز در مرکزیترین قسمت یک نعلبکی عهد دقیانوس تصور کرده بود و از اینهمه تناقض مضحک خندهاش گرفته بود. اصلاً از همینجا میتوانستم بفهمم لیوان باهوشی است و سرش به تنش میارزد.
خندههایمان که بند آمد گفتم: «من از دور نگات میکردم... خیلی شکننده به نظر میرسیدی! ولی اعتراف میکنم که زود قضاوت کردم...»
گفت: «هوم...»
این بدترین کلمهای بود که میتوانست بگوید. اینجور کلمهها مکالمه را قطع میکنند. آدم میماند چه بگوید. چهطور گفتوگو را پیش ببرد. مجبور شدم چیزی بگویم تا سفرهی دلش را باز کند، هرچند اصلاً به قیافهاش نمیآمد سفرهی دل هم داشته باشد، یا حداقل میدانستم که ته درددلش این است که چرا هرروز گردگیری نمیشود.
یا چه میدانم! چرا جوری پشت ویترین نمیگذارندش که از آن زاویه بتواند همهجا را ببیند و از اینجور دغدغههای سطح پایین! ولی وقتی شروع به حرفزدن کرد فهمیدم باز هم اشتباه کردهام. گفت: «من خیلی خالیام... هیچوقت حتی برای چند ثانیه هم نیمهی پر نداشتهام.»
گفتم: «ولی عوضش خوشگلی!»
گفت: «چه فایدهای داره؟ یه خوشگل بدون استفادهی خالی؟»
حق هم داشت.حتی لیوان پلاستیکیها هم توی تعطیلات و پیکنیکها پر و خالی شده بودند. برای خود من خیلی وقتها پیش آمده که یکی حسابی پرم کرده و بعد یک قورت آب خورده و همانجا رهايم کرده و رفته است.
میخواهم بگویم من تجربهی پربودن را دارم. خوب است. ولی خب، شده یک نفر هم همانوقت از راه برسد و همهام را خالی کند توی ظرفشویی و برعکس آویزانم کند به جالیوانی تا حسابی خشک شوم.
من میفهمم که این یکدفعه خالیشدن چه حسی دارد. و اینکه دلت به همان چند قطره که به دیوارههایت چسبیده خوش باشد، اما بدانی تا چند دقیقهی دیگر همان را هم نداری.
چند وقت پیش با لیوانی معاشرت میکردم که مخصوص شربتخوردن بود. میگفت خیلی دستبهدست میشود و خیلیها با علاقه به لب میبرنش و خلاصه چیزهایی تعریف میکرد که حس میکردی واقعاً وسط بهشت است.
اما بالأخره او هم دردهای لیوانیِ خاص خودش را داشت. فوبیای قاشق شربتخوری و نی امانش را بریده بود. میگفت آدمها که شروع میکنند بههمزدنِ شربت حالاحالاها دستبردار نیستند.
وقتی ناراحتاند یک گوشه مینشینند و آرامآرام هم میزنند و بدجور حوصلهی هر لیوانی را سر میبرند. وقتی با هیجان حرف میزنند تندتند هم میزنند. وقتی منتظرند ملایم هم میزنند و خلاصه اینکه دل و رودهی لیوان را بالا میآورند.
تازه آخرش هم یک قورت میخورند و میگویند زیادی شیرین شده!... میخواهم بگویم من پای درددل لیوانهای زیادی نشستهام. حتی میدانم فنجانها با آن رفتارهای رسمی و عصاقورتدادهشان گاهی دلشان میخواهد یک نفر باشد که چای را بدون اداواطوار بخورد و صدای هورت کشیدنش بپیچد در جانشان!
اما هیچوقت ندیده بودم لیوانی از خالی بودن بنالد. یعنی خوب میفهمم خالی بودن درد کشندهای است، اما خب کم پیش میآید لیوانی متوجهش باشد. بعضیوقتها دردها از فرط کشنده بودن، آدم را بیحس میکنند. ولی خوشحالم که او دردش را فهمیده! گفتم: «هر لیوانی بالأخره یه روز پر میشه...»
گفت: «نه! ما تزئینی هستیم. یه مشت لیوان تزئینی بیمصرف!»
گفتم: «نگو که دنبال دیده شدن نیستی، چون باور نمیکنم.»
گفت: «روزهای اول جذاب بود... ولی الآن نه! برام عادی شده.»
بعد هر دو ساکت شدیم که او یکمرتبه گفت: «چند روز پیش دیدم که یه لیوان خودش رو از همینجا پرت کرد پایین.»
گفتم: «خب، چیزیاش هم شد؟»
گفت: «آره، هزار تيکه شد... بعد هم اومدن با جاروبرقی خردهشیشههاش رو از زیر یخچال و اینور اونور جمع کردن.»
گفتم: «وایسا ببینم. نکنه تو هم واسه همین اینجایی...؟! نکنه به سرت بزنه...؟!»
گفت: «چند باری بهش فکر کردم. آخه یه لیوان خالی به چه دردی میخوره؟ لیوانهای دیگه حتی تحمل نیمهی خالی رو ندارن، چه برسه به اینکه کلاً خالی باشن!»
گفتم: «خود آدمها اگه تو تا خرخره هم پر باشی، باز نیمهی خالیت رو میبینن. چی فکر کردی؟»
گفت: «من از دو تا نیمهی خالی تشکیل شدهام. خالی و خالیتر! یه وقتهایی واقعاً میزنه به سرم...»
گفتم: «تو دیوونهای! خب میخوای تا ابد منتظر بمونی یکی بیاد پُرِت کنه؟ خودت نمیخوای کاری کنی؟»
گفت: «چیکار کنم؟ برم خودم رو بگیرم زیر شیر آب؟ فکر کردی اگه میتونستم نمیکردم؟»
راست هم میگفت. تازه او که لیوان آبخوری نبود. اگر این کار را میکرد حسابی آبرویش میرفت. نمیدانستم چه کار کنم. دوستی داشتم که شبیه نیمهی پر لیوان بود. میگویم شبیهش بود، چون هرطور که نگاهش میکردی نیمهی خالیاش بیشتر به نظر میرسید. ولی حرف که میزد نیمهی پرش را بیشتر میدیدی! پر از مهربانی و امید و جملههای مثبت!
چند باری هم عکسش را زده بودند روی جلد مجلههای موفقیت و حسابی معروف شده بود. میخواهم بگویم دست خود لیوانهاست که چهطور باشند و چهطور دیده شوند. بعضی از این لیوانهای کوتاه و پلاستیکی هستند که نیمهی پرشان هم خالی است. یعنی بهکل پر و خالی شدنشان فرقی ندارد، از بس که شبیه یک آه کشدار کمرباریکاند، یا آن چایخوریهای دمدستی که هر بار یکیشان میافتد میشکند و باز یکی دیگر جایش را میگیرد.
لیوان خالی باشد شرف دارد به اینکه دمدستی باشد و روزی هزار نفر پر و خالیاش کنند و تازه وقتی هم که میشکند یک نفر نباشد که عزا بگیرد و بگوید وای سرویسم ناقص شد... و هی فکر کند که دمدستی بود دیگر! شکست که شکست! اصلاً میروم یکی بهترش را میخرم... خب! چرا نه؟ ارزان است. اينقدر ارزان است که شکستنش هم برای کسی گران تمام نمیشود.
لیوان خالی باشد بهتر است. همین چند هفتهی پیش یک لیوان چاقوچله دیدم و پرسیدم: «شما چندتایید؟»
گفت: «من همین یکیام! سفارشی سفارشی!»
خوب که نگاهش کردم دیدم یک طرفش خیلی سفارشی یک دختر و پسر کشیدهاند و نوشتهاند «هرگز فراموشت نميكنم» و این مزخرفات! یعنی میخواهم بگویم لیوانهایی توی این دورهزمانه پیدا میشوند که به این جملهها که رویشان نوشته شده هم افتخار میکنند و تازه شانس آوردیم که از هر کدام فقط یکی میسازند.
اصلاً اگر از من بپرسند میگویم همین یک دانهاش هم میتواند بهتنهایی گند بزند به یک آشپزخانه! آن وقت فکر کن که ششتایی و دوازدهتایی بودند. تصورش هم وحشتناک است.
اصلاً من نمیدانم اینها به چه امیدی زندهاند و چرا محض رضای خدا خودشان را از روی کابینت نمیاندازند پایین؟ آهان! چون یادگاریاند! هدیهی تولد يكی به ديگری که تا سال دیگر خودش نیست، اما لیوانش با آن طرح و جملههای مزخرف مثل آینهی دق جلوی چشم است.
همینها را به گیلاس گفتم که گفت: «که چی؟ اینکه لیوانهای بدبختتر از من هم وجود دارند دلیل نمیشه من احساس خوشبختی کنم!»
گفتم: «پس داستان اون دوستم رو چی میگی که خالی بود و پر نشون میداد؟»
گفت: «همون ذهنم رو مشغول کرده... اتفاقاً روانشناسم هم میگفت كه اینها به دید خود طرف بستگی داره. باید دیدت رو عوض کنی...»
گفتم: «خب! راس میگه! اصلاً میدونی چیه؟ مشکل تو اینه که فکر میکنی آب و چای و شربته که نیمهی پر رو میسازه! یعنی یهجورایی ذهنت قراردادی شده رفیق! فکر میکنی باید مایع مزخرفی این وسط باشه که تو رو پر کنه!»
گفت: «مگه غیر از اینه؟»
گفتم: «معلومه که غیر از اینه! اون لیوان باریک و بلند رو نگاه کن روی پيشخون آشپزخونه!»
گفت: «همون که گل توشه؟»
گفتم: «آره! سنگریزههای رنگی و چند شاخه گل! بدون هیچ مایع مزخرفی! قشنگه! نه؟»
گفت: «هوم!»
گفتم: «خب! حالا یه نگاه به خودت بنداز... تو هم پری! پر از هوا... بدون هیچ مایع مزخرفی! منظور روانشناست هم از عوضکردن دیدت همین بوده...»
خودم هم نفهمیدم از کجا به اینجا رسیدم و چه شد که اینها را گفتم. اصلاً من را چه به این حرفها؟ خیلی وقت بود به کسی دلداری نداده بودم. نصیحت و جملههای اینطوری هم که حرفش را نزن! نگاهش که کردم، قیافهاش دیگر شبیه چانهی لرزان یک آدم غمگین بغضدار نبود.
گفتم: «ولی خودمونیم! هنوزم یه نعلبکی کم داری گیلاسخانوم... ممکنه هوا داغ باشه، دهن آدم بسوزه...»
و بعد هر دو زدیم زیر خنده!