من هم برایش تعریف کردم که دنیا خیلی دیدنیتر از این حرفهاست و بعد گفتم كه میخواهی بدانی من از این خیابان چه میدانم؟!
عروسک همیشه از خیابان میترسید. چون توی زندگیاش یک عالم ماشین دیده بود که با سرعت آمده و خورده بودند به در و دیوار و آدمها و کلی تصادفهای وحشتناک را هم از نزدیک با همان چشمهای دکمهایاش دیده بود و همیشه میترسید که آدمها درست رانندگی نکنند.
آخر عروسک من چند سالی را جلوی شیشهی ماشین بابا بوده و خیلی خیابانها را از نزدیکِ نزدیک دیده!
تا اینکه یک روز بابا چیزي داد دستم و گفت كه بیا این مال تو...!
با دستهایم لمسش کردم. موهایش کاموایی و چشمهایش دکمهای بود و لبش را هم با یک تکه نخ نازک دوخته بودند. آنروز خودش به من گفت خوشحال است که دیگر خیابانهای شلوغ و پر از دود را نمیبیند و برای همیشه توی اتاق من و قاطی اسباببازیهایم زندگی میکند.
اما امروز فرق دارد. حالا که چشمهای دکمهای اش را گم کرده میتوانم ببرمش بیرون و برایش ماجرای خیابان و خانم چراغراهنما را تعریف کنم. گفتم: «تو خیلی چراغراهنما دیدی درست است؟ میتوانی بگویی آنها چه شکلیاند؟»
عروسک هنوز بهخاطر گم کردن چشمهایش ناراحت بود و خیلی حوصلهی جواب دادن نداشت. برای همین فقط دستم را کمی فشار داد که یعنی: بله میتوانم!
باید هرجور بود او را به حرف میآوردم. گفتم: «خب، برایم تعریف کن ...»
عروسک گفت که چراغراهنماها یک پا و سه تا چشم دارند... با رنگهای قرمز، زرد و سبز! گفتم كه میدانستم این را میگویی. مادرم هم همیشه همین را برایم تعریف کرده. اما بگذار برایت بگویم که ماجرا چیز دیگری است...
گفت: «مگر تو میتوانی ببینی؟»
گفتم: «بله! حالا میفهمی تمام چیزهایی را که برایت تعریف میکنم تو هم می توانی ببینی.»
گفت: «حتی بدون چشمهای دکمهای؟»
گفتم: «بله! فقط کافی است هرچه را میگویم تصور کنی... تو میتوانی مثل من همهچیز را توی فکرت هرجور که دلت میخواهد ببینی!»
عروسک خوشحال شد و منتظر شنیدن ادامهی ماجرا ماند.
گفتم: «خیلی وقت پیش اولین چراغراهنما را آوردند توی این خیابان. آنوقتها همهچیز خیلی منظم بود. چراغراهنما حواسش به همه بود. او دو تا پا داشت و سه تا چشم! مثل آدمها کنار خیابان آرامآرام راه میرفت و مراقب ماشینها بود.
وقتی آدمها میخواستند از خیابان رد شوند چراغِ قرمزش را به ماشینها نشان میداد و آنها هم بدون هیچ اعتراضی میایستادند تا آدمها رد شوند. وقتی بچهها میخواستند رد شوند چراغراهنما دستشان را میگرفت و خودش آنها را از خیابان رد میکرد.»
عروسک گفت: «واقعاً؟ چهقدر عالی!»
گفتم: «بله درست است... اما همه چیز همینطور باقی نماند. کمکم تعداد ماشینها زیاد شد و آدمها دیگر حوصلهی ماندن پشت چراغ قرمز را نداشتند و بالأخره یکی از همین آدمهای بدون حوصله، درست وقتی خانم چراغراهنما داشت از خیابان رد میشد با سرعت آمد و خورد به او! ...
مردم همه دور خانم چراغراهنما جمع شدند و یکی هم آمبولانس را خبر کرد. وقتی خانم چراغراهنما را به بیمارستان بردند، همه فکر میکردند که او دیگر زنده نمیماند. اما او فقط یکی از پاهایش را از دست داد و دیگر مثل قبل نتوانست کنار خیابان راه برود یا بچهها را از خیابان رد کند.
تمام چراغراهنماهای دنیا هم بچههای همین چراغراهنما هستند و تمام بچههای او حالا فقط یک پا دارند! خانم چراغراهنما دیگر پیر شده، اما هنوز حواسش به بچهها هست. او میداند که من ماشینها را نمیبینم و وقتی میخواهم از خیابان رد شوم، بهخاطر من تمام ماشینها را با چراغ قرمزش نگه میدارد.
بعضی وقتها همه صدایشان درمیآید و میخواهند که چراغ زودتر سبز شود. خانم چراغراهنما میگوید آدمها باید تحملکردن را یاد بگیرند.»
عروسك چيزي نگفت و من گفتم: «حالا چرخخیاطیهای پرنده دارند توی آسمان پرواز میکنند و ابرهای پارچهای را به هم کوک میزنند... شاید آنها یکی دو تا دکمهی اضافی داشته باشند که به تو بدهند...»
عروسک گفت: «مگر چرخخیاطیها پرواز می کنند؟ من تا به حال چنین چیزی ندیدهام.»
خندیدم و گفتم: «خب معلوم است. آخر چشمهای تو دکمهای بوده... حالا با چشمهای نامرئیای که داری میتوانی همهچیز را ببینی...»
یکی از چرخخیاطیها روی شاخهی درخت نشسته بود و به نظر میرسید گرسنه است. چند تایی از آدمها هم پایین درخت ایستاده بودند و روی زمین دانههای سوزنی میریختند. کمکم چرخخياطیها آمدند روی زمین و سوزنهای ته گرد و صاف را از روی زمین جمع کردند و خوردند.
گفتم: «عروسکجان! اگر تحمل کنی چشمهای دکمهایات را پیدا میکنی! اما اگر خدا نخواست و آن دکمهها هیچ وقت پیدا نشد، باز هم تو چیزی را از دست ندادهای! تو میتوانی داستانهایی را ببینی که آدمها نمیبینند.
مثلاً همین قصهی چراغراهنما را جز من و تو دیگر هیچ کس نمیداند. حالا که این جایی، بیا برویم سراغ چرخخیاطیهای پرنده...»
این را که گفتم عروسک بلندبلند همراه من خندید و از جایش بلند شد!