حسين رفته بود عمليات. عمليات هوايي. ميدانستيم كه هواپيمايش را زدهاند... هركدام از دوستان و آشناها وقتي من و علي(پسرمان) را ميديدند بعد از احوالپرسيهاي رايج ميپرسيدند: از حسينآقا چه خبر؟ خبري نداشتم. سالها بود كه خبري نداشتم. بارها در ذهنم خيال ميكردم شهيد شده و بايد شب جمعه بروم سرمزارش. علي را هم ببرم مزار پدرش را ببيند. اما سريع ميپرسيدم از كجا معلوم؟ حسين زنده است. بودن حسين را حس ميكردم و تنهايي خودم را بيشتر.
علي روزبهروز بزرگتر ميشد و نبود پدر بيشتر اذيتش ميكرد. روز اول مدرسه علي، روز ديپلم گرفتنش، روز دانشگاه رفتنش، تنها عكس روي ديوار، حسين بود كه به علي نگاه ميكرد. بميرم براي حسين. حسين تنهايم! تمام اين سالها، حسين دور و تنها بود. چشمهايم را ميبندم و خودم را در سلول انفرادي تصور ميكنم. چندثانيه بيشتر طاقت نميآورم. حسين سالها طاقت آورده بود. زير شكنجههاي بدني و روحي. حسين مانده بود، به اميد و عشق روزي كه برخواهد گشت. سال 69 كه اسرا آزاد شدند دائم گوشم به اعلام اسامي آزادهها از راديو بود و منتظر صداي زنگ تلفن. اما حسين نيامد. كدام كلمات ميتواند 18سال اسارت كه 10سالش انفرادي بود را توصيف كند؟
سال 74 كميته اسرا و مفقودين خبر زنده بودن حسين را اعلام كرد و نامهاش را از طريق صليب سرخ به دستم رساندند، دوباره زنده شدم و به اميد ديدارش روزها را ميگذراندم. تا سال 77 كه به وطن برگشت هر 3-2 ماه يكبار به همديگر نامه ميداديم؛ اما محدود و كنترل شده. اجازه نداشتيم بيشتر از سلام و احوالپرسي بنويسم. بيشتر از قبل، انتظار عذابم ميداد. دلم روشن شده بود. حسين برميگشت...
حسين برگشت و دم مرز به من زنگ زد و اصلا نفهميدم چه گفتم و چه شد. چه شور و غوغايي در خانه بهپا بود. سيدالاسرا برگشته بود. حسين من برگشته بود. با چشمهاي خسته و 70درصد جانبازي. با لهجهاي كاملا عربي. حتي كلمههاي فارسي را عربي ميگفت. بهترين خاطره حسين از دوران اسارت ليوان آب خنكي بود كه در نوروز سال 74 از سربازي عراقي گرفته بود.
دوباره زندگي من با حسين شروع شد. نميگذاشت آب در دلم تكان بخورد. مراقب بود از اتفاقي ناراحت نشوم. هميشه ميگفت: «اگر قرار است به من درصد جانبازي بدهند بايد تو را ببرم؛ جانباز اصلي تو هستي». ناراحتيام ناراحتش ميكرد و خوشحاليام خوشحالش. غذا نميخوردم ناراحت ميشد؛ كم ميخوابيدم غصه ميخورد؛ قرص ميخوردم توي هم ميرفت. ميگفت: يعني روزي ميآيد كه ببينم ديگر قرصهايت را كنار گذاشتي؟
يكماه و نيم از آمدنش گذشته بود. در اين مدت دائم به مراسم مختلف براي سخنراني دعوت ميشد. يك روز به دانشگاه تهران رفته بود. تماس گرفت و گفت: «شام آنجا مهمان است و دير به خانه ميآيد». من هم طبق روال هرروز شروع كردم به انجام كارهاي خانه. شب كه شد شام خوردم و ظرفها را شستم و آشپزخانه را تميز كردم. بعد هم در ورودي را قفل كردم و خوابيدم. يادم رفته بود حسين برگشته و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نكرده بودم. لحظاتي بعد ديدم صداي در ميآيد. كمي ترسيدم. رفتم پشت در و پرسيدم كيه؟ تازه يادم آمد حسين پشت در است و از خجالت نميدانستم چهكار كنم. در را كه باز كردم خودش هم فهميد. گفت:« خانم! من را يادت رفته بود؟» از آن موقع به بعد هر وقت ميخواست جايي برود، ميگفت: «يادت نره من برگشتم!».